به گزارش دفاع پرس از مازندران، به مناسبت هفته نیروی انتظامی و به قصد معرفی زندگینامه شهدای ناجا استان مازندران به کتاب «فاتحان فاو» که به تازگی توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس مازندران و با حمایت استانداری مازندران، بنیاد شهید و امور ایثارگران استان و سپاه کربلا به چاپ رسیده است، تورقی زده و ضمن معرفی کوتاهی از این کتاب، روایت زندگی یکی از شهدای انتظامی این کتاب را مرور میکنیم.
کتاب «فاتحان فاو» فرهنگ نامه فرماندهان شهید مازندران در عملیات والفجر هشت و موقعیت پدافندی فاو است که به کوشش «سید حسین ولی پور زرومی» و با همکاری 13 نویسنده به عنوان جلد اول از فرهنگنامه شهدای مازندران با اتخاذ از شیوه پژوهشی، تلاش کرد تا زندگی 45 تن از فرماندهان شهید استان مازندران را که 40 تن در عملیات والفجر 8 و پنج تن در موقعیت پدافندی فاو به شهادت رسیده اند در 526 صفحه بررسی کند. اینک روایتی از زندگی سردار شهید« علیاکبر رضایی شرفدارکلایی» از فرماندهان شهید نیروی انتظامی استان مازندران برگرفته از این کتاب به قلم «مریمسادات ذکریایی» در ادامه می آید:
علیاکبر رضایی فرزند رمضان در 20 خرداد سال 1339 از مادری به نام مروارید احمدی در روستای شرفدارکلای علیا از توابع شهرستان ساری در یک خانواده روحانی، قدم به عرصۀ حیات نهاد. علی اکبر فرزند آخر خانواده بود و دو برادر و دو خواهر بزرگتر از خود داشت. اول تا پنجم ابتدایی را در دبستان شرفدارکلا سپری کرد و در سال 1351 وارد مدرسۀ راهنمایی این روستا شد. در همین زمان و با ورود به دوران نوجوانی، پدرش را که از روحانیون محل بود، از دست داد و تحت سرپرستی برادر بزرگ و روحانی خود، محمدتقی و مادرش به زندگی و ادامۀ تحصیل پرداخت.
علی اکبر پس از گذراندن دوره راهنمایی، وارد هنرستان کشاورزی ساری شد. همزمان از سال 1355 برای کمک به امرار معاش خانواده در یک کارگاه سنگبری مشغول به کار شد. تب وتاب انقلاب به محیط زندگی و تحصیلی علیاکبر نیز رسیده بود. محیط روحانی خانواده، در شکلدهی به روحیه مذهبی و انقلابی علی اکبر مؤثر بود. سال سوم دبیرستان بود که با دختری از اقوام خود به نام فریده محرّمی، پیمان زناشویی بست.
علیاکبر تا پایان حیات پربار خویش به همراه همسرش، برای زندگی در کنار مادرش، در همان روستای شرفدارکلا ماندگار شد.
انقلاب به پیروزی رسید و او تا یکسالونیم بعد از انقلاب نیز در همان کارگاه سنگبری مشغول بود، اما در 15 آذر سال 59 به عضویت کمیته انقلاب اسلامی ساری درآمد.
او در وصیتنامهاش، ورود به این نهاد مقدس را آغاز جهاد و شهادت، و تولدی جاوید برای خود عنوان میکند:
«این را در خودم میبینم که تازه دارم متولد میشوم و زندگی جاویدان را آغاز میکنم و تا مرحلۀ شهادت و آخرین قطرۀ خونی که در بدنم جریان دارد، در این سنگر مقدس ایستادهام و لباس رزم پاسداری را بهخاطر این بر تنم پوشیدم که تزکیهای در من به وجود آید تا معنی و مفهوم یک مسلمان واقعی را به نحو احسن درک کنم.»
در کمیتۀ انقلاب اسلامی، مسئولیتهای مختلفی بر عهده گرفت و حدود سه سال بهعنوان مدیر داخلی ستاد کمیتۀ استان خدمت کرد.
در این مدت بهخوبی با سازوکار کمیتههای شهرستانی آشنا شد و به همین دلیل در تاریخ 30 اردیبهشت 1362 مسئولیت معاونت عملیات کمیته فاضلآباد علیآباد کتول را پذیرفت. پس از بازگشت از فاضلآباد، در تاریخ 5 مهر 1362 جهت تشکیل کمیته انقلاب اسلامی شهرستان رامسر، عازم این شهر شد و بعد از سامانبخشی اولیه در تاریخ 2 اسفند 1362 به ستاد استان بازگشت. در این مدت، بینهایت برای حضور در مناطق عملیاتی بیقراری میکرد اما مشغلههای کاری و مسئولیتهای مرتبط موجب میشد تا مسئولان ارشد کمیته، با این تصمیم او مخالفت کنند.
علیاکبر سرانجام توانست بعد از درخواست های متوالی، موافقت فرماندهی کمیته استان را برای اعزام به جبهه جلب نماید و در تاریخ 25 مرداد 1363 در قالب تیپ امام موسی بن جعفر(ع) به منطقه گیلانغرب اعزام شده و تا تاریخ 8 دی 1363 در جبهه حضور داشته باشد. بعد از بازگشت از جبهه، بهعنوان فرمانده کمیته انقلاب اسلامی جویبار انتخاب شد و تا زمان شهادت در این مسئولیت خدمت کرد. خدمت شبانه روزی در کمیته، تمام زندگی شهید را تحت تأثیر قرار داده بود.
عملیات والفجر8 و خبر رشادتهای رزمندگان اسلام، قرار علی اکبر را برای حضور در صحنه های نبرد بریده بود. شهادت چند نفر از دوستان و همکارانش در این عملیات نیز بر این بیتابی افزوده بود. همسر شهید در خصوص تأثیرپذیری ایشان، از شهادت دوستانشان برای اعزام مجدد به جبهه، می گوید:
«شهادت دو تن از دوستان ایشان، شهید حاج سیدمهدی حسینی ولشکلایی و شهید علیاصغر بهاری اردشیری تأثیر بهسزایی در حضور مجدد ایشان به جبهه داشت.»
برای این منظور دست به قلم برد و نامه ای خطاب به فرماندهی کمیته استان تنظیم کرد که در واقع گویای بسیاری از درد دلهای گذشته و ترسیم آیندۀ راه شهید است. او می نویسد:
«همانطور که مطلع هستید، جنگی را صدام به مدت پنج سال است که بر ملت ستمدیده و مظلوم ما تحمیل کرده و در این راه، ملت غیور و شرافتمند ما شهدای زیادی تقدیم اسلام و انقلاب نموده است. صدام، این جانی از خدا بیخبر، پدران و مادران ما را داغدار کرده و فرزندانشان را شهید نموده و خدمتگزاران صدیقی همچون حاج سیدمهدی حسینی، علیاصغر بهاری و حمیدرضا فلاح را از ما گرفت که بدن مبارکشان را مشاهده فرمودید؛ مخصوصاً شهید فلاح که صدام جانی مثل گرگ او را درید و سری هم در پیکر نداشت. آنها دنبال اهدافی بودند که همانا شهادت میباشد و به آن دست یافتند و الان هم نزد خداوند منّان متنعّماند و مسئولیت بزرگی را بر گردن ما قرار دادند؛ لذا وقتی راهیان کربلای2، قصد اعزام از ساری را داشتند، تعداد پنج نفر از برادران محلمان که چند بار به جبهه اعزام شده بودند، در بین آنها مشاهده شدند. حتی پدر یکی از شهدای روستای ما که فرزندش سال قبل به درجۀ رفیع شهادت نایل آمده بود و فرزند دیگرش یکماهونیم پیش به جبهه رفته بود و خودش هم سرپرست خانوادهاش میباشد با راهیان کربلای2 در آن روز روانه جبهه شد. اینجانب هر کاری کردم که ایشان این دفعه به جبهه اعزام نشوند، در پاسخ به من گفت: محال است، من تصمیم خودم را گرفتم و باید بروم. در خطبه های نماز جمعه تهران نیز برای حضور آحاد ملت تأکید بسیار شد. برای اینجانب حضور در پشت جبهه با توجهات کامل به سخنان یاد شده و مشاهده پیکر قطعه قطعه برادر بسیار عزیزمان حمید فلاح و پیکر مطهر برادران علیاصغر بهاری و حاج سیدمهدی حسینی و خواب دیدن سه شب متوالی شهید بزرگوار(حسینی) که بهترین دوست و اسوه تقوی بود، قابل تحمل نخواهد بود. لذا از شما فرماندهی محترم خواهشمندم که ممانعتی در سر راهم نگذاشته و جهت اعزام اینجانب به جبهۀ نور علیه ظلمت، اقدامات لازم را مبذول نمایید که موجب مرضی حقتعالی میباشد.»
بهرغم خواسته های سوزناک وی از فرماندهی کمیته استان، با این تقاضا موافقت نمی شود و راهیان کربلای2 اعزام میشوند. مدتی بعد و در پی اصرارهای مکرر، در نهایت، فرماندهی کمیته مجاب میشود که او به همراه گروهی که به ریاست حجتالاسلام معلمی، امام جمعه وقت جویبار جهت زیارت رزمندگان و تحویل هدایای مردمی، عازم منطقه عملیاتی والفجر8 بودند، راهی مناطق عملیاتی شود. این گروه در تاریخ 19 فروردین 1365 رهسپار جبهههای نبرد شد و خواست خدا این بود که نحوه شهادت علیاکبر رضایی نیز، همانند شهادت دوستان شهیدش علیاصغر بهاری و سیدمهدی حسینی باشد. سیدمصطفی صادقیان دوست و همرزم شهید، ماجرای شهادت او را اینچنین نقل میکند:
«...ایشان همراه عدهای از مسئولان شهر جویبار و قائمشهر داخل قایق نشسته بودند که قایق سرنگون شد. علیاکبر، یکی از بچههای کمیتۀ قائمشهر به نام اسحاق رضازاده، یکی از فرزندان حجتالاسلام معلمی و آقای کاظمی رئیس دفتر تبلیغات ستاد نماز جمعه شهر جویبار به داخل آب افتاده و به شهادت رسیدند. پیکر علیاکبر را آب با خود برد و او جاویدالاثر شد.»
به این ترتیب با واژگونی قایق، آبهای خروشان اروند، این دلیرمرد مجاهد را در مورخه 19 فروردین 1365 در کام خود کشید و رویای دیریناش را محقق ساخت. خانوادهاش یکی از لباسهای او را دفن کردند و برایش سنگ قبر یادبودی در گلزار امامزاده محمد(ع) روستای شرفدارکلا گذاردند. انگار همان نگرانی هایی که شهید برای خانواده های مفقودالاثر داشت، برای خانواده خودش هم تقدیر شد. شهادت منتهای راهی بود که علیاکبر برای خود انتخاب کرد. در وصیتنامه شهید میخوانیم:
«خدایا قَسَمت میدهم به قطره قطرۀ خون شهیدان ما، هر چند که این حقیر لیاقت شهید شدن را ندارم اما از تو میخواهم که این شایستگی را به من عطا کنی... درخت نوپای اسلام که در سرزمین ایران بعد از 1400 سال شروع به روییدن کرده، نیاز به آبیاری و فداکاری انسانهایی مخلص دارد که با اهدای جانشان و بریدن از مال و منال و منصب دنیایی و دورشدن از همسر و فرزندان، با دشمنان اسلام بجنگیم و آنها را به زبالهدان تاریخ بیندازیم و این کشتی نیمهراه را به ساحل برسانیم. دست ابر جنایتکاران شرق و غرب را از سر ملت ایران اسلامی کوتاه کنیم و در جهان، آزاده و سربلند باشیم و این انقلاب شکوهمند را باید در سطح تمام ممالک دنیا صادر کنیم ... همسرم: اگر لیاقت شهادت را پیدا کردم، حقیقت را به فرزندانم بگو ... به آنها بگو که پدرت برای چه به جبهه رفته و برای چه شهید شده ... به دخترم بگو حجاب اسلامی را رعایت کند و به آقا مقداد بگو راه پدرش را ادامه دهد.»
از شهید علیاکبر رضایی یک دختر به نام مطهره و یک پسر به نام مقداد به یادگار مانده است. مطهره در هنگام شهادت پدر، چهارساله بود و مقداد دو سال داشت.
انتهای پیام/