جواد صحرایی فرزند فرمانده نامی لشکر ویژه 25 کربلا "سردار رمضانعلی صحرایی" که این روزها مدیریت انتشارات کنگره شهدای مازندران را به عهده دارد، در گفتگوی اختصاصی با خبرگزاری دفاع مقدس؛ خاطراتی را از واپسین لحظات جنگ نقل می کند که در ادامه آورده ایم.
* وقتی از آقامرتضی، چوب خوردم
درست چند ماه بعد از حضورمان در شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، شروع کردم به بهانهگیری.
بیخود و بیجهت بهانه میگرفتم؛ بهانهی "جبهه رفتن". برای این بهانه، سر همه را درد می آوردم. لج بازیهایم تمامی نداشت. خسته نمیشدم و رها نمیکردم. همهی اینها برای رفتن بود. من آن گنجینهها را در پایگاه شهید بهشتی و در وسعت خشکیدهی هفت تپه دیده بودم.
بوی خاطرات داغ رزمندگان به تنم خورده بود و عطر جذاب شهادت، فقط دو ساعت با من فاصله داشت. سدّ بزرگ سر راه، پدرم بود. حضور یک بچه در منطقه ممنوع بود. من این را درک میکردم.
صدای مارش جنگ از تلویزیون، امانم را بریده بود و به من هیجان میداد، با تمام شورِ کودکانهام با آن ریتم، پا میگرفتم. آن روزها دل مادرم، بزرگ بود. نمیدانم چرا؟ بابا از سر تطمیع با من برخورد کرد و باز هم شرط نمرهی خوب و معدل عالی در درسها را با من گذاشت. تلاش من هم در درس خواندن دیدنی بود.
بابا باید از آقا مرتضی قربانی "فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا" اجازهی مرا میگرفت. آخرهای سال سوم ابتدایی بودم. معدلم شده بود هجده و خرده ای؛ نزدیک به همان چیزی که بابا انتظارش را داشت. تابستان نزدیک شده بود و من گوشزدهایم را به بابا تکرار میکردم. قرار شد بابا با آقای قربانی صحبت کند. مرتضی قربانی هم همسایهی ما در شهرک بود. تا سال ها که ما آن جا بودیم، "ماشین بیوکِ" آقای قربانی کنار خانه اش پارک بود؛ سُرمهای یا مشکی بود؛ مطمئن نیستم. آرزو به دل مانده بودم یک بار این ماشین استارت بخورد و راه رفتنش را ببینم.
آقا مرتضی آن ماشین را از اصفهان آورده بود. آن چهرهی خشن آقا مرتضی را که همه جا صحبت از آن بود، ما به عنوان همسایه هرگز ندیدیم. نوع برخورد او با دختر و همسرش معرکه بود. آقا مرتضی قربانی خیلی به استراحت مقیّد بود. حجم کاریِ بالایی داشت. زمانی که از خط می آمد و منزل بود، ساعت دو تا چهار وقت استراحتش بود. به بحث زمان بندی پابند بود. حساسیت زیادی در این مورد داشت.
یک بار یکی از بچههای شهرک، دوچرخهام را برد خانهی آقا مرتضی تا از تیررس من در امان باشد. ظهر بود که این مسئله را فهمیدم. رفتم دم خانهی آقا مرتضی و به طور وحشتناکی، با تمام قدرتم در زدم، فکر نمی کردم آقا مرتضی خانه باشد پس داد زدم:
"دوچرخه ام را می خواهم. دوچرخهی من این جاست".
فکر می کردم دخترش درب را باز میکند. یکی، دو دقیقه ای به در کوبیدم، بی وقفه، طوری که اعصاب خودم خورد شد. ناگهان در باز شد. چشم های پُف کردهی آقا مرتضی را که دیدم، سُست شدم. معطل نکرد و با پا زد به پشتم. در حال فرار پرت شدم روی زمین. بعد که مرا دید، از دلم درآورد و گفت: "جواد! ظهر موقع استراحت است. نباید مزاحم مردم بشوی".
بعد از جنگ، بعضی وقت ها که دیدارم با آقا مرتضی توی مراسم یا برنامه ای تازه می شود، آقای قربانی به یاد آن خاطره می افتد و با هم می خندیم.
* قطعنامه 598
در خانه ی مادربزرگم (مادر پدرم) بودم. صبح حوالی ساعت ده-یازده بود. خبر قطعنامهی 598 از رادیو به گوشم خورد. احساس غربت عجیبی کردم. احساس تنهایی در میان آدمها را داشتم. خیلی از هم سن و سالهای من مثل همیشه سرگرم بازی و فریادهای خودشان بودند، اما من با سکوت معنا داری درگیر بودم.
با تمام شدن جنگ، احساس کردم همه چیز تمام شده. چقدر زود؛ طوری که انگار اصلاً جنگی رخ نداده بود. جنگ هشت سال تمام، عمر کرده بود و من هم سه سال تجربهی نزدیکی در آن داشتم. بابا خیلی راحت با این جریان کنار آمد. بابا همیشه در خاطراتش میگوید: جنگ برای من اتفاق بزرگی نبود. همیشه مبارزات انقلاب برای او بزرگتر جلوه میکند.
با پایان جنگ در سال شصت و هفت، زندگی عادی ما شروع شد، اما نمیدانم چرا جنگ دست از سر ما برنمیداشت.
زمانی بعد از جنگ و هنگام قطعنامه 598 بابا مسئولیت قرارگاه جنوب لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. بچهها در"چوئیبدهی آبادان و بهمن شیر" و آن اطراف مستقر بودند. بابا رفت و آمد می کرد. نیمههای شب بلند شدم. دیدم دارد لباس فرم می پوشد. از جنوب با منزل تماس گرفته بودند که بابا خودش را سریع به قرارگاه برساند.
آن صبح، امام به ملکوت اعلی پیوسته بود.
- بابا ! کجا میروی؟
- جنوب، آبادان.
بابا شستش خبردار شده بود که اتفاقی افتاده؛ چون از تلویزیون برای سلامتی امام از مردم طلب دعا میکردند. به سوادکوه رسیده بود که خبر ارتحال امام را شنید.
بابا که به جنوب رفت، عطش جنوبی شدن من هم دوباره گل کرد. لشکر 25 کربلا تازه به سپاه 14 کربلا تغییر نام داد. سردار محمدباقر قالیباف(شهردار فعلی تهران) هم شده بود فرماندهی همین سپاه.
یکی دو ماه بعد، بابا از مأموریت برگشت و دوباره می خواست برود که مرا هم همراه خودش برد تا تجدیدی درس زبان انگلیسیام را به کمک بچه های مجتمع رزمندگان رفع کنم.
تا سالها بعد از جنگ دوست داشتم دوباره جنگ شروع بشود و یک بار دیگر بهشت، جلوه کند. آدمها صمیمیتر بشوند، ولی حالا فکر میکنم که جنگ با احساس و عواطف ما چه ها که نکرد؟ جنگ به تمام معنی خانمان سوز بود. جنگ، زنها و بچههای مردم را آواره کرد. با خودم میگویم: "قرار نیست اتفاقات خوب، تنها در سایهی جنگ رخ بدهد".
آرزو میکنم که جنگی نشود. تبعات جنگ تازه دارد خودش را نشان میدهد. قصه ی دردهای بابا، مشکلات روحی و روانی ما، پژمردگی مادر، همان حرف همیشگی است که در یادداشتی یکی گفت: "جنگ تمام شده، اما نه در خانهی ما"