به گزارش دفاع پرس از یزد، رامین قادری نسب از هنرمندان نمایشی یزد دومین داستان خود را نیز در وصف مدافعان حرم حضرت زینب(س) نوشت و آن را به تمام جوانان وطن تقدیم کرد.
"تقدیم به تمام جوانان وطنم"
اربعین را پیاده تا کربلا رفته بود، تاکنار خودِ شش گوشه همان جایی که می گفت اگر خوب چشم باز کنی صدای بال فرشته ها را خواهی شنید!! اعتقادش بود و قسم که می خورد همیشه با بغض در گلو وصدای لرزان می گفت: به سر صدام قسم و اگر سرش می رفت آنچه را برایش قسم یاد کرده بود بدعهدی نمی کرد.
برای خداحافظی که آمده بود وحلالیت می خواست بوسیدمش وسخت در آغوشش گرفتم که سید این چه حرفی است می زنی تو گل گلاب دلم هستی حیف نمی توانم بیایم! بهانه ای برایش نتراشیدم می دانستم که بهانه قبول نمی کند که اعتقاد داشت آنها که روز واقعه نرفتند بهانه ی آبرومندی ندارند در روز واقعه!!! تسبیح شاه مقصودم در کف دستش گذاشتم و فشردم و دستی به ریش خوش عطرش کشیدم و آهسته در گوشش گفتم سید مصطفی به صاحب حرم بگو غلام دیگر رو سیاه تر از من پیدا نمی شود معطل چه هستید بخرید آزاد کنید تمام شود!!! تسبیح را نگاهی کرد بوسید و بویید و گفت به به، ازحرف در گوشی من هنوز لبخند به لب داشت وقتی که پشت کرد که برود گفت اگر آقا قبولت نکرد خودم که برگشتم می برمت سر ساختمان سازی خودم غلام کاری خوبی هستی فقط ضدآفتاب فراموش نشود که بیشتر سیاه نشوی!!! بلند خندید منتظر جواب من نشد تا می رفت صدای خنده اش شنیده می شد.
هروقت به من طعنه می زد بهش می گفتم ای پدر صلواتی این دفعه نگفتم یعنی فرصت نداد رفته بود !! اصلا فراموش کردم بگم آهای سید تسبیح را ندادم برای خودت دادم در مسیر پیاده ذکر بگویی و بعدهم تبرک کنی در کربلا هوای کربلاهم بخورد بهش کفایت است!!! حالا برگشته است چشمانش سرخ سرخ دو تا پا را باند بسته به مادرش که می پرسد؛ مادر مصطفی چرا چشمانت کاسه ی خون است پف کرده می گوید: هوای عراق غبار زیاد دارد چشم را اشکبار می کند.
غبار را که می گوید مادرش هم می زند زیر گریه چادرش را می کشد روی صورتش و مشت به سینه می کوبد و توی هق هقش می شود فهمید که می گوید الهی بمیرم برای دلت زینب الهی نباشم مادر مادر، سید می گوید مادر اگر قرارست به هرحرف من زاری نامه راه بیندازی دیگر از هیچ کجای سفر نمی گویم. هنوز غبار را گفتم اگر سنگ و چوب را بگویم که باید آمبولانس خبر کنم می خندد اما تلخ تلخ. مادرش هم چادر را کنار می زند خنده ی اشکی می کند پیشانی تازه دامادش را می بوسد و می گوید بروم شربت بیاورم. حالا من ومصطفی تنهایم که میگوید خب آقا غلام خانه ی من نیمه کاره است کی برویم سرکار؟! دختر مردم گناه دارد آخر تابستان گفته ام به سر جده ام می برمش خانه سروسامان بگیریم.
به گوشت حلقه داری آقا غلام؟! و دوباره بلند می خندد وقتی خنده می کند صورت سفید بارفتنش گل می اندازد!! دندان های سفید مرتبش برق می زند چشمانش تنگ می شود و اگر کنارش باشی بادست به شانه ات می زند. که زد و من هم این بار گفتم ای پدر صلواتی!! انگشتری برایم آورده است که می گوید به جای حلقه، در نجف است روشن مثل شیشه، می گیرم می بوسم ومی گویم یاد خدا باشی کربلایی، وضو گرفتم دست می کشم مادرش داخل آمده بود صلواتی فرستاد و به سمت تصویر سید کاظم فوت کرد پارچ شربت را با دولیوان توی سینی گذاشت کنارمان و گفت مادر بریز، ریخت و شربت بیدمشک بود قاطی با گلاب، خیال مادر که راحت شد وقتی پرسید خنک بود؟ شیرین بود؟ وسید گفت ببوسم ببوسم باز چادر کشیده شد روی صورت، مادرش این بار نماند واز اتاق رفت.
گفتم تو مرض داری مادرت را گریه می اندازی، سکوتی کرد و گفت گریه دوای مادرم است ندیدی بعد گریه چقدر شاد می شود شربت می آورد. سلاح مادر من گریه است از عشق گریه می کند از سرمحبت، سید کاظم پدر مصطفی در عملیات محرم شهید شده بود و تصویر قاب شده اش به دیوار بود؛ چقدر چشم و لب و پیشانی و پیچش موهای سید مصطفی به پدرش شباهت دارد. لیوان دوم شربت را که ریخت گفتم آهای چه خبره ما را بستی به آب؟ شربت جای ولیمه را نمی گیرد. صدا زد مادر بیا ببین این آقا غلام چی میگه در دهانش را گرفتم وگفتم نگو جان سید خجالت می کشم دستم هنوز جلو دهانش بود که گفت تو خجالت!؟ نمی خواستم دستم را بردارم نفس گرمش و محاسن نرمش و لب های داغش اما صورتش را بوسیدم و دستم را کشیدم انگار پوست صورتش عطر دارد همیشه .گفتم خب نه خجالت نمی کشم مرد حسابی من هرچه نمی گویم توهم نمی گویی!!؟تسبیح شاه مقصود صدویک دانه ی کهنه ی من کو؟!! دادمش ذکر بگویی تبرکش کنی نکند یامفت یامفت خوانده ای باهاش و در جیب مبارک گذاشته ای؟!! باز شوخیش گل کرد وگفت مبارک وغلام یادته نمایش مدرسه؟! گفتم حرف را عوض نکن خوب یادمه اما تسبیح را بیشتر یادمه یا الله بده که نماز مغرب نزدیکه، گفت دفعه ی بعد بهت می دم بار دوم یا سوم تا سه نشه بازی نشه!!!
پیاده تا کربلا تاول پا داره اما پاره شدن گوش ندارد! کربلا پیاده رفتن خستگی دارد اما آب است که مدام تعارف می کنند دو دستی هم تعارف می کنند. اما دو دستی سیلی ندارد! بلند بلند خودش و مادرش و تصویر سید کاظم دارند گریه می کنند اشک بی صدا از پهنایی صورتم جاری است. در گریه گفت تسبیح تو را می برم پیش خواهر غم دیدگان پیش خواهر لب های از عطش داغ، می برم پیش عمه ام. پیش ... دیگر نشد و نتوانست ادامه دهد.
مادرسید مصطفی غش کرده بود بین در و اتاق گفت زنگ بزن؛ بزن آمبولانس بیاید این عادت مادرم است. حالا سید مصطفی با صورتی سفید گل انداخته با پیشانی بند "یا زینب ام المصائب" آرام خوابیده است تا همیشه با فرشتگان پیاده، اربعین ها می رود. تسبیح را سفر سوم با خود آورده بود داد و رفت و گفت حالا قدرش را بدان تسبیح بندش پاره شده بود و از دانه هایش کم شده بود گفت اینگونه باید ذکر گفت پاره و کم و کم شده!!!! نوشته شد با اشک... .