"مهدی قلی رضایی" راوی کتاب لشکر خوبان و از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات و محمد نیک نفس از نیروهای لشکر 31 عاشورا در گفت و گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس از روزهای سرد در ماووت عراق و تحمل تمام مشکلات توسط رزمندگان در عملیات بیت المقدس دو را روایت کردند. در ادامه ماحصل گفت و گو را میخوانید.
عملیات نصر هفت را با همه شیرینی وتلخیهایش پشت سر گذاشتیم و برای مرخصی به تبریز آمدیم. فرصتی بود تا بستری شوم و زخم بزرگ کمرم را که عفونت شدیدی داشت، عمل کنم. چون در نصر هفت پانسمان کمر و تعویض گلستومی واقعا سخت بود. در بیمارستان سینای تبریز دکتر سارخانی دو عمل را همزمان انجام داد. موقعی که از بیهوشی بیدار میشدم چهره مادر که با اشک چشمانش کنارم بود هیچوقت از یادم نمیرود.
داخل شیشهای مقدار زیادی استخوان گذاشته بودند که دکتر گفت استخوان لگنت را که آسیب دیده بود، درآوردیم و کم کم عفونت از بین میرود. اما زخم کمرم بزرگ شده بود. از بیمارستان مرخص شدم ده روز در تبریز بودم که روزی برادر کریم حرمتی به دیدارم آمد. با ایشان به سمت بانه و از آنجا به سمت ارتفاعات گاگر حرکت کردیم. با عبور از آنجا به پل سیدالشهدا رسیدیم. پس از آن وارد خاک عراق شدیم. حدود نیم ساعت بعد به ارتفاع سر گلود قرارگاه لشکر عاشورا که مزین شده بود با نام مبارک شهید بنی هاشم رسیدیم.
برای واحد، دو سوله در نظر گرفته بودند. نیروهای اطلاعات در دو محور کار شناسایی را انجام میدادند. محوری که سردار عباسقلی زاده کار می کرد که از ژاژیله پایین و با عبور از رودخانه فعله جولان از شیار منتهی به بلندترین قله قامیش که شیب تندی داشت به سمت قله عروج به شناسایی میرفتند. مسیر سختی بود.
محور دیگری با مسئولیت شهید منصور فرقانی که از ماوت به سمت بالوسه میرفت و با عبور از قلعه جولان از شیاری که به دومین ارتفاع قامیش میرفت. شیب نسبتا ملایمی داشت. به قلهایی که همت نام گذاشته بودیم، میرسید. شناسایی آن ارتفاع با وجود برف و سرما سخت بود. هر چه اصرار کردم که من هم در شناساییها باشم، موافقت نکردند.
زخم کمرم عفونت شدیدی داشت بطوری که شب پانسمان میکردم و صبح عفونت از بدنم خارج میشد و لباسم را خیس میکرد. علاوه بر این مشکل پای چپم بود. چون نمیتوانستم راه بروم از زانو پایم را خشک کرده بودند. راه رفتن در زمین صاف برایم سخت بود چه برسد به کوهستان. اگر سنگی مثلا به قطر ده سانتی متر زیر پایم بود برای عبور از آن باید به سختی با دست پای چپم را بلند میکردم تا عبور کنم. گاها به زمین میخوردم. اما احساس می کردم باید در کنار همرزمانم در واحد اطلاعات باشم چون با رفتن شهدایی مثل حسین محمدیان، ابراهیم اصغری، عباس محمدی، منصور سودی، مهدی علی اکبری، حمید الهیاری، احساسم بر این بود موقع نشستن نیست و باید در روزهای سخت امام راحل را تنها نگذارم. اگر شده سینه خیز به سمت دشمن بروم و تکه تکه شوم، باید بروم. پیام حضرت امام(ره) بعد جریان قتل عام ایرانیان در مکه واقعا مرا به این باور رسانده بود که امام تنهاست و آرزو داشتم که ای کاش صدها جان داشتم و همه را در راه امام راحل قربانی میکردم.
بارش شدید برف در منطقه باعث شده بود که گاها ارتفاع برف در قلههای قامیش به بیش از سه متر برسد و این کار شناسایی را متوقف و عملیات را غیرممکن میکرد.
گردانها به محلی مابین قرارگاه شهید بنی هاشمی و قرارگاه داوودآبادی آمده بودند. در آنجا با وجود آن همه برف و شدت سرما مستقر شدند. تصور اینکه در چادر چگونه در آن سرما و برف مانند کلمه غیر ممکن را به زانو درآورده و اراده الهی را به اوج رساندند. زیبایی جنگ ما که هنوز هم بعد از سی سال نتوانستیم آن لذت الهی را تجربه کنیم به همین الهی بودن جنگ است. همه حرکات و سکنات رزمندگان، الهی بود. سعی می شد همه کارها برای خدا باشد و خدا را حاضر و ناظر بر همه اعمال میدانستند. زمان گمراهی یاد خدا بود که جلوی اشتباهات بچهها را میگرفت. تحمل سرما برای خدا آن محیط را برای انسان بهشت میکند. همچنان که اتش نمرود بر ابراهیم بهشت شد.
نمونهای ازاین قبیل را در جنگ بارها وبارها دیدهایم. با بارش شدید برف تدبیر فرماندهان بر این شد که نیروها به مرخصی بروند و به غیر از گردانها به نیروهای واحد هم مرخصی داده شد. البته مرخصی رفتن گردانها و یا آمدن آنها به منطقه حکایتهای شیرینی دارد. بر روی کمپرسیها برزنت پوشیده شده بود و رویشان نوشته بودند "اهدایی امت حزب الله به جبهه ها".
محمد نیک نفس از نیروهای لشکر عاشورا در ادامه بیانات مهدی قلی رضایی ادامه داد:
نیمه اول دی ماه سال 66 قبل از عملیات بیت المقدس دو و بعد از حدود پانزده روزی که در موقعیت شهید بنی هاشمی ماندیم، قرار شد نیروها به مرخصی بروند و طبق نظر فرماندهان قرار بر این بود که برخلاف زمانیکه به منطقه آمده بودیم این بار خیلی آشکار منطقه را ترک کنیم. موقع آمدن به منطقه (موقعیت بنی هاشمی که در شمال ماوت عراق قرار داشت) کمپرسیها را با عنوان اهدایی امت حزب الله به جبهههای نبرد و با کشیدن چادر روی قسمت بار، آنها پوشانده بودند تا دشمن از منطقه عملیات آتی که در پیش رو داشتیم بویی نبرد. ولی موقع ترک منطقه قرار شد که چادر کمپریسیها برداشته شده و تظاهر به ترک منطقه کنیم تا دشمن از طریق ستون پنجم خود خبردار شود که نیروهای ایرانی منطقه را خالی کردهاند و قصد عملیات ندارند. بدین طریق فریب داده شوند، باز بودن قسمت بار کمپرسیها در آن سرمای استخوان سوز باعث میشد اندک گرمایی هم که میتوانست از کنار هم جمع شدن بچهها و تنفس آنها حاصل شود، از میان میرفت. نیروها بدون پوشش روی یک تیکه آهن و در معرض باد و کولاک سخت قرار بگیرند.
صبح روزی که میخواستیم به مرخصی برویم در موقعیت شهید بنی هاشمی سوار کمپرسیها شدیم و در همان اول سوار شدن، به هر جای آن تیکه آهن که دست میزدیم انگار که با یخ تماس میگرفتیم. کمپرسیها قبل از ظهر با انبوهی از نیروهای رزمنده راه افتادند. با عبور از ارتفاعات مرزی و روستای بولحسن و سیاه حومه و از شهرهای بانه و سقز حدود ساعت 9 شب به روستای "سرای" بین سقز و بوکان رسیدند. سرما کار خودش را کرده و تعدادی از بچهها اعضای بدنشان از شدت سرما فلج شده و قادر به حرکت نبودند. سرما تا عمق استخوانمان را سوزاند. دستها و فکمان چنگ و دهانمان برای حرف زدن قفل شد.
رزمندگان مثل جوجههای سرما زده کنار هم جمع شده بودند تا از حرارت بدن، همدیگر را گرم کنند ولی سرما طاقت فرسا بود و هیچ یک از این کارها اثر نداشت. کار وقتی به شب کشیده شد سرما بیشتر روی خود را نشان داد تا آنجا که دستهای بچه ها به بدنه آهنی کمپرسی میچسبید و خدا میداند که آن بچههای معصوم در آن روز چه کشیدند.
اتوبوسها در این روستا منتظر بودند که ما را به تبریز پادگان شهید قاضی منتقل نمایند به هر مشقتی که بود بچه ها را به کمک آنهایی که جانی در بدن داشتند از کمپرسیها پیاده کرده و سوار اتوبوس کردیم. وقتی وارد اتوبوس شدیم احساسم بر این بود که انگار به بهشت وارد میشوم. ولی مدت زمانی طول نکشید که سوز و گداز بچهها در داخل اتوبوس شروع شد. گرمای داخل اتوبوس باعث شد سوزشی سخت بر اعضای یخ زده بچهها بیافتد و تا تبریز ناله کنند. نصف شب به پادگان شهید قاصی رسیدیم.
امیر علی تقوی نیا به همراه دو - سه نفر بخاری پلاری را نمیدانم از کجا پیدا کرده و آن را در آسایشگاهی که بودیم روشن کرد و بچهها دور آن مشغول استراحت شدند. من هم با همسنگرم علیرضا سارخانی در یک آسایشگاه دیگر کنار یکی از این بخاریها خوابیدیم. اندکی بعد تمام بدنم خارش شدیدی گرفت و با وجود خستگی مفرطی که داشتم نتوانستم بخوابم. صبح متوجه شدم تمام لباسها و بدنم شپش افتاده که گرمای شبانه بخاری به جنب و جوششان وا داشته بود. شپشهایی که از سر و گردنم بالا میرفتند توجه علیرضا را هم به خود جلب کرده بود و آنها را یکی یکی به من نشان میداد.
ادامه دارد ...