به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، درست هشت روز پس از پیروزی انقلاب، ضد انقلاب با سلاحهایی که از پادگانها جمع آوری کرده بودند، مناطق مختلف کشور را درگیر بحرانهای امنیتی کردند. یکی از این مناطق، شهر مهاباد در استان آذربایجان غربی بود. دشمن آمده بود پادگان مهاباد را خلع سلاح کرده و توپهای 105 میلیمتری را روی ارتفاعات مستقر کرده بود و به سمت داخل شهر و روی سر مردم بی گناه و بی دفاع شلیک می کرد. این مسأله باعث شد که تعداد زیادی از مردم منطقه بی دفاع به شهادت برسند. شروع کار من از اعزام از طریق دفتر مرحوم حضرت آیت الله طالقانی به منطقه ی بحران زده ی مهاباد اتفاق افتاد. از تاریخ دوم اردیبهشت 1358 به عضویت سپاه درآمدم و تا اواخر سال 1370 هم در مناطق عملیاتی بودم و اواخر سال 1370 به شهر برگشتم.
وقتی پاکسازی شهر سنندج به اتمام رسید و حفاظت از صدا و سیما به نیروهای دیگر واگذار شد ما به "بانه" اعزام شدیم. فرمانده نیروها در آن زمان شهید "غلام علی پیچک" بود؛ وقتی ایشان به جای دیگری منتقل شد مسئولیت این افراد بر عهده ی حاج احمد متوسلیان گذاشته شد. البته بنده ایشان را یکبار در سپاه منطقه ی شش تهران دیده بودم. برادر متوسلیان آن روز جزء نیروهای عادی سپاه بود و ما شناخت جدی از ایشان نداشتیم اما صدای جذاب حاج احمد باعث شده بود که هرجا این صدا را می شنیدیم دیگر برایمان جا افتاده بود که احمد به آن منطقه آمده و دارد کار می کند. برخورد جدی و همکاری ما با حاج احمد از روز چهارم شهریور1358 در بانه آن هم به واسطه ی یک ماجرا آغازشد.
وقتی حاج احمد فرمانده نیروهای مستقر در بانه شد، درگیریها با ضد انقلاب تشدید شد. علتش هم این بود که افرادی از زبان مردم کردستان سخن از تجزیه ی کشور می گفتند و حقیقتاً هم می خواستند این تفکر را عملی کنند. در چنین شرایطی تنها حاج احمد بود که حساب این افراد معاند را از مردم جدا می دید و این احتیاج به یک تجزیه و تحلیل دقیق دارد که حاج احمد از این درک عمیق برخوردار بود.
من نمیدانم این چیزهایی که از حاج احمد دیدم و حالا می خواهم بیان کنم، چطور باید بگویم که همه این را بفهمند. حتی خودم هم بفهمم که موضوع چیست؟! اگر من تو گوش شما بزنم قاعده این است که شما از من کینه به دل بگیرید؛ اما اگر کسی برای خدا خالصانه کار بکند، هرچه هم اتفاق بیفتد خدا آن کار را به دل مردم می نشاند؛ برای نمونه دو تا خاطره را از حاج احمد برایتان بیان می کنم.
یادم است همان اوایل تشکیل تیپ 27 حضرت رسول (ص) که در پادگان دوکوهه مستقر بودیم، یک روز دو تا بسیجی سر صبحگاه دیر آمدند. حاج احمد هم عصبانی شد و با همان لحن تند سرشان فریاد زد که کجا بودید؟ آنها گفتند: ببخشید دیر شد. حاجی هم بدون معطلی آنان را روی زمین خواباند و دستور سینه خیز داد. خودش هم گاهی بیخ گوششان تیر اندازی می کرد. خب من، شهید دستواره و حاج همت چند متر آنطرفتر ایستاده بودیم و ماجرا را نظاره می کردیم.
حاج همت گفت می رود که ضمانت آن دو را پیش حاج احمد بکند و این قصه ختم به خیر شود. او رفت و ما به دلیل فاصله ی زیادمان نشنیدیم که حاج همت چه می گوید؛ فقط دیدیم حاج احمد او را هم کنار آن دو بسیجی خواباند و سینه خیز برد.
وقتی تنبیه تمام شد، حاج همت در حالی که اشک می ریخت پیش ما آمد . خب بنده و شهید دستواره فکر می کردیم که ایشان از این برخورد تند حاجی دلخور شده است؛ هرچه بود ایشان قبل از پیوستن به حاج احمد و آمدن به جنوب فرمانده سپاه پاوه و از فرماندهان صاحب نظر بود. به عبارت دیگر همت برای خودش کسی بود. ما حاج همت را در آغوش گرفتیم و گفتیم که به هر حال حاج احمد است دیگر؛ اخلاقش این جوریست؛ هرچه باشد فرمانده است؛ حاج همت گفت: شما اشتباه می کنید؛ گریه ی من برای این است که چرا حاجی مرا کیلومترها سینه خیز نبرد؟! من هر وقت به عقب نگاه می کردم، حاج احمد را نمیدیدم، نور می دیدم. حاج همت همانجا جمله ای درباره حاج احمد به زبان آورد که هنوز هم با گذشت بیش از سی سال وقتی آن مطلب را یادآوری می کنم متعجب و حیران می مانم.
حاج همت گفت: من تا حالا فکر می کردم که چیزی از مقامات معنوی دارم؛ اما امروز فهمیدم که انگشت کوچک حاج احمد هم نیستم. به هر حال وقتی کار تنبیه تمام شد، آن دو بسیجی آمدند دست و روی حاج احمد را بوسیدند؛ حاجی هم آنها را سفت بغل کرد و از دلشان درآورد. من نمیدانم که او چه اخلاقی داشت که ما به جای کینه به دل گرفتن شیفته و عاشقش می شدیم.
ماجرا این بود که پس از پیروزی ما در عملیات بزرگ بیت المقدس همه ی حامیان صدام احساس کردند که این موضوع برایشان سنگین تمام شد؛ لذا انتقام این پیروزی ایران را از شیعیان لبنان گرفتند؛ من قشنگ یادم هست که یک روز داشتیم با حاج احمد در تهران جایی می رفتیم که ایشان در ماشین با صراحت تمام گفت: من به دست شقیترین دشمنان خدا به شهادت می رسم. از ایشان پرسیدم که منظور شما چه کسانی است؟! فرمود: رژیم صهیونیستی؛ البته این گفتگو پیش از اعلام رسمی مأموریت به حاج احمد اتفاق افتاد.
به هر حال پس از اعلام مأموریت رسمی ما هم به همراه حاج احمد به سوریه اعزام شدیم. برخی اقدامات مربوط به مقدمات عملیات را هم انجام داده بودیم؛ اما کشورهای عربی که قول داده بودند بیایند پای کار و عملیات مشترک علیه رژیم صهیونیستی انجام بشود نیامدند و به ناچار ما به ایران برگشتیم؛ حاج احمد هم رفت لبنان برای انجام مأموریتی که به ایشان واگذار شده بود و از روز چهاردهم تیرماه 1361 که به دست فالانژیستها که مزدوران رژیم صهیونیستی هستند ربوده شد دیگر اثری از این قهرمان بی نظیر نیست.
من از صمیم دل معتقدم که جای حاج احمد در میان همه ی مردم آزاده ی دنیا خالیست و این مرد بزرگ تاریخ، یک قهرمان جهانی است.