به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، روز سوم محرم سال 61 هـ.ق، «عمر بن سعد» با سپاهی چهار هزار نفره که قرار بود عازم «ری» شود، وارد کربلا شد. او نتوانسته بود خود را از سودای حکومت بر ری برهاند. به همین دلیل، دستور «عبیدا... بن زیاد» را برای جنگ با امامحسین(ع)، پذیرفته بود و فرماندهی سپاه کوفه را برعهده داشت. با این حال، پسر «سعد» میدانست که جنگ با فرزند رسولخدا(ص) و به شهادت رساندن ایشان، چه عواقب سنگینی برایش در پی خواهد داشت؛ پس تصمیم گرفت ابتدا باب گفتوگو را باز کند تا شاید بتواند راهی برای فرار از این مخمصه بیابد؛ گریزگاهی که هم او را از ننگ ابدی جنگ با سیدالشهدا(ع) برهاند و هم آرزوی دیرینهاش، یعنی حکومت بر ری را، تحقق بخشد.
«عمر بن سعد»، با چنین خیالی، در پی «عزرة بن قیس أحمسی» فرستاد و از او خواست نزد امام(ع) برود و درباره چرایی ورود آن حضرت به کربلا و تصمیم ایشان، تحقیق کند. «عزره» نپذیرفت. او در زمره افرادی بود که به امامحسین(ع) نامه نوشته و آن حضرت را به کوفه دعوت کردهبودند. «عُمر بن سعد» دستوری را که به «عزره» دادهبود، به دیگر فرماندهان سپاه کوفه داد، اما همه آنها از انجام فرمانش سر باز زدند. سپاهی که به مصاف امام(ع) آمدهبود، مملو از کسانی بود که آن حضرت را به کوفه دعوت کرده و وعده یاری و مساعدت به فرزند رسولخدا(ص) داده بودند.
«عُمر بن سعد»، عصبی و مستأصل رو به اطرافیانش کرد و پس از شماتت آنها، گفت: هیچکس نیست که این مأموریت را به انجام برساند؟ ناگاه، «کُثیر بن عبدا... شِعبی» برخاست و اعلام آمادگی کرد. همه او را میشناختند. مردی با انحرافات اخلاقی متعدد که سوابق فراوانی در شرارت داشت و برایش کشتن انسانها به سادگی نوشیدن آب بود! «کُثیر» به «عمر بن سعد» گفت: من می روم! من به حسین نامهای ننوشتهام که حالا از دیدارش واهمه داشته باشم. آنگاه با لبخندی موذیانه ادامه داد: اگر بخواهی، میتوانم زمانی که با حسین دیدار میکنم، زخمی کاری به او بزنم و بگریزم! پسر «سعد» گفت: فعلاً نیازی به این کار نیست؛ فقط مأموریتی را که به تو محول کردم انجام بده!
آن پیک شریر!
یاران امام(ع) از دور سواری را مشاهده کردند که از سمت سپاه کوفه به قرارگاه سیدالشهدا(ع) نزدیک میشود. «ابوثمامه صائدی»، یار وفادار امام(ع)، پیک سپاه کوفه را شناخت؛ به سرعت خود را به امام(ع) رساند و گفت: یا اباعبدا...! خداوند تو را سلامت بدارد. شریرترین مردم و جریترین آنها بر خونریزی و درندهترین گرگ انساننما، به سوی شما میآید!
آنگاه با تنی چند از نزدیکان امامحسین(ع)، با شتاب به سوی «کُثیر» رفت و راه را بر او بست و فریاد زد: شمشیرت را بر زمین بگذار و جلو بیا! «کُثیر» پاسخ داد: هرگز چنین نمیکنم! اگر میخواهید مسلح جلو میآیم و پیام پسر «سعد» را میگویم و گرنه، از همینجا باز میگردم. «ابوثمامه» با خشم فریاد زد: هرگز نمیگذارم فاجری چون تو به امام(ع) نزدیک شود! بحث و جدل میان «ابوثمامه» و «کُثیر» بالا گرفت و در نهایت، «کُثیر» به اردوگاه «عمر بن سعد» بازگشت.
اگر مرا نمیخواهید، باز میگردم
پسر «سعد»، چارهای نداشت جز آنکه فردی دیگر را نزد امام(ع) بفرستد و آن فرد دیگر، «قُرة بن قیس حنظلی» بود. او نزد امام(ع) آمد و پیام «عُمر» را رساند. سیدالشهدا(ع) فرمود: مردم شهر شما برای من نامه نوشتند و مرا دعوت کردند. حال اگر طالب من نیستید، به مدینه برمیگردم. پسر «سعد»، این سخن امام(ع) را با گسیل داشتن پیکی برای «ابنزیاد»، به وی منتقل کرد. اما «ابنزیاد» حاضر به پذیرش درخواست امامحسین(ع) نشد. یزید به حاکم کوفه فرمان داده بود که بر فرزند رسولخدا(ص) سخت بگیرد و او را وادار به بیعت کند.
«ابنزیاد» در اوهام خود، چنین میپنداشت که سخت گرفتن بر سیدالشهدا(ع) میتواند آن حضرت را از پیمودن مسیر مقدسی که در پیش گرفتهبود، باز دارد؛ به همین دلیل، در نامهای به «عمر بن سعد»، نوشت: «فهمیدم چه گفتی! به حسین پیشنهاد کن که او و همه اصحابش با یزید بن معاویه بیعت کنند. اگر بیعت کرد، فکر میکنیم تا ببینیم نظرمان در موردش چه خواهد شد[!]» وقتی نامه «عبیدا...بنزیاد» به «عُمربن سعد» رسید، رو به اطرافیانش کرد و گفت: میدانستم که امیر[عبیدا...]، پیشنهاد حسین را قبول نخواهد کرد. «ابیمخنف» در کتاب «مقتلالحسین(ع)»، به دیدار شبانه امامحسین(ع) و عمر بن سعد، میان دو سپاه اشاره میکند.
طبق نوشته او، امام(ع) در این دیدار به «عُمر» فرمود: بگذارید از سرزمین عراق خارج شوم و به سوی سایر بلاد اسلامی بروم تا ببینم خداوند چه اراده فرموده است. پسر «سعد» نامهای دیگر برای «ابنزیاد» نوشت و پیشنهاد امام(ع)را، مبنی بر هجرت به نقاط دوردست سرزمینهای اسلامی، مطرح کرد.
مشاور خبیث
«عبیدا...» تعدادی از اطرافیان را برای مشورت فراخواند و موضوع را با آنها مطرح کرد. هنوز کلام پسر «مرجانه» به پایان نرسیده بود که «شمر بن ذیالجوشن» برخاست و گفت: «آیا پیشنهاد حسین را قبول میکنی در حالی که او امروز در چنگ توست و در قلمرو تو متوقف شده است؟ اگر با تو بیعت نکند و از دیار تو برود، به زودی نیرومند خواهد شد ... این پیشنهاد را قبول نکن که سستی موقعیت تو را در پی دارد.»
آنگاه به بدگویی از «عمر بن سعد» پرداخت و ضمن محق جلوه دادن خود برای فرماندهی سپاه، به «ابنزیاد» گفت:«حسین باید بیعت کند. این همه مماشات پسر سعد با او برای چیست؟» «عبیدا...» نظر «شمر» را پسندید و برای «عُمر بن سعد» نوشت: «من تو را نزد حسین نفرستادم تا گره کار را با گفتوگو باز کنی و برایش آسایش و راحتی ایجاد کنی. اگر حسین و یارانش از ما اطاعت کردند و تسلیم شدند، آنها را در بند به نزد ما بفرست؛ ولی اگر نپذیرفتند، به طرفشان یورش ببر و آنها را به قتل برسان و با آنها کاری کن که عبرت سایرین شود ... بر سینه و پشتشان اسب بتازان ... گرچه هرگز نمیپندارم که اسب تاختن بر بدن، بعد از مرگ، آسیبی به مرده برساند. اما به خود قول دادهام اگر حسین را کشتم، با او چنین کنم. اگر عُرضه این کار را نداری، آن را به شمر بن ذیالجوشن بسپار که او را مأمور اجرای فرمان کردهایم.»
این نامه سراسر کینه و حقد را، «شمر» به «عُمر بن سعد» رساند. «عُمر»، دستپاچه، به «شمر» فحاشی کرد و گفت:«مگر به امیر چه گفتهای که او این قدر عتاب آلود با من سخن گفتهاست؟ این را بدان که من خود فرمان او را انجام خواهم داد و تو آرزوی فرماندهی را به گور خواهی برد.» به این ترتیب، سپاه کوفه برای حمله به امام(ع) و یارانش آماده شد. روز بعد، نامهای از «عبیدا...بنزیاد» به دست «عُمر بن سعد» رسید که در آن آمده بود: «بین حسین و یارانش با آب حائل شو و مگذار قطرهای از آن را بچشند.»
پینوشت:
مقتل ابیمخنف؛ تحقیق استاد محمدهادی یوسفی غروی
مقتل لهوف؛ ترجمه مهدی لطفی
مقتل خوارزمی؛ موفق بن احمد خوارزمی
الارشاد؛ شیخ مفید
تاریخ طبری؛ جلد چهارم