گفتگوی دفاع پرس با مادر شهید حجت حیدری؛

پسرم بی تاب شهادت بود/ کمین اشرار حجت را ربود

این روزها سکوت است که مهمان خانه بی حجت شان شده، می گوید با خاطرات پسرش خلوت می کند. پسرم بی تاب شهادت بود.
کد خبر: ۱۰۶۸۱۳
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۳۹۵ - ۲۰:۵۵ - 07October 2016
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، به تعبیر خودش دلتنگی یکی از ستون های اصلی خانواده 8 نفره شان است که حالا با نبود حجت  شده 7 نفره. می گوید ابوالفضل برادر کوچکتر حجت بیشتر از قبل با خودش خلوت می کند و تنهایی اش را با حضور در کنار قبر یگانه برادرش پر می کند، این روزها سکوت است که مهمان خانه بی حجت شان شده، می گوید با خاطرات  پسرش خلوت می کند «پسرم بی تاب شهادت بود». یاد خاطراتِ رفتنش می کند و یادگارهایی که از او به جا مانده است؛ این سال ها حس جدیدی مهمان سینه خانم حیدری شده؛ حسی فراتر از حس یک مادر؛ حس « مادر شهید» شرح این دلتنگی در زیر واگویه شده است.
 
حجت فرزند پنجم من بود و پسر بزرگم. پسرای خونه حجت و ابوالفضل 7 سال باهم تفاوت سنی داشتند. از بچگی باهم بودند. حجتم سال 67 و ابوالفضل 74 به دنیا آمدند. حجت 2سالش بود که تصادف کرد رفت زیر ماشین، تا عکس و بیمارستان هم رفت اما بخیر گذشت مدتی بعد دوباره مریض شد و 40روز در بیمارستان بستری شد اما خدا برام  نگهش داشت.

بچه باخدا و با ایمانی بود زمانی که رفت سربازی، اعزام شد لب مرز؛ شرایطش خیلی سخت بود البته برای من اصلا تعریف نمی کرد اما با ابوالفضل همیشه درد دل می کرد و از سختی های خدمتش می گفت؛ در عین این حال هر زمان که می گفتیم برات انتقالی به یزد بگیریم مخالفت می کرد و می گفت هرگز نمی خوام حق کسی ضایع شود.

سال دوم خدمتش بود که ماه رمضان را آمد یزد؛ گفت: شرایط آنجا مناسب نیست و نمی تونم روزه بگیرم 20 روز از ماه رمضان را ماند و همه روزه هایش را گرفت و رفت.

4 ماه از خدمتش مانده بود؛ به من گفت: مادر من 2ماهی یک بار می تونم مرخصی بگیرم اما اگر شما اجازه می دهید این 4 ماه را کامل بمانم تا خدمتم تمام شود. من هم بهش گفتم: حجت جان هر طور خودت صلاح می دانی.

با ابوالفضل تلفنی که حرف می زد می گفت: شرایط اینجا خیلی سخت و طاقت فرساست اما تو اصلا نگذار مادر متوجه شود؛ این اواخر هم یه طور مشکوکی حرف میزد به من می گفت: برادر همه عکس های خدمتم را از روی کامپیوتر پاک کن، یه چندتایی فشنگ و پوکه یادگاری آورده بود همش می گفت: آنها را قایم کن یا اصلا نابودشان کن. نمی دانم چه شرایطی داشت که اینقدر نگران بود.

ابوالفضل می گوید: یک دفعه که آمده بود مرخصی با دوستهایمان تو کوچه جمع شده بودیم گفت: بچه ها اگر من شهید بشم قول میدید کوچه را به اسم من کنید؟ محمدرضا، یکی از دوستهایمان گفت: شهادت کجا بوده حالا تو شهید بشو.

دفعه آخر که آمده بود یزد با دوست صمیمی اش آمدند خانه یک دفعه خم شد پای منو بوسید و گفت: بهشت زیر پای مادرم است اگر من شهید شدم مثل دیگرانی که فرزندشان را از دست می دهند بی تابی نکنید و من هرگز فکر نمی کردم روزی برسد که خبر شهادت فرزندم را بیاورند.

همیشه به فکر کمک به پدرش که کشاورزی می کردند بود؛ روز قبل از شهادتش زنگ زد گفت: می خوام بیام مرخصی برای کمک به بابا  ولی هنوز مشخص نیست که کی بیام می خواست اگر دیر شد من نگران نشوم اما به ابوالفضل گفته بود فردا با بچه ها که می خواهند بروند کمین می روم آنجا، از آنجا می آیم یزد.

هفتم بهمن ماه زنگ زده بودند به همسرم و گفته بودند حجت شهید شده، سرش را بریده اند همسرم آمد و گفت: کارت ملی و شناسنامه حجت را بده گفتم: برای چی میخواهید گفت: حجت شهید شده و از هوش رفت.

خودم رفتم نیروی انتظامی آنجا بود که فهمیدم 12 نفر بوده اند، درجه دار هم  همراهشون بوده؛ در درگیری با اشرار  همگی را  به رگبار بسته  بودند و حجت من هم شهید شده بود.

سه روز بعد پیکرش را آوردند من تا لحظه ای که صورت فرزندم را ندیدم هرگز باور نمی کردم، پیکرش غرق در خون بود؛ دست چپش به خاطر رگبار از بدنش جدا شده بود.

بعد از مدتی که از دفنش در روستای حاج علی عسگر می گذشت که ساکش را آوردند؛ لباسهایش خون آلود بود و روی ملافه اش با مداد خاطراتی نگاشته بود. تصمیم گرفتم لباسهایش را نشورم و خون آلود نگهدارم.

صبح زود پدرم زنگ زد گفت: حجت را خواب دیدم که دارد لباس هایش را می شوید.گفتم: پدر داری چیکار می کنی؟گفت: مامانم لباس هایم را نمی شورد خودم دارم می شورم . این شد که لباس هایش را شستم و نگه داشتم.

مادر می گوید: ابوالفضل زمان دفن برادر خیلی بی تابی می کرد؛ خواب حجت می بیند که با لباس رزم دارد می آید بهش می گفت: حجت داداش آمدی؟ می گوید نه من دارم می رم تو مواظب بابا و مامان باش و از من  هم راضی باش.

مادر از امدادهای شهیدش برایمان می گوید: خواهر حجت 10سال بود که بچه دار نمی شد؛ من هر هفته سر خاک حجت می روم یکبار که انجا بودم دخترم زنگ زد و خیلی بی تابی کرد همانجا حجت را واسطه کردم پیش خدا و خواستم که به دخترم فرزند بدهد. آخر همان هفته باخبر شدیم دخترم حامله است و الان یک دوقلو دارد علی و حجت نوه هایم هستند.

حجت همیشه به من می گفت: مادر حرف مردم را اصلا نزنید هرگونه حرفی غیبت حساب می شود تا زمانیکه بود اصلا نمی گذاشت حرف کسی زده شود. خیلی اهل نماز، دعا و عبادت بود.
بعد از اینکه دخترهایم ازدواج کردند در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد یکبار بهش اعتراض کردم که مادر تو خسته ای نمی خواهد اینقدر به من کمک کنی، گفت: مادر 4 تا دختر داشتی الان که اونا نیستن دست تنهایی من خودم جور آنها را می کشم و کمکت می کنم.

بعد از شهادتش در اتاقش کاغذی پیدا کردم که وصیت کرده بود: ذکر لااله الا الله الملک الحق المبین، سوره حشر و صلوات را زیاد تکرار کنید.

حضورش را همیشه و هرلحظه کنارم احساس می کنم در خواب به دخترم گفته بود مامان هرکجا که برود من همراهش هستم.

حجتم خیلی مهربان و خوب بود او تمام شور و هیج
 

 
 
 
 
 
 
 
 انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار