خاطره ای از پیرمرد جبهه ها؛

دوای درد تو حاج بخشی است

حاج بخشی، پیرمرد جبهه ها گفت، ناز نکن. بیا تا عطر بدهم. پسرش علی را صدا کرد، گفت: علی جان، کیف من را بیاور. دوای دردت اینجاست، دست کرد توی کیف و یک خروس قندی به من داد.
کد خبر: ۹۱۸
تاریخ انتشار: ۱۷ تير ۱۳۹۲ - ۰۷:۵۵ - 08July 2013

دوای درد تو حاج بخشی است

محمدرضا حسنی، در گفت و گویی صمیمانه با خبرگزاری دفاع مقدس از خاطرات دوران جنگ می گوید. حسنی، همان نوجوان 16 ساله ای که قدم بر خاک جبهه نهاد و عاشقانه تا به امروز در سنگر اسلام و انقلاب میرزمد. وی خاطره ای از یک غنیمت جنگی می گوید.

بعد از تصرف شهر فاو، به سنگرهای دژ اصلی رفتیم، آنجا اجساد عراقی بر روی زمین مانده بودند. خوب به خاطر دارم، عملیات در بهمن ماه انجام شده و ما در فروردین ماه به آن منطقه رسیدیم. عید سال 65 را آنجا جشن گرفتیم.
 
در همین حدود به دنبال غنیمت های جنگی بودیم. به دنبال درجه ای یا کلاهی عراقی می گشتم. داخل یکی از سنگرها شدم. یک سرباز عراقی را دیدم که با شکم روی زمین افتاده بود. جنازه را برگرداندم. یک اورکت به تنش داشت. بیشتر که دقت کردم، دیدم یک دکمه بیشتر ندارد.
 
در دلم گفتم، آخ جان، یک دکمه را راحت و بی دردسر باز می کنم. تا آمدم دکمه رو باز کنم، جنازه عراقی ترکید. من همین طور نگاه می کردم. نمی دانستم زمانی  که بدن در حال امحاء است، باد می کند. این عراقی هم حدود 2 ماهی را آنجا افتاده بود و بوی بسیار بدی می داد.
 
علاوه بر این زمانی که بدن در حال امحاء است، چربی بدن به داخل لباس و دکمه سرایت می کند. در حالی که دکمه را باز می کردم، انگشت هایم با لباس و دکمه تماس پیدا می کند. انگشتانم چنان بوی مرده گرفته بودند که جرات نداشتم به صورتم نزدیک کنم.
 
گفتم  ای عراقی از خدا بی خبر، خب این اور کت را حداقل از تنت بیرون می آوردی. حیفت نیامد که با این کت بمیری. به هر حال باز کردن آن دکمه همانا و بوی مرده گرفتن انگشتانم همانا.
 
سریع دست هایم را شستم، اما بوی بسیار بد به همین راحتی از بین می رفت.
 
تدارکات ما در عقبه لشکر سیدالشهدا، مدرسه فاو عراق، قرار داشت. پدر من هم در تدارکات خدمت رسانی می کرد. به پدرم گفتم: یک چیزی بده که این بو را از بین ببرد. پدرم از صابونهای نخل زیتون که بسیار هم معطر بودند به من داد. اما شاید باور نکیند که صابون تمام شد اما بوی مرده نرفت. انگار این بو غنیمت جنگی من شده بود که به هیچ وجه هم پاک نمی شد.
 
بچه ها گفتند: دوای تو حاج بخشی است. بالاخره حاج بخشی را پیدا کردم.
 
گفتم: حاجی من یک کاری انجام داده ام، اگر برایتان بگویم، اذیت نمی کنید؟  گفت: نه! خیالت راحت. ماجرا را برایش گفتم. حاجی شروع کرد با آن لهجه زیبایی که داشت به اذیت کردن من.
 
گفتم حاجی: اذیت نکن، عطر می دهی یا بروم. حاج بخشی، پیرمرد جبهه ها گفت: ناز نکن. بیا تا عطر بدهم. پسرش علی را صدا کرد، گفت: علی جان، کیف من را بیاور. دوای دردت اینجاست، دست کرد توی کیف و یک خروس قندی به من داد.
 
غمزده و ناراحت قصد رفتن کردم. پیرمرد دستهایم را گرفت و گفت: بیا اینجا، ناراحت نشو. رو به بچه ها گفت: تو که با این همه ملت غنیمت خواه جنگی گشته ای، ملت جبهه! به این بنده خدا هم یاد بدهید که چطور غنیمت جمع می کنند و یک عطر به من داد که آن بو را از بین برد.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار