خانواده شهید «عبدالمجید رحیمی» در گفت‌وگو با دفاع پرس:

پاکت‌نامه های رزمندگان مزین به عکس برادرم است/ در انتظار دیدار رهبریم

عبدالمجید گفت: «دیشب خواب دیدم که امام خمینی (ره) وارد کلاس شدند. ما به احترام ایشان ایستادیم. به من اشاره کردند و گفتند که شما باید به جبهه بروید».
کد خبر: ۱۰۵۱۳۱
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۵ - ۱۲:۱۰ - 23September 2016

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، شاید کمتر کسی بداند تصویر جلد پاکت‌ نامه‌هایی که رزمندگان روزی دلتنگی‌ و فراق از خانواده را در آن می‌نوشتند تا آرام گیرند، متعلق به شهید 17 ساله‌ «عبدالمجید رحیمی» است.

او گمنامی را به زرق و برق زندگی ترجیح داد. نقل عروسی بر سر ریخت و راهی جبهه شد. او رفت تا به اطرافیانش ثابت کند که بزرگ شده و دفاع از کشور نیز وظیفه اوست. در آن زمان هیچ کس تصور نمی‌کرد که ظرف 12 روز بلیط پرواز بدستش خواهد رسید. زندگی عبدالمجید در کمال سادگی، دارای سرگذشتی عبرت انگیزی است. او فعالیت‌های انقلابی و خداپسند خود را در خفا انجام می‌داد. حتی خانواده‌اش نیز از فعالیت‌هایش بی‌خبر بودند. او گمنامی را برگزیده بود، غافل از اینکه اگر خدا بخواهد نام و تصویرش در تقویم دفاع مقدس و اذهان عمومی نقش خواهد بست.

برای آشنایی با سرگذشت زندگی این شهید بزرگوار خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به گفت‌وگو با خانواده شهید پرداخته است که در ادامه می‌خوانید.

برادر شهید: من فرزند ارشد هستم و مجید آخرین فرزند خانواده بود. از سال 55 تا 12 بهمن 57 خدمت سربازی را گذراندم. پس از پایان خدمت، همگام با مردم به پادگان سی‌متری جی رفتم. به همراه دوستان و خانواده در مراسم استقبال از ورود امام (ره) به کشور شرکت کردم.

عید سال 61 برای دید و بازدید به اصفهان رفتیم. پس از پایان تعطیلات نوروزی، متوجه شدم که مجید اعزام شده است. تاسف می‌خورم که برای آخرین بار از او خداحافظی نکردم.

پاکت‌نامه های رزمندگان مزین به عکس برادرم است/ در انتظار دیدار رهبریم

خواهر شهید: مجید با وجود این که در هیاهوی انقلاب سن کمی داشت اما در حد توان فعالیت می‌کرد. من بر روی کاغذ «مرگ بر شاه» می‌نوشتم و او شب‌ها در تاریکی آن یادداشت‌ها را بر روی برف‌پاکن ماشین‌ها قرار می‌داد.

بر روی کتاب‌هایش شعارهایی همچون «مرگ بر شاه» نوشته بود. به گونه‌ای در کتابخانه قرار می‌داد تا جلد آن‌ کتابها مشخص نشود. فعالیت‌هایش را به طور پنهانی انجام می‌داد. زیرا معتقد بود که کاری که برای رضای خداست نباید آشکار باشد. مادرم در بسیج و پایگاه مقداد فعالیت داشت، برادرم از او خواسته بود که هیچ کس از این موضوع با خبر نشود.

مدتی قبل از اعزامش به من گفت که دستش درد می‌کند. به پزشک مراجعه کردیم. در آنجا متوجه شدم که فعالیت‌های ورزشی را پیگیری می‌کند. پس از شهادتش در میان وسایلش کارت عضویت در نیروی مقاومت بسیج را پیدا کردیم.

امام(ره) پدرم را برای اعزام مجید راضی کرد

خواهر شهید: چندین مرتبه از پدر و مادرم خواست تا رضایت نامه اعزام به جبهه را امضا کنند. مادرم راضی بود ولی پدرم می‌خواست درسش را ادامه دهد. به دلیل اینکه مجید فرزند آخر خانواده بود دلبستگی زیادی به او داشتیم.

روزی برای ملاقات خاله‌ام به بیمارستان رفتیم. مجید آن روز وضعیت روحی خوبی نداشت. حالش را جویا شدم که گفت: «دیشب خواب دیدم که امام خمینی (ره) وارد کلاس شدند. ما به احترام ایشان ایستادیم. به من اشاره کردند و گفتند که شما باید به جبهه بروید. پاسخ دادم «پدرم اجازه نمی‌دهد». آقا ادامه دادند: من اجازه می‌دهم و پدرتان را هم راضی می‌کنم».

در حین تعریف خوابش گریه می‌کرد. پس از بازگشت به منزل با پدر و ماردم صحبت کردم و گفتم که مجید دلش با جبهه است. او هر طور شده خود را به مناطق عملیاتی می‌رساند پس بهتر است که شما اجازه بدهید که برود. مادر و پدرم با شنیدن خواب مجید و اصرارهای من، برگه رضایت نامه جبهه را امضا کردند.

نقل را دو هفته قبل از دامادی بر سرش ریخت

خواهر شهید:‌ روز اعزام همه اهل خانواده به جز برادر بزرگترم در منزل پدرم حضور داشتیم. پس از اقامه نماز صبح، مجید به سراغ کمدش رفت و کاغذ و قلمی آورد. بدون توجه به او کارم را ادامه دادم که برگه‌ای را به سمتم کشید و گفت «وصیت‌نامه‌ام را نوشته ام. اگر ممکن است بخوانید که غلط املایی نداشته باشد». وصیت نامه را با دقت خواندم. به چهره معصومش نگاه کردم. وصیت‌نامه ساده بود، اما تاثیر زیادی بر روی من گذاشت. برگه را میان کتابی گذاشت و از من خواست تا قبل از شهادتش آن را بازگو نکنم.

در روز خداحافظی اجازه نداد پشت سرش در کوچه آب بریزیم. در راهروی ساختمان مادرم آب را پشت سرش ریخت. مجید هم نقلی که بر روی یخچال بود را بر سرش پاشید و گفت «این هم نقل دامادیم».

12 روز بعد از اعزامش در عملیات آزادسازی جاده اهواز – آبادان (عملیات بیت المقدس) به شهادت رسید.

دشمن را شاد نکنید

خواهر شهید: به سبب نگرانی که داشتم به منزل مادرم زنگ زدم و جویای خبری از مجید شدم که گفت جواب نامه‌ای که فرستاده بود را پست کردیم. آن نامه هرگز به دست مجید نرسید.

نزدیک‌ ظهر همسرم به خانه آمد. کارمند وزارت ارشاد بود و سابقه نداشت که آن ساعت از روز به منزل بیاید. آن لحظه نگران بودم ولی گمان نمی‌کردم که مجید به شهادت رسیده باشد. همسرم خواست تا وسایلمان را جمع کنیم و به منزل مادرم برویم. پرسیدم «اتفاقی افتاده؟» انتظار هر جوابی را داشتم جز اینکه بگوید «مجید زخمی شده». قسمش دادم تا حقیقت را بگوید. گفتم «مجید شهید شد؟» جوابم را نداد و از منزل خارج شد. با پای برهنه به دنبال او دویدم و دوباره سوالم را پرسیدم که با تکان دادن سر، پاسخم را داد.

به منزل مادرم رسیدیم. همسایه‌ها و اهل محل کوچه را سیاه پوش کرده و حجله‌ای درب منزل برقرار بود. مدیر مدرسه مجید از ما خواست تا دو روز تشییع و خاکسپاری را تاخیر بیاندازیم تا دانش آموزان امتحانات پایان ترم را به اتمام برسانند.

15 اردیبهشت ماه 61 پیکر مطهر مجید در پایگاه مقداد، مدرسه و محل تشییع و در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد. مدیر مدرسه پیکر مجید را داخل قبر گذاشت. پس از برگزاری مراسم خاکسپاری مادرم سخنرانی کرد که همه را تحت تاثیر قرار داد. به یاد روزی افتادم که پدر و مادرم برگه اعزام مجید را امضا می‌کردند و من گفتم «آمادگی جانبازی، اسارت و شهادتش را هم داشته باشید». مادرم پاسخ داد «من مثل کوه ایستادم». او همانند کوه از روزی که خبر شهادت مجید را شنید تا به امروز ایستاده است.

آخرین خداحافظی پیش از پرواز

خواهر شهید: او در گروهانی به فرماندهی «اصغر آب خضر» دبیر فعلی شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی خدمت می کرد و هم اکنون وصف شهادت و تشنه لب بودنش از زبان این فرمانده دوران دفاع مقدس در کتابی منتشر شده است.

«صدایش کردم: مجید جان، مجید جان! تویی؟ انگار صدا برایش آشنا بود، سعی کرد سرش را از روی خاک بردارد، با سختی سرش را بلند کرد، وقتی که چشمش به من افتاد چند حلقه اشک از درون چشمانش شکست و فرو ریخت. خدایا مجید چه دردی می‌کشید!؟ «استغفرالله ربی و اتوب الیه» درد خونریزی ، چهره اش از شدت درد بی رنگ شده بود. کمی دلداری اش دادم. نمی دانستم که آن وقت چه می‌گویم، اما بعد متوجه شدم که به او درست گفته ام: مجیدجان تحمل کن، یاد خدا را فراموش نکن می‌دانستم بچه محل خوبم، عبدالمجید رحیمی شهید خواهد شد، آخرین لحظات است بگذار بگویم آن حقایقی را که او خواهد دید، بگویم: مجید جان تحمل کن. امام حسین(ع) به دیدارت خواهد آمد، حضرت فاطمه(س) به دیدارت خواهد آمد، عزیز دلم تا لحظاتی دیگر شهد شیرین شهادت را خواهی چشید. چه سعادت بزرگی.

آن چهره پاک و معصوم سرش را تکان می‌داد. هر لحظه رنگش سفید و سفیدتر می شد، از من تقاضای آب کرد ولی ... نمی دانم مجید مرا به خاطر این کارم خواهد بخشید یا نه؟ و یا خانواده بزرگوار مجید مرا می بخشند یا خیر؟ چون خون زیادی از او رفته بود احساس کردم اگر به او آب بدهم برایش خوب نیست «... او که شهید خواهد شد او را تشنه رها مکن ...» اما این ندای درونی را چگونه پاسخ بگویم، مگر من عالم الغیب هستم؟ خدا یا او را حفظ کن. خدایا من وظیفه ام را انجام می دهم. گفتم: مجیدجان آب برایت ضرر دارد، همین الان امدادگرها تو را می برند عقب. درستی به سرش کشیدم و بوسه ای به پیشانی خوش اقبال و رنگ پریده‌اش زدم. مجید جان، عزیز دلم خداحافظ! از طرف پدر و مادر مهربانت خداحافظ!!

از اندوه جدایی دوستان و همرزمان خوبم، عن قریب که خورد شوم روح خسته ام توان و تحمل جسم سنگینم را نداشت! اما چاره‌ای جز حرکت نداشتم، بغضم را به سختی فرو خوردم، دیگر منتظر نماندم. چیزی نمانده بود که دست و پایم را گم کنم! اطرافم چندین شهید و مجروح روی خاکریز و کنار آن روی زمین افتاده بودند. آخرین نگاهم را از چهره معصوم مجید برداشتم ولی برق نگاه او هنوز هم همراه من است، چهره ی او از سفیدی به نور می زد. ای چهره منور معصوم خداحافظ!»

عکس برادرم تمام غم‌هایم را شست

خواهر شهید: سه شبانه روز در کنار حجله نشستم. ناراحت بودم که چرا هیچ کسی با لباس رزم از مجید ندارد. پس از برگزاری مراسم هفتم شهید به شهر اصفهان رفتیم تا مراسم یادبودی نیز آنجا برگزار کنیم. پس از بازگشت، یکی از اقوام نشریه‌ «سروش» که عکس مجید را با لباس رزم چاپ کرده بود را به دستمان داد. نگاهم که به عکس افتاد تمام غم‌هایم را فراموش کردم.

به سراغ عکاس آن رفتیم تا سراغی از تاریخچه عکس بگیریم که متوجه شدیم او هم در آن عملیات مجروح شده و در بیمارستان بستری است. با پیگیری‌هایی که انجام دادیم سرانجام عکاس اعلام کرد که عکس را در صبح روز عملیات از مجید انداخته است. این عکس در پاکت‌ نامه های جبهه هم چاپ شد. مدتی بعد هم عکس قاب شده‌ را به همراه دست خط امام (ره) از طرف بنیاد شهید دریافت کردیم.

تنها یک درخواست دارم

مادر شهید: قریب به 30 سال به مردم و نظام خدمت کردم. نخستین بار در زلزله طبس به کمک مردم شتافتم. در تظاهرات و جریانات پیش از انقلاب نیز فعالیت داشتم. با شروع جنگ تحمیلی به جهاد سازندگی و پایگاه مقداد پیوستم.

از چند ماه قبل از اعزام مجید متوجه گذارندن دوره‌های آموزشی او بودم ولی به جهت اینکه همسرم رضایت نداشت، بازگو نکردم تا فعالیت‌هایش را به طور پنهانی ادامه دهد.

زمانی که دخترم رضایت پدرشان را برای اعزام به جبهه مجید را جلب کرد، او آشکارا از اهدافش می‌گفت. سرانجام 28 فروردین ماه 61 عازم شد.

پس از شهادت مجید دو سال متمادی سالروز شهادتش در مدرسه محل سخنرانی می‌کردم. شهادت پسرم نه تنها فعالیت‌هایم را کم نکرد، بلکه بیش از پیش زمان بیشتری را در پایگاه مقداد می‌گذراندم. بافت لباس، بسته بندی مواد غذایی، دوخت لباس و جمع آوری وجه نقد برای کمک به جبهه از جمله فعالیت‌هایمان در پایگاه مقداد بود.

تا زمانی که عکسم در مجله «سروش» چاپ نشده بود، هیچ کس نمی‌دانست که من در بسیج فعالیت دارم. همچنین هیچ کدام از دوستان پایگاه نمی‌دانستند که من مادر شهید هستم. زمانی که خبر شهادت رزمنده‌ای از اهل محل را می‌شنیدم، به منزلشان می‌رفتم و در مراسم‌ تشییع شرکت می‌کردم.

نه بخاطر فعالیت‌های شبانه روزی‌ام و نه برای شهادت فرزندم از هیچ سازمان و نهادی درخواستی نداشتم. دریافت کارت و لوح تقدیر نتوانست من را قانع کند تا از ادامه راهم باز بمانم. تنها آرزو و درخواستم این است که دیداری با مقام معظم رهبری داشته باشیم.

کمک پنهانی به یک مجروح

مادر شهید: مدتی پیش خانمی به منزل ما آمد. پس از معرفی خود، گفت: «من شیرازی هستم پسرم شهید شده است. شما زمانی که حالم خوب نبود، من را به درمانگاه بردید». او را شناختم. ادامه داد: «مجید هفته‌ای یک بار به منزل ما می‌آمد و برادرم که مجروح بود را به حمام می‌برد. سپس به مدرسه می‌رفت». ما از این امر هم بی‌اطلاع بودیم.

مجید کنارمان است

خواهر شهید: ساک وسایلش را بعد از شهادت به منزل آوردند. لباس‌های خیسش بوی تربت می‌داد. به این بو حساس شده بودیم. هر روز آن بو را در راهرو و خانه استشمام می‌کردیم.

هرگز برای اینکه خانواده را برای اعزامش راضی کردم پشیمان نشدم، اما دوری و جدایی از مجید مدتی مرا بیمار کرد. گاهی او را پیش رویم می‌‍دیدم که شب به خوابم آمد ومی گفت: «خواهرم من به دیدار شما می‌آیم ولی شما من را نمی‌بینید».

بر سر مزارش رفتم و با ناراحتی دست بر سنگ قبرش کوبیدم و گفتم «اگر تو شهید هستی. من را با خودت ببر». آن شب خواب دیدم که مجید با دوچرخه به درب منزل آمد. چشمم که به او افتاد، دوان دوان از پله‌ها گذشتم و خودم را به او رساندم. شانه به شانه‌اش راه می‌رفتم که به یاد آوردم پسر یک‌ساله ام در خانه تنهاست. از او خواستم منتظر بماند تا برگردم. گفت اگر می‌خواهی کاظم را بیاوری با من نیا. حس مادری من را به خانه کشاند. زمانی که برگشتم مجید سر کوچه رسیده بود. دستی تکان داد و گفت «من که گفتم اگر می‌خواهی کاظم را بیاوری نیا». دستی برایم تکان داد و رفت.

نخستین مدیحه سرایی در تشییع

خواهر شهید: شب قبل از شهادتش، خواب دیدم که مجید شهید شده و من روضه می‌خوانم و گریه می‌کنم. در خواب به خودم نهیب می‌زدم که مگر مجید نگفته که گریه نکنید تا دشمن شاد نشویم.

با وجود اینکه دوره مداحی را نگذرانده بودم، نخستین بار در مراسم تشییع برادرم مداحی کردم. از آن پس هر بار که به دیدار خانواده شهدا می‌رفتیم برایشان نوحه می‌خواندم.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها