راننده وقتی دید، من دارم خانمها را تفتیش بدنی میکنم، داد و هوار راه انداخت و گفت: «مثلاً شما ادعای مسلمانی و پاسداری میکنید؟ این چه جور مسلمانی است که یک مرد باید ناموس آدم را تفتیش بدنی کند؟!»
کد خبر: ۲۸۳۵۲۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۷
وقتی محمد به خانه آمد و چشمش به عکس بهشتی افتاد، عصبانی شد و رفت تا آن را از روی دیوار بکند. یک درگیری کوچکی بین من و او درگرفت و طبیعی بود که پیروز درگیری چه کسی باشد؛ محمد.
کد خبر: ۲۸۳۱۴۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۴
پیشانیاش را آرام گرفتم و روی بالشت گذاشتم، بعد دست به صورتش کشیدم و گفتم: «چیزی شده پسرم! اتفاقی افتاد؟ چیزی میخواهی؟» آرام نزدیک گوشم گفت: «نماز نخواندم؛ مثل اینکه نمازم قضا شده!»
کد خبر: ۲۸۲۹۴۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۳
خیلی اشک ریختم. لابهلای اشک ریختنم، گفتم: «دو هفتهای میشود که بچه دو سال و نیم و بچه چهار پنج سالهام را ندیدم؛ دلم خیلی برای بچههایم تنگ شده» این را که شنید، گفت: «دخترم! به اینجا تبعید شدهای؟!» در جوابش گفتم: «میشود به شما اعتماد کرد؟»
کد خبر: ۲۸۲۵۴۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۲
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۹)؛
غروب همان روز خلبانهای عراقی در آسمان اهواز آفتابی شدند. بیشتر از ترس جنگندهها، صدای بریده بریده و گوش خراش شلیک ۲ سلاح خودی که بعداً اسمش را یاد گرفتیم و در ۲ طرف ساختمان پایگاه شهید بهشتی مستقر بودند، بچههایم را به وحشت انداخت؛ برای همین خودشان را زیر چادرم مخفی کردند تا به حساب بچهگانه از تهدید در امان بمانند.
کد خبر: ۲۸۲۵۳۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۰۷
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۷)؛
دیگر جایی برای کتمان نبود. در جوابش گفتم: «ولی! به من حق بده که نگرانت باشم؛ اوضاع مملکت خراب است؛ من هم خواهرت هستم و تو را دوست دارم.»
کد خبر: ۲۸۳۱۰۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۶
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۵)؛
«به بچههایم گفتم: تا گرفتار گاز اشک آور نشدیم، یالا اینجا را ترک کنیم. زود از آن محل دور شدیم و راهمان را به طرف خیابان جاده فرح آباد کج کردیم. ناگهان دیدم از توی جوی آب بخار بیرون میآید.»
کد خبر: ۲۸۳۱۲۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۲۴
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۴)؛
نوجوان بسیجی رو به من گفت: «شما برای چه به اینجا آمدید؟» جواب دادم: «شمالی هستم و برای امداد مجروحان به مریوان آمدیم» وقتی فهمید، شمالی هستم، گفت: «شمال معروف به بهشت است؛ پس چرا از بهشت به جهنم آمدید؟!» در جوابش گفتم «اشتباه نکن! بهشت واقعی اینجاست!».
کد خبر: ۲۸۲۴۰۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۱۱
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۳)؛
رستمی که کنار جیپ داشت ما را تماشا میکرد، یک دفعه جیغ کشید و رو به عبدالکریم گفت: «تقینژاد! دراز بکش؛ خانمت دارد ما را میکُشد!».
کد خبر: ۲۸۲۳۹۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۹
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۱)؛
«فاطمه تارینگو» از زنان ایثارگر شهرستان ساری و رئیس بیمارستان سرپل ذهاب است که در طول خدمت در جبهه و پشت جبهه حماسهها آفرید.
کد خبر: ۲۸۲۴۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۳