به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، مصطفی نجفی از فرماندهان یگان لشکر علی بن ابن طالب(ع) در خاطرهای از عملیات بدر روایت میکند:
برای عملیات بدر به منطقه اعزام شدیم. من مسئول گروهان بودم. گردان ما حضرت رسول به فرماندهی شهید اللهیاری بود.
آن زمان تعداد نیروها کم بود، برادر عراقی مسئول محور گفت: گردان شما باید به خط پدافندی طلائیه برود. اما ما چون میخواستیم در عملیات شرکت کنیم، مخالفت کردیم. ایشان کمی ناراحت شد و گفت: «این دستور است و شما باید به خط طلائیه بروید.»
ما سه گردان قبلا هم برای پدافند به خط طلائیه رفته بودیم و وظیفه حفاظت از آنجا را به ما داده بودند و حالا باید یک بار دیگر این مسئولیت را قبول میکردیم. دستور را اطاعت کردیم و رفتیم. با شروع عملیات کادر گردان هم رفت و تنها کادر گروهان ما که 84 نفر بودیم و 50 نیروی کمتجربه که از شهرهای مختلف بودند در آنجا ماندیم و باید 5 کیلومتر خط را پدافندی میکردیم.
در آن جا کمین خیلی خطرناک بود. چند تن از برادران را به داخل کمینها فرستادیم. به دلیل خطرناک بودن مسیر و مکان کمینها کمتر کسی جرئت میکرد که برای بردن غذا به آنجا برود. لذا این مسئولیت را تقسیمبندی کردیم و به برادران سپاهی گفتیم شبی دو نفر غذا و مهمات را به کمینها برسانند.
در آنجا وضعیت طوری بود که حتی اگر دشمن تیراندازی میکرد ما اجازه تیراندازی نداشتیم. با شروع عملیات بدر تمامی نیروها برای شرکت در عملیات رفتند و آن منطقه خالی شد. چون مسئول خط شده بودم به مسئول محور گفتم: «منطقه را با این چند نیرو نمیشود نگه داشت» مسئول آن 50 نیرویی که فرستاده بودند یکی از بچههای سپاه قم بود، او را مسئول یکی از کمینها کردم و توضیحات لازم را به ایشان دادم که باید به کمینها بروید تا بتوانیم نیروها را تقویت کنیم و گفتم که مسافت کمینها چگونه است و چه موانعی وجود دارد. ایشان بعد از توجیه شدن به همراه 2 نفر از بچهها حرکت کردند و در کمین 2 پیاده شدند و از آنجا به کمین 3 و 4 رفتند.
از کمین 4 تا کمین عراقیها 3 متر فاصله بود و آنها اشتباهی به میدان مین عراق رسیده بودند. نیروهای عراقی با دیدن آنها به دنبالشان دویدند و یکی از آنها به روی مین رفت و پایش قطع شد، چون نمیتوانست عقب بیاید به اسارت عراقیها درآمد. اسامی نیروها هم همراهش بود؛ که به دست دشمن افتاد. آن دو برادر دیگر فرار کردند و به کمین 4 رسیدند.
شب عید بود، اوایل شب بچهها توی آن حال و هوا تیر هوایی شلیک میکردند؛ ناراحت شدم و گفتم: «تیراندازی نکنید؛ چون امکان دارد دشمن به مواضع ما پی ببرد و متوجه تعداد نیروهای ما شود.»
ساعت 10 شب دشمن شروع به ریختن آتش کرد، ابتدا روی کمینها آتش ریخت. سریع به سنگر فرماندهی رفتم و با کمینها تماس گرفتم؛ در حال صحبت کردن بودیم که گفت دیگر با ما صحبت نکنید و ارتباط قطع شد. امکان تماس با کمین 2 هم نبود. سریع با محور تماس گرفتم؛ اما مسئول محور هم خودش رفته بود عملیات و شهید شده بود.
به هر طریقی بود با مسئول لشگر تماس گرفتم و وضعیت خط طلائیه را برای ایشان توضیح دادم که امکان دارد دشمن جلو بیاید و این قسمت را از ما بگیرد؛ هرچه سریعتر به ما نیرو برسانید. آن شب تصمیم گرفتم با 10 تن از نیروها به وسیله قایق خودم را به کمینها برسانم تا از اوضاع بچهها و وضعیت دشمن اطلاع پیدا کنم. در زیر آن آتش تا اسکله رفتم، دیدم که همه قایقها را زدهاند و زیر آب رفتهاند و دیگر هیچ قایقی نمانده.
راهی در وسط محور وجود داشت، اما به خاطر سنگینی آتش نمیشد رفت. نیروها را به خط بازگرداندم. 15 کیلومتر خط در دست ما بود که 5 کیلومتر آن آب و 10 کیلومتر هم پشت آب بود که جزء خط محسوب میشد.
با برادر ملازینل که مسئول خط پایینتر بود تماس گرفتم، او گفت: «ما چه کار کنیم؟ تعداد نیروها کم است و روحیهشان را از دست دادند. دشمن آتش زیادی میریزد.» به او گفتم: «نیروها یکی یکی داخل سنگر موضع بگیرند؛ که امکان تیراندازی و مقابله با دشمن و جابهجایی نیرو فراهم بشود؛ تا بتوانیم سریع موضع خودمان را تغییر دهیم و به سنگر بعدی برویم. اینطوری شاید دشمن تصور کند نیروی زیادی داریم.»
آن شب تا صبح با این تاکتیک خط را حفظ کردیم. نزدیک صبح بود که آتش دشمن کم شد. وقتی هوا روشن شد سریع با تویوتا به دیدهبانی کاتیوشا رفتم. روی دکل دیدبانی رفتم و به برادر دیدهبان گفتم دوربین را روی کمین 4 بیانداز تا ببینم چه خبر است. دوربین را انداخت و به من گفت: «اینجاست؟» نگاه کردم؛ اما کمین 4 نبود؛ بلکه کمین عراقیها بود. خودم دوربین را تنظیم کردم و آن را روی کمین 4 گرفتم و گفتم: «این کمین 4 است و ما حتی یک تیر هم به آن شلیک نکردیم»
دوربین را روی کمین 3 گرفتم و دیدم دو نفر سینهخیز به سمت آب میآیند. سریع پایین آمدم و به اسکله رفتم. آن شب بالاخره یک قایق از محور تهیه کردم و به سکاندار گفتم: «برید جلو». اما گفت: «الان نمیشود، اگر برود دشمن میزند» گفتم: «الان موقعیتی نیست که مهم باشد که دشمن بزند یا نزند! سریع آن دو نفر را بیاورید» وقتی آنها را آورد دیدم یکی از آنها شهید رحمانی بود. از ایشان سوال کردم چه شده؟ گفت: «وقتی به کمین 2 رسیدیم قصد رفتن به کمین 3 را داشتیم که دشمن آتش شدیدی ریخت و نتوانستیم کاری بکنیم. کمین 4 را گرفتند و پس از دو نارنجک به جلو کمین 3 که ما بودیم را زدند؛ اما ما سر و صدایی نکردیم؛ چون ترسیدیم اسیر شویم و دشمن هم میترسید که داخل کمین را نگاه کند و از آنجا تا کمین 4 مینگذاری کردند و بعد عقبنشینی کردند و رفتند.»
با این وضعی که ما در خط داشتیم اگر دشمن حمله می کرد میتوانست تا اهواز پیش بیاید. اما روحیه دشمن بسیار ضعیف بود و جرئت نداشت؛ چون با توجه به اطلاعاتی که از خط و نیروی کم ما داشت جلو نیامد.
شب بعد از محور نیرو گرفتیم و با چند تن از برادرها کمینها را از چنگ دشمن درآوردیم و با توجه به نیروی کمی که داشتیم مقاومت کردیم. مقاومتی که خودمان هم حیرت کردیم از ایستادگی خودمان.
انتهای پیام/ 141