داستانکهای دفاع مقدس/ 2
انگشتر طلای دست چپش که از خاک بیرون زد، همه بچهها گیج شدند. «من که میگم طرف عراقیه. ولش کنیم...»
کد خبر: ۷۰۹۱۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۱۲/۰۱
داستانکهای دفاع مقدس/ 1
هر کدام از بچههای گردانش که شهید میشد، فرمانده یکی از دانههای تسبیحش را میشکست و میگفت: چیزی از دانههای تسبیح نمانده... باید فکری کرد!
کد خبر: ۶۸۹۸۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۱۱/۱۴