به مناسبت سالگرد ربوده شدن حاج احمد متوسلیان

تو چطور جرات می‌کنی به من امرونهی کنی!/ شفای حاج احمد توسط امام

فرمانده ای که حتی نیروهایش او را به درستی نمی شناختند ، ای کاش یک بار دیگر برمی گشت و درس آزادگی و استقامت را تدریس می کرد .
کد خبر: ۸۹۱
تاریخ انتشار: ۱۵ تير ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۱ - 06July 2013

تو چطور جرات می‌کنی به من امرونهی کنی!/ شفای حاج احمد توسط امام

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، سید ابوالفضل کاظمی نویسنده ی کتاب کوچه نقاش ها، از جمله کسانی است که با احمد متوسلیان خاطرات زیادی را دارد. آن چه می خوانید بخشی از صحبت های این عضو بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که در گفت و گو با خبرنگار ما، بیان شده است.

58 به کردستان رفتیم

با این که من از قبل ایشان را می شناختم چون از هم محلی های من بودند، اما در سال 58 با ورود متوسلیان به سپاه پاسداران  قرار شد برای ورود به کردستان که آن زمان با حمله ضد انقلاب شلوغ شده بود، عازم کردستان شوم با ورود ما به کردستان ضدانقلاب شکست سنگینی از سوی نیروهای حاج همت خوردند.
 

حاج احمد متوسلیان از روحیه ی بسیار بالایی برخوردار بود

آن موقع اینگونه نبود که ما فرصت استراحت داشته باشیم؛ با تمام خستگی که از کردستان داشتیم بدون هیچگونه وقفه ای آماده برای عملیات فتح المبین شدیم. بنابراین برای عملیات فتح المبین برنامه ریزی شد که باید 15 تیپ تشکیل شود. در آن زمان قرار شد تا حاج همت، حاج احمد متوسلیان و شهید شهبازی نیروهای خود را به دزفول ببرند و تیپ حضرت رسول (ص) را تشکیل دهند؛ چنین شد که اولین عملیات بزرگ جمهوری اسلامی ایران با عنوان فتح المبین انجام پذیرفت.


ارادت حاج احمد به امام (ره)

بعد از آزاد سازی خرمشهر، امام اجازه دادند تا حاج احمد و نیروهای تحت امر وی خدمت امام برسند. حاج احمد به علت ترکشی که به زانوی او خورده بود با عصا راه می رفت  و کمی دیرتر از همه به جمع رسیدند .به امام (ره) عرض شد که حاج احمد به علت مجروحیتی که دارد، به برنامه نرسیده است. ایشان فرمودند: حاج احمد به اتاق ایشان بیاید.

وقتی که بیرون آمد من متوجه شدم حاج احمد نه تنها عصایی با خود نداشت، بلکه به سرعت در حال راه رفتن بود. با تعجب پرسیدم که حاجی عصاهایت کجاست؟ یک نگاه به پاهایش انداخت و یک نگاه به طرف اتاق امام و گفت: وقتی نزد امام بوده، به علت این که زانویش خم نمی شده، از ایشان اجازه گرفته که پایش را دراز کند؛ امام در همان موقع دست چپ خود را روی زانوی ایشان گذاشته و سه بار گفتند: «ان شاالله خوب می شود». بعد حاج احمد می فهمد که اصلا درد ندارد.


تو چطور جرات میکنی به من امرونهی کنی! من نیروی برادر احمدم

در یکی از روزهای سرد زمستانی یکی از نیروهای حاج احمد در حال نگهبانی بود، سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجایش درجا میزد. ته تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد. ماشین تویوتا جلوتر ایستاد. احمد پیدا شد. تو مثلاَ نگهبانی این جا؟ این چه وضعی است؟ یکی باید مراقب خودت باشه. میدونی این جاده چقدر خطرناکه؟ دست هایش را توی هوا تکان میداد. مثل طلب کارها حرف میزد و میآمد جلو.

تفنگت را ببینم. تفنگ را از دست پسر بیرون کشید. چرا تمیزش نکردهای؟ این تفنگه یا لوله بخاری! پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه. تو چطور جرات میکنی به من امر و نهی کنی! میدونی من کی هستم؟ من نیروی برادر احمدم. اگر بفهمد حسابت را میرسد. بعد هم برگشت و گفت: «اصلاَ اگر خودت بودی میتونستی توی این سرما نگهبانی بدی؟».

احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد. بی صدا اشک میریخت و میگفت: «تو رو خدا من را ببخش». پسر تقلا میکرد شانه هایش را از دست های او بیرون بکشد. دستش خورد به کلاه پشمی احمد. کلاه افتاد. شناخت. سرش را گذاشت روی شانهاش و سیر گریه کرد.


چه شده که حاج احمد سراغی از ما نمی گیرد


گاهی اوقات با چند تن از همرزمان حاج احمد ساعاتی را دور هم جمع می شویم و به یاد آن روزها گپ می زنیم، گاهی اوقات میگوییم چقدر دور شده ایم از آن روزها و آن حال و هوا. شاید حاج احمد با ما قهر کرده  که دیگر سراغی از همرزمانش نمی گیرد و الا حاج احمد همیشه به فکر دوستانش بود، پس چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیرد.

نظر شما
پربیننده ها