برای شهید «مصطفی حسینی» و سیزده روز آخر حیاتش

حمید داوود آبادی خاطره ای جالب از شهید مصطفی حسینی نوشت.
کد خبر: ۹۵۸۰۴
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۱ - 13August 2016

برای شهید «مصطفی حسینی» و سیزده روز آخر حیاتش

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس مطلبی درباره شهید مصطفی حسینی نوشت:

مرتضی میگفت: «آنشب خیلی هول کرده بودم. پلههای بیمارستان را یکی دوتا کردم؛ با خودم میگفتم حالا اگه برم توی اتاق با چه صحنهای روبهرو میشم؟ پای تلفن نگفت که چش شده، اگه دست یا پایش قطع شده باشه چی؟ اگه ... سراغ اتاقش را گرفتم و رفتم تو. پیکرش را زیر ملحفه پنهان کرده بود. از پنجره به ستارهها نگاه میکرد و آرام اشک میریخت. وقتی سلام کردم، با پشت دست اشکهایش را پاک کرد. بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
"سعید کنار من نشسته بود. تازه اومده بودیم توی سنگر داشتیم باهم حرف میزدیم و میخندیدیم. یهدفعه نفهمیدیم چی شد. صدای انفجار شدیدی اومد. یهو همهجا تیرهوتار شد. وقتی چشام رو باز کردم، دیدم همهجا سرخ شده. صورتم هم سرخ بود. آره خون سعید بود که بهصورت من پاشیده شده بود ... اصلاً حالیم نبود که زخمی شدم ... فقط فکر سعید بودم ... بدنش تکهتکه شده بود ..."

اشک از گوشه چشمانش جاری شد. صورتش را برگرداند بهطرف پنجره، به آسمان نگاه کرد و آرام با خودش زمزمه کرد: "سعیدجون ... منم با خودت ببر ... سعیدجون، تو به آرزوی خودت رسیدی، ولی من چی؟ تورو خدا منم با خودت ببر."

نم لطیف باران همه چیز را میشست و با خود میبرد. کنار سماور، پهلوی ننجون نشسته بودم.

ـ ننجون، پریروز که مصطفی تلفن زد چی گفت؟

ـ صداش خیلی گرفته بود ازش پرسیدم چرا صدات گرفته؟ گفت دارم از اندیمشک تلفن میزنم، واسه همین صدام ضعیفه. میخواست با تو صحبت کنه، هرچی صدات کردم نشنیدی. این چرخگوشت هم اینقدر قژقژ میکنه که صدا بهصدا نمیرسه. دیروز هم که رفتی بیرون برای خرید، تلفن زد، گفت خیلی بهت سلام برسونم میگفت انشاءالله چندوقت دیگه میام خونه.

ـ ننجون چیزی از بیمارستان و این چیزا نگفت؟

ـ اِوا خدا مرگم بده، بیمارستان برای چی؟

ـ هیچی همینجوری گفتم.

بیچاره ننجون پای راه رفتن نداشت. خیلی پیر شده بود 65، 70 سال را داشت یکی دوسالی میشد که زمینگیر شده بود. مصطفی خیلی دوستش داشت. او هم مصطفی را خیلی دوست داشت.

پشتم رو بهدیوار تکیه دادم. چشمانم خیلی احساس خستگی میکرد، نه اینکه خوابم بیاید، نه انگار میخواستند چیزی بهم بگویند. باغ باصفایی بود. یک اسب سفید وسط جادهای که دوروبرش را درختهای سرسبز وگلهای سرخ و سفید گرفته بودند، میرفت. دونفر که لباسسربازی تنشان بود، روی آن نشسته بودند. یکی از آنها که عقب نشسته بود، افتاد زمین؛ طفلکی حتماً دست و پایش زخم شده؛ رفتم نزدیکش، اما مثل اینکه یک چیزی بین من و آنها بود. یک چیزی مثل شیشه؛ صورتش را که برگرداند، او را شناختم؛ مصطفی بود. چهقدر قشنگ شده بود. مثل یک تکه ماه. داد زدم: مصطفی مصطفی ... آنکه سوار اسب بود، برگشت و صدایش کرد. اِوا او که سعید است سعید حشمتی؛ همانی که باهم رفتند جبهه اما او ... او که چندروز پیش تشییع جنازهاش بود.

مصطفی لبخندی زد و رفت. هرچه سعی کردم بروم جلو، نشد. رفت طرف سعید. دستش را گرفت و دوباره سوار اسب شد. دستی تکان داد و اسب مثل برق میرفت ته جاده. نور خیرهکنندهای توی چشم میزد.

با صدای زهرا که لباسهایش را پوشیده و منتظر بود تا برایش چای بریزم، بیدار شدم. صبحانه که خورد، همراهش رفتم تا دم مدرسهشان. در راه، حجلههایی را که هنوز چراغهای آن روشن بودند و عکس سعید روی آنها بهچشم میخورد، نگاه میکردم. درست مثل خوابی که دیدم.

خدایا نکنه یکوقت مصطفی هم ... هرچی مصلحت خودت باشه.

وقتی که برگشتم خانه، دم در صدای آژیر آمبولانسی میخکوبم کرد. مثل صدای نالهی کسی بود که کمک میطلبید. دلم را بدجوری میخراشید؛ صدای آمبولانس هر لحظه نزدیکتر میشد.

ـ خدایا نکنه یکوقت ...

وقتی که از سر کوچه رد شد و گذشت، دلم آرام گرفت.

یکی از دوستانش میگفت: "آنروز، غروب غمانگیزی بود. خیلی دلگیر و سرخ. خورشید یواشیواش میرفت پشت کوهها و تپهها؛ صدای امواج غُرّان و خروشان کرخه که به کنارههای رود، به تختهسنگهای سینهصاف میخوردند، آهنگی موزون داشت. آنروز دل کرخه هم گرفته و کدر بود. آب رودخانه گِلی بود و صدای امواجش دیگر شاد نبودند.

مصطفی و سعید داخل سنگر خودشان بودند که ناگهان صدای شیههی وحشتناکی آمد. مثل جیغ زنی وحشتزده. مثل پاره شدن حنجرهای از شدت فریاد. خمپارهای عجولانه سینهی آسمان را شکافت. مثل این بود که مأموریتی عقب افتاده داشته باشد. با غرش مهیبی بر زمین نشست و نعرهی انفجارش به هوا برخاست. لحظهای چیزی بهگوش نمیرسید الا فِروفرّ ترکشها که همچون دانههای درشت تگرگ به اطراف میپاشیدند، و تِپتپ بر زمین افتادنشان. گذر ترکشها که از بالای سرمان تمام شد، سراسیمه بهطرف سنگری که احتمال میدادیم خمپاره آنجا خورده باشد، رفتیم. درست حدس زده بودم، خمپاره خورده بود جلوی دهنهی سنگر مصطفی و سعید.

داخل سنگر را گردوخاک همراه با دود سیاه و غلیظی پر کرده بود. بوی تهوعآور باروت و بوی گوشت سوخته، درهم آمیخته بود. آهونالهی مصطفی که سعید را صدا میزد، از میان غبار بهگوش میرسید. خون داغ بر صورتش پاشیده بود. گردوغبار آرامآرام بر زمین نشست. در آن سیاهی و تاریکی، بخار سفیدی از خونهای گرم برمیخاست. دود ناشی از انفجار، رنگ خون را تیرهوتار کرده بود. همهمهی نیروها بلند شد. همه بهطرف سنگر میدویدند. مصطفی دستش را به پهلو گرفته بود و آهوناله میکرد. بازوی چپش هم ترکش خورده بود. همهی سنگر سرخ شده بود از خون. پیکر تکهتکهی سعید در سنگر افتاده بود."

نالهی مصطفی یکدم قطع نمیشد:

ـ سعیدجان ... سعیدجان ...

ـ چیزییه که شده، کاریش هم نمیشه کرد. خودش نخواست، دست من و مرتضی نبود که ...

ـ بهخدا قسم دست شما بود، مگه من دل نداشتم؟ مگه اون پسر من نبود؟ مگه من مادرش نبودم؟ مگه من 20 سال بهپاش جون نکندم؟ آخه چرا ... چرا ...؟

دیگر تحملش برایم سخت بود. نمیتوانستم باور کنم. تابوتچوبی را بهداخل اتاق آوردند. پرچم سهرنگ را از رویش برداشتند؛ درست مثل تابوت سعید حشمتی بود. خودم را انداختم روی تابوت در بسته.

ـ مصطفی جون ... میوهی دلم ... عزیزمادر ... مادر بهقربونت، چرا به مادر کمرشکستهات نگفتی که زخمی شدی؟ چرا نذاشتی مادر بیاد بپات بمیره. الهی قربونت برم ... دوست داشتم بیام پای تختت تا صبح بشینم کنارت ... میوهی دلم ... دامادم ... میخواستم با این دستای خودم لباسدامادی تنت کنم، نقل بهسرت بریزم ...

ـ نه نه بهخدا نمیخوام ببینمش.

ـ آخه چرا؟ پسرته.

ـ پسرمه؟ نه پسرم بود؛ اون وقتی که زخمی شد، اون وقتی که دوهفتهی تموم تو همین تهرون، توی همین خراب شده زنده بود. توی بیمارستان بود نذاشتید ببینمش، دلم رو شکستید. پسر من زنده بود. حرف میزد. میخندید. منرو نبردید پهلوش. مگه من نامحرمش بودم؟ نه؟ چرا ساکت شدید؟ مگه من مادرش نبودم؟ مگه اون جگرگوشهی من نبود؟ حالا میخوایید بدن بیجونش رو نشونم بدید؟ ... نه نه ...

ـ کجا میری زهراجون.

ـ مامان میرم قناری رو خاک کنم.

ـ مگه بهش آبودونه ندادی؟

ـ چرا مامان، اما نمیدونم چش شده بود، هی خودش رو میزد بهدیوار تا اینکه افتاد کف قفس.

زهرا قناریِ دِق کرده را لای پارچهای سفید پیچید و بدون اینکه به آن نگاهی بیندازد، در چالهای که در باغچه کنده بود قرار داد؛ با دست بر رویش خاک ریخت و تکهسنگی سیاه و یک گل سرخ بر آن گذاشت.»

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار