سردار شهید سهراب نوروزی چلیچه
او از شیعیان عراق بود . وی که به زبان فارسی مسلط بود، لب به سخن گشود و گفت : من در عملیات فتح المبین خواستم با یک کانکس پر از مهمات بیایم ، اما گفتم کانکس ارزشی ندارد . من هروقت خواستم بروم باید با دست پر بروم . الآن هم که آمده ام ، دفترچه ایی آورده ام که تمام اطلاعات ریز و درشت دشمن از جمله . . .
کد خبر: ۷۹۵۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۲/۰۶
گفتگوی دفاع پرس با "سهیلا فرجام فر" نویسنده و پرستار دفاع مقدس؛
حرفه ما به گونهای است که مجروحین را به گونههای مختلف در لحظه شهادت دیدهایم ولی این بار برای من تجربه دیگری بود. مرتضی چشم به سقف هواپیما دوخته بود. سلام بر حسین کرد و در آسمان الهی به شهادت رسید. باورش برایم سخت بود. برای احیا تلاش کردم ولی او به دیار باقی شتافته بود. نمیخواستم دو مجروح دیگر از شهادتش اطلاع یابند. گیره سرم و کیسه خون را نبستم...
کد خبر: ۵۴۴۷۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۷/۱۵
روایت زندگی شهید حاج علی بهزادی مسئول بهداری لشکر 41 ثارالله
این سفر کوتاه است و این چهار صباحی که ما در این دنیا میهمان هستیم، بهتر است کمتر زحمت بدهیم، کمتر مزاحم بشویم و کمتر از این بیتالمال استفاده کنیم تا سبکبارتر برویم.
کد خبر: ۴۹۲۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۴/۲۷
جیره همه ما در روز، فقط سه لیتر آب بود، آن هم با طعنه که: مگر شما شعار یا حسین تشنه لب را نمی دادید؟ پس حالا بکشید. عطش آن قدر بالا گرفت که تعدادی از عزیزان با لب تشنه به یاد ابا عبدالله (ع) به شهادت رسیدند.
کد خبر: ۴۳۹۷۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۱/۱۵
ما اسرا را تا اروند کنار منتقل کردیم و آنها را با همان دستان بسته سوار بر کمپرسی کردیم. قبل از حرکت میان جمع اسرا رفتم و با چراغ قوه داشتم دستهایشان را بازبینی می کردم که یک نفر از پایین داد زد آقا تو خجالت نمی کشی؟
کد خبر: ۴۱۳۹۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۲۸
من داوطلب شدم کلیه اطلاعات و از جمله مدفن آن خلبان شهید را بازگو کنم. سالها بعد با یکی از خبرنگاران ایرانی روزنامه جمهوری اسلامی به نام«مرتضی سرهنگی» ملاقات کردم. او با اسرا مصاحبه هایی انجام می داد و خاطرات آنها را در جنگ و جبهه یادداشت می کرد. من خاطرات خود و داستان آن خلبان را برایش بازگو کردم.
کد خبر: ۳۷۸۴۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۱۵
۳ صبح است. تو همچنان اسیر عراقی هستی و او بطری آب را مثل مسلسل به سمتت نشانه رفته و دارد تهدیدت میکند. پسرت از سروصدا بیدار میشود و صدایت میکند و پدرش از این صدای ناگهانی «مسلسل»اش را به سمت بچه پرت میکند.
کد خبر: ۳۳۲۶۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۱۸
خاطره سرباز عراقی از شهیدی که به آرزویش رسید
پدرم گفت: علی کاظم، تو زنده ای؟ تعجب کردم، گفتم آره، چطور؟ گفت: ما تو را دفن کردیم! تعجم بیشتر شد. ادامه داد: دیروز یه جنازه اومد که صورتش کاملا سوخته بود و نمیشد تشخیص داد، اما لباس تو را به تن داشت و تو جیبش پلاک تو بود.
کد خبر: ۳۰۷۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۱۹
یکی از بچه های اصفهان – که اسمش مهدی بود- بلند شد و به طرز برخورد نگهبان ها اعتراض کرد؛ از دزدی ها گفت؛ پر بودن چاه دستشویی ها؛ از ضرب و شتم بچه ها و در آخر گفت: «من یک مجروحم، اما افراد شما به این امر توجه نمی کنند و مرا و بچه های مجروح دیگر را هم می زنند.»
کد خبر: ۳۰۴۶۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۱۴
آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرم تر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشگر تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم.آن ها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند.
کد خبر: ۲۹۹۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۰۸
در گفتوگو با دفاع مقدس مطرح شد
اسیر عراقی به من فهماند که لاستیک زاپاس زیر تریلی قرار دارد؛ من نیز در عین سادگی اسلحهام را به او دادم و رفتم که لاستیک زاپاس را از زیر تریلی در آورم... .
کد خبر: ۸۲۷۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۹/۳۰