به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، همه مادرها فرشته هستند. نه فرشته بلکه در مقابل این همه بزرگی، مادران کار خدایی میکنند. فرزندی را ذره ذره در وجود خود پرورش می دهند و او را با تمام عشق و محبت بهدنیا میآورند و بزرگش میکنند، آرزو دارند به بالاترین جایگاه و منزلت شغلی و اجتماعی برسد، تمام خوبیها را فقط برای فرزند خود میخواهند. اما چگونه است که مادرانی فرزند دیگران را به فرزندی میپذیرند و او را همچون جگرگوشه خود بزرگ میکنند.
خانم لیلا حسینی یکی از «ام وهب»های دوران ماست که وقتی پای دل گفتههایش بنشینی غرق در حیرت و شیرینی کلام ساده اما دلنشینش میشوی. لبخند آرام و شیرینش هیچگاه از روی چهرهاش محو نمیشود و با آرامش خاصی صحبت میکند. گاهی یاد خاطرات شیرین پسرش که میافتد قطرههای اشک از روی گونههایش سر میخورند و میافتند گوشه چادرش و به گلهای قالی خیره میشود. مادری که شهید "سید اسحاق موسوی" را زمانی که کمتر از دو سال داشته در آغوش میگیرد و او را همانند پسرها و دخترهای خودش میپرورد و هرگز اجازه نمیدهد شهید و یا خواهر و برادرهایش متوجه شوند که او مادر واقعی سید اسحاق نیست. نه؛ بهتر بگویم مادر خونیاش نیست؛ اما در اینکه خانم لیلا حسینی مادر واقعی اوست، کسی شک ندارد. در ادامه مصاحبه خبرنگار دفاع پرس، با خانواده شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون شهید سید اسحاق موسوی را میخوانید.
** مادر لطفا خودتان را برایمان معرفی کنید.
لیلا حسینی هستم مادر شهید مدافع حرم، سید اسحاق موسوی.
** چند فرزند دارید و شهید فرزند چندم شما بود؟
اکنون شش فرزند دارم؛ ولی با شهید هفت فرزند داشتم؛ که شهید، فرزند بزرگم بود.
** از کودکیهای شهید برایمان بگویید. از آن شب و روز تولد، دلیل نامگذاری و اینکه کجا متولد شد؟
سید اسحاق سال 56 در افغانستان متولد شد؛ من نمیدانم چرا نامش را اسحاق گذاشتند و از شب و روز تولدش هم چیزی نمیدانم. تاریخ شناسنامهای تولدش هم 2 فروردین سال 56 است؛ اما خوب میدانید که این تاریخ تولدها واقعی نیست و اعتباری ندارد؛ بیشتر تاریخ تولد افغانستانیها 1فروردین است.
** چطور ممکن است مادر؛ بیشتر توضیح دهید.
وقتی من با پدر شهید ازدواج کردم همسر ایشان یعنی مادر سید اسحاق به رحمت خدا رفته بودند و شهید حدودا 2 سال داشت و من شهید را بزرگ کردم؛ اما هیچوقت اجازه ندادم خود شهید یا حتی خواهر و برادرهایش متوجه شوند که من مادر واقعی شهید نیستم یا شهید از مادر دیگری است. گفتم دلش نشکند و بینشان نخواستم فرقی بگذارم و هیچکدامشان نمیدانستند؛ تا زمانی که سید اسحاق به شهادت رسید و مسئولین آمدند و صحبت شد فرزندانم آنجا متوجه شدند.
** کجا درس خواند؟
مثل تمامی پسربچهها از هفت سالگی در همان روستای ناظریه به مدرسه رفت و تا دیپلم درس خواند؛ فقط درس می خواند و به درس و نقاشی خیلی علاقه داشت. بعد از اینکه دیپلم را گرفت، رفت افغانستان، مدتی آنجا ماند و ازدواج کرد؛ صاحب یک پسر و دو دختر شد و در زمان جنگ طالبان بر اثر بمباران خانهها، همسر و فرزندان سید اسحاق به شهادت میرسند. سید اسحاق به جهاد علیه طالبان در افغانستان ادامه میدهد و پس از پیروزی جنگ افغانستان و سقوط طالبان به ایران برگشت؛ ولی رفت تهران و مدتی را در آنجا به تنهایی زندگی کرد و خودش را با کار نقاشی ساختمان و نقاشی هنری سرگرم کرد و سپس به مشهد برگشت و بعد از اینکه مدتی در خانه بود دوباره به کار نقاشی پرداخت؛ تا مسئله سوریه پیش آمد و از همانجا راهی دفاع از حرم شد.
**چه شد که رفت سوریه؟
سید حسن، برادر شهید: به مراسم تشییع پدر یکی از بستگان رفته بودیم، سراغ پسر مرحوم را گرفتیم و پرسیدیم ابراهیم کجاست؟ گفتند ابراهیم رفته سوریه و آنجا به شهادت رسیده؛ اما پیکرش برنگشته و به دست تکفیری ها افتاده. گفتم آخر جنگ سوریه چه ربطی به ما دارد؟! چرا رفته؟! در سوریه اگر جنگ هست داخلی است، بین مردم و دولت است؛ به ما چه ربطی دارد؟! گفتند نه، تکفیریها نزدیک حرم شدند و مقبره حجر بن عدی را تخریب و تهدید به تخریب بارگاه حضرت زینب(س) کردند.
من هم غیرتی شدم، شور حسینی گرفتم و گفتم این برای ما خیلی ننگ است که اینجا بنشینیم و سرگرم روزمرگی باشیم و تکفیریها بیایند و حرم عمه جانمان را تخریب کنند؟! بعد از مراسم، سریع آمدم خانه و به پدرم گفتم اجازه بدهید میخواهم بروم سوریه. گفت پسرجان میروی سوریه چکار آنجا جنگ داخلی است، به ما ربطی ندارد. برایشان توضیح دادم که چه شده و چگونه است و به سختی رضایت پدرم را گرفتم و گفت اگر اینطور است و به این نیت میخواهی بروی همین حالا بلند شو برو.
برای خداحافظی به دیدن برادرم اسحاق به گلبهار رفتم؛ به شوخی گفتم خب داداش اگر بدی دیدی که حقت بوده و اگه خوبی دیدی اشتباه شده؛ حلالم کن من دارم میرم سوریه. ناراحت شد و با تلخی گفت شما جایی نمیری. آنجا جنگ داخلی بین خودشان است و به شما ربطی ندارد. گفتم نه برادر امروز رفتم مراسم تشییع بستگان آقای عالمی وقتی سراغ پسرش ابراهیم را گرفتم رفته بود سوریه، شهید شده و پیکرش دست تکفیریهاست و مقبره حجر بن عدی را تخریب و تهدید به تخریب بارگاه حضرت زینب(س) کردند. اینها را که شنید گفت غلط کردن زورشان به عمه رسیده؟ مگر ما مرده باشیم که بیایند و دستشان به حضرت برسد. گفتم برادر خودت را قاتی نکن من اجازه خودم را به سختی از پدر گرفتم نمیتوانم اجازه شما را هم بگیرم. اصلا ممکن است پدر منصرف شود و مرا هم اجازه ندهد. گفت مشکلی نیست پاشو برویم خانه. رفتیم پیش پدرم و چون فن بیان سید خیلی خوب بود در مدت چند دقیقه رضایت پدر را گرفت و دوتایی ثبت نام کردیم. هفته بعد با گروه 11 اعزام شدیم منطقه. آن زمان اتوبان زینبیه را میزدند، روزها هواپیما نمیتوانست بنشیند و فقط شبها پرواز داشت.
به قول برادرم که همیشه می گفت جنگ از بیرون خیلی وحشتناک است؛ اما داخلش که رفتی وحشتناک نیست حتی شما جلوههای بیشتری از عشق و محبت و ایثار و مهربانی را میبینی.
** نظر خانواده و اطرافیان نسبت به حضور شما در سوریه چطور بود؟
برادر شهید: آنها همان زمان هم مخالف بودند و هم اکنون نیز همینطور است اما مهم نیست؛ مهم خودم هستم و اعتقادم که مطمئنم در راه درستی قدم گذاشتم. اگر همین جماعت کربلا هم میبودند شک نکنید حسین(ع) را تنها میگذاشتند.
** از اخلاق شهید برایمان بگویید.
برادر شهید: با همه سازگاری و دوستی خوبی داشت خوب میتوانست با همه رابطه برقرار کند و با هرکسی مثل خودش و با استدلال خودش وارد صحبت می شد. حتی با چند نفر از معتادین دوست شده و توانسته بود با اخلاق و رفتار و استدلال هایش کاری کند که اعتیاد را ترک کنند و تا همین حالا زندگیشان را مدیون شهید هستند.
** با کدامیک از افراد خانواده صمیمی تر بودند؟
مادر شهید: با همگی. با من، با تمام خواهرها و برادرها و پدرش صمیمی بود. همه بستگان هم او را دوست داشتند.
** از هدفش برای رفتن به سوریه چیزی به شما گفته بود؟
برادر شهید: هدفش دفاع از حریم اهل بیت(ع) بود و میگفت انشاءالله که جزو سربازان امام زمان(عج) باشیم و این لشکر فاطمیون پیشقراولان ظهور حضرت باشند. دلش میخواست که فاطمیون یک آرم و پرچم داشته باشد که نتوانست ببیند؛ اما خوشحالم که حالا فاطمیون یکی از قدرت های اصلی منطقه است و پرچم زرد مقاومتی دارد که خیلیها آن را میشناسند و تکفیری ها از این پرچم منقش به نام نامی مادر نفرت دارند.
** حاج خانوم! چه چیزی از سوریه برای شما تعریف میکرد؟
چیز خاصی تعریف نمیکرد؛ فقط هر بار که زنگ میزد سفارش پدرش را میکرد؛ چون پدرش 15سالی بود که دچار سکته شده و نیمی از بدنشان فلج شده بود و در بستر بودند. می گفت خیلی مراقب پدرم باش، مراقب خواهرهایم باش. کار نیمه تمامی دارم که باید تمامش کنم و بعد میآیم. من همیشه کنار شما هستم چه زمانی که آنجا کنارتان باشم و چه زمانی که اینجا هستم.
** اتفاق افتاده شهید قبل از شهادت کار خیری انجام داده باشد و شما پس از شهادت متوجه شده باشید؟
برادر شهید: دست به خیرش خوب بود؛ ولی کاری که میکرد به ما نمیگفت؛ اما پس از شهادت چند نفری گفته بودند که شهید این مبلغ به ما پول قرض داده است.
** به شهید خاصی علاقهمند بود؟
برادر شهید: علاقه عجیبی به شهید قاسم شجاعی داشت؛ همگروهیمان بودند و رابطهشان با هم بسیار صمیمی بود و مثل پدر و پسر و توی بیشتر عملیاتها با هم بودند.
** در مدتی که پسرها در سوریه بودند انتظار شنیدن خبر شهادتشان را داشتید؟
مادر شهید: نه اصلا.
** چگونه از خبر شهادت سید مطلع شدید؟
مادر شهید: مسئولین آمدند و خبر شهادت را دادند.
** می دانید چگونه به شهادت رسیده بود؟
مادر شهید: بله – چند روزی محاصره میشوند و مهماتشان تمام میشود و بر اثر اصابت تیر قناصه به قلبش در عملیات حندرات 2 به شهادت میرسد.
** میگویند مدافعان حرم برای پول میروند سوریه نظر شما چیست؟
این بچه ها برای حضرت زینب(س) میروند. سه پسر دیگر هم دارم که فدای سر حضرت زینب(س) میکنم. این حسن آقا که رزمنده است و میرود و آن دو تای دیگر هم هر وقت بخواهند می توانند بروند.
** حالا که سید اسحاق به شهادت رسیده و سید حسن نیز مدافع حرم است باز هم زخم زبان ها به شما میرسد؟
بله؛ همچنان ادامه دارد؛ اما خدا خودش شاهد است که برایم مهم نیست.
** مادر پشیمان نیستید که پسرتان اکنون در کنارتان نیست؟
نه؛ چون می دانم جای بدی نرفته.
** از آخرین اعزام بگویید.
قرار بود آن روز برود سر کارش؛ فکر کردم رفته؛ اما زنگ زد و گفت مادر من دمشق هستم یک کار نیمه تمام دارم باید بروم انجام بدهم و به زودی برمیگردم. من گریه کردم گفتم من تنهایی نمیتوانم سرپرستی پدری زمینگیر و سه دختر و این پسرها را داشته باشم؛ گفت مادر سرپرست همه خداست.
** نسبت به شهادت فرزندتان چه حسی دارید؟
گاهی خوشحالم و گاهی که یاد خاطرههایش میافتم اشک میریزم و دلتنگش میشوم.
** مادر رمز شهادت سید چه بود؟
اخلاق خوبش و احترام ویژه به پدر و مادرش.
** سخن آخر.
این روزها که اوضاع منطقه و امنیت حرمها و خودمان را میبینم خدا را شکر میکنم که من هم در این راه یک پسر داده ام؛ اما از اینکه کم جمعیت شدیم و اینجا فامیلی نداریم احساس غربت میکنم. اگر کسی مسلمان است اگر کسی مدعی است که شیعه مولا علی(ع) است باید برود در این راه و شهید حضرت زینب(س) بشود.
انتهای پیام/ 141