چون كه ايران قبلة احرار گشت
عالم از خواب گران بيدار گشت
با تَبَر زد ريشه از بن، بيشمار
فتنهها انگيخت خصم نابكار
نهضت، اما ماند، چون سدي سديد
در هجوم سيل شيطان پليد
رهبر ايران زمين آگاه بود
كاروان را چلچراغ راه بود
پردة تزوير را از هم دريد
كيد شيطان را به رسوايي كشيد
لاله از ايمان چو بر اصحاب داد
نقش صهيونيست را بر آب داد
از غبار قرن، دين احمدي
پرتوافكن شد به نور ايزدي
ساز بد آهنگ ابليس از جنون
راه ديگر زد به جولانگاه خون
گفت شيطان بچهاي بدنام را
بردة خونخوار خود «صدّام» را
تا فروزد شعلههاي جنگ را
بر جبين ريزد غبار ننگ را
شعلهور شد در شب ديوانگي
«افعي جنگ از تب ديوانگي»
×××
گر چه ما را نه مجال جنگ بود
عرصه بر دشمن شكاران تنگ بود
سهمگين ماري كه در كاشانه ماند
دشمن ما، دوست با بيگانه ماند
ريخت از دندان هزاران جام زهر
بر سر هر روستا، در كام شهر
دست حق در دست شير بيشه بود
تشنة خون ستمگر پيشه بود
آن امام بتشكن قد راست كرد
آن چه را تقدير او ميخواست كرد
بانگ زد بر ديو: هان ما آمديم
تن رها كرديم و جان، ما آمديم
كار انسان خدايي مشكل است
جنگ شير حق عليه باطل است
×××
بس جوان و پير همسنگر شدند
غوطهور در خون و خاكستر شدند
شير مردان كربلايي داشتند
در حريم عشق جايي داشتند
آن شهيدان خدايي زندهاند
جان فروز مردم آيندهاند
هشت سالي جنگ ميداني چه كرد؟
خانمانها سوخت، ويراني چه كرد؟
دست غيب از آستين آمد به در
در افق افراشت رايات ظفر
كافر بعثي گريزان شد ز خاك
خاك از لوث وجودش گشت پاك
سر اين توفيق در ايثار بود
وحدت و ايثار راز كار بود
×××
تا بداني داستان جنگ را
رو بخوان اوراق اين فرهنگ را
بشنو از من گوشهاي زين ماجرا
داستان آن شهيد آشنا
در هزار و سيصد و سي و چهار
كاسمان ميگشت گرد اين مدار
عصر، عصر خاندان زور بود
روزها در دام شب مستور بود
حاكم خودكامه از خيرهسري
داشت از شيطان سرير سروري
ناگه از اسفند فروردين شكفت
غنچهاي لبخند زد نسرين شكفت
خانداني دوستدار اهل بيت
دادخواه و داغدار اهل بيت
روز ميلاد حسينبن علي
خانهشان از نور حق شد منجلي
يافتند از لطف يزدان گوهري
در سپهر زندگاني اختري
كودكي فرزانه همنام حسين
در غلامي مست از جام حسين
تا ز مادر نمنمك پستان گرفت
هفت ماهه كودك ما جان گرفت
غنچه كمكم گل شد و گلباز گشت
يار مادر با پدر دمساز گشت
چون دو ساله شد به آيين بهار
گلبن اميد گلآورد بار
تا بداند رمز و راز عشق را
همسفر شد با پدر تا كربلا
كربلا را ديد و ديد از او گرفت
عشق را فهميد و آن نيرو گرفت
عشق را فهميد و شور عشق را
عشق را سنجيد و نور عشق را
هم پدر هم مادر آن نور عين
آن غلام آستان بوس حسين
بذري از شادي به دل ميكاشتند
آرزوي عكسي از او داشتند
نقشبند عكس شد تا روي او
عكس او آيينة دلجوي او
ساز و برگ كربلا آماده گشت
عشق يار كودك دلداده گشت
×××
عشق يعني داستان كربلا
داستان خون فشان كربلا
عشق يعني شعلة فانوس جان
در تب توفان اقيانوس جان
عشق يعني در گذرگاه فراق
سوختن در شعلههاي اشتياق
عشق يعني هفت بند التهاب
در نيستانها سؤال بيجواب
عشق يعني طالب سامان شدن
تن نهاده پاي تا سر جان شدن
عشق يعني روح سبز آبها
عشق يعني موجها، گردابها
عشق يعني غوطه در دريا زدن
هم ركاب قطره تا دريا شدن
عشق يعني نغمههاي بيشكيب
سركشيده از شبستاني غريب
عشق يعني چاشني بخش حيات
نقشبند تار و پود كاينات
عشق يعني آفتاب بيزوال
با شب و با شب پرستان در جدال
عشق يعني آبشار زندگي
زنده رود چشمة زايندگي
عشق يعني آسمان سبزِ سبز
در سبد يك كهكشانِ سبزِ سبز
عشق يعني رشتهاي از لعل ناب
گردنآويز عروس آفتاب
×××
كودك نوپاي ما در كربلا
عشق را دريافت با خون خدا
معنويت در دل او خانه كرد
خانة دل خالي از بيگانه كرد
در دل او نور يزداني نشست
شور جانبازي به آساني نشست
«رشتهاي بر گردنش افكند دوست
تا كشد هر جا كه خاطرخواه اوست
نونهال تازه برگ و بار يافت
تا به دربار حسيني بار يافت
جان و دل در التهابي تازه يافت
آفتابي، آفتابي تازه يافت
در پي آموختن بيتاب بود
با پدر در مسجد و محراب بود
از دبستان تا به دانشگاه عشق
بود در آموختن همراه عشق
×××
سيصد و پنجاه و شش بعد از هزار
سال خورشيدي برآمد بر مدار
همّت او راه سربازي گرفت
راه سربازي، سرافرازي گرفت
در فراغت دوستان را جمع كرد
در شب تاريك كار شمع كرد
نكتهها از مكتب اسلام گفت
از حديث و فقه از احكام گفت
جمع سربازان چو گنج اندوختند
رمز و رازي را كز او آموختند
دين و دانش «باقري» را مرد ساخت
همطراز راز اهل درد ساخت
گشت شمع محفل آزادگان
آفتاب ديدة دلدادگان
هركجا ميگفت با ياران سخن
آفرين ميخاست از جان سخن
هر پيامي كامد از سوي امام
خواند بيپروا براي خاص و عام
در درون بيمي ز اهريمن نداشت
از برون انديشه از دشمن نداشت
لعل ميباريد از گفتار او
گفته او بود چون كردار او
خاطري آسوده از تشويش داشت
دوستي با مردم درويش داشت
علم و تقوا را به هم پيوسته بود
با خدا زين هر دو پيمان بسته بود
با خدا از بيخدايان درگذشت
از زمين بر بارة اختر گذشت
كجروان را شد دليل راه راست
راستان را گفت سر منزل كجاست
بارها با رهروانِ راه غرب
با فروافتادگان در چاه غرب
با كلام آتشين درگير بود
در زبان او قلم شمشير بود
در سخن چون شمع شب افروز گشت
با بيان و خامه دشمن سوز گشت
مكتب قرآن و تفسير و كلام
انقلاب مردمي، عشق امام
جملگي بودند دانشگاه او
روشني بخش دل آگاه او
همدلي با همزباني ساز كرد
چشم خوابآلودگان را باز كرد
×××
چون ز رَه آمد امام بتشكن
گل فرو باريد بر خاك وطن
سيل دشمن كن به راه افتاده بود
خار و خس در قعر چاه افتاده بود
موج حزبالله از درياي عشق
چشمهها بگشود در صحراي عشق
رهنوردان را رفيق راه شد
همصدا با موج حزبالله شد
×××
دعوتي از آن شهيد نامدار
از «امل» آمد كه گردد رهسپار
سوي لبنان كرد آهنگ سفر
با تني چند از عزيزان دگر
ديد لبنان و فلسطين بيقرار
ز آتش بيداد قومي نابكار
در هجوم فتنة قوم يهود
در ديار قدس جز آتش نبود
در فلسطين تا به چشم دل گريست
گفت اينجا چارهاي جز جنگ نيست
در سخن آمد كه ياران همتي
همّت اي آزادمردان، همتي
تا برآيد ريشة صهيون ز جاي
مرد ميخواهد همه رزم آزماي
جنگ بايد با جهود خيبري
تا برافتد فتنة خيرهسري
از امام راستان گفت اين پيام
با دليران فلسطين والسلام
سوي ايران از فلسطين بازگشت
همدم ياران ديرين بازگشت
چون گل آرا شد بهار انقلاب
باد نوشين گشت يار انقلاب
«نامه جمهوري» از آغاز كار
در نوشتن داشت او را در كنار
در بنان او قلم شمشير بود
خامه، اهريمنشكن چون تير بود
چون عقابي خشمگين پر ميگشود
خواب را از چشم دشمن ميربود
كار مطبوعاتياش رونق گرفت
رونقي ديگر ز لطف حق گرفت
چون خلل در دين و ايمانش نبود
لحظهاي آرام در جانش نبود
با منافق روبهرو شد ز اتفاق
تا برافتد خوار تنديس نفاق
پرده نيرنگشان از هم دريد
بر جريدةشان خط بطلان كشيد
راستي جنگاوري چون شير بود
آذرخش چرخش شمشير بود
بينشي روشنتر از آيينه داشت
آفتابي در درون سينه داشت
بينشي در ورطة خون و خطر
بيهراس از خصم، آيندهنگر
عزم او چون كوه سخت و استوار
رزم او خاراشكن در كارزار
فكر او سرچشمة زايندگي
ذكر او نام خدا در زندگي
×××
در هماهنگي ز وحدت ياد كرد
خاطر رزمندگان را شاد كرد
گفت وحدت رهگشاي راه ماست
نورافشان در دل آگاه ماست
راز پيروزي چراغ وحدت است
لالة شب سوز باغ وحدت است
گر نباشد بين ياران اتحاد
اين شما و حاصل و توفان و باد
چون سحر گسترد چتر آفتاب
با سپاه عاشقان شد همركاب
آمد از همداستاني با جهاد
در شبستانش فروغ بامداد
در جهاد آموخت رسم و راه را
راه را تشخيص داد و چاه را
غنچهاي شور شكفتن در سرش
گل شدن آيين باغ باورش
بود در آيينهاش تابندگي
جلوهگاه جان او سازندگي
كار و كوشش را به هم پيوند زد
بر گل سازندگي لبخند زد
او جهادي بود و سنگر خانهاش
سنگرستان هنر كاشانهاش
پخته بود و در پي خامي نبود
خويش را در هر نهادي آزمود
جان چو در تن بيقراري ميكند
مرد را چون تيغ، كاري ميكند
عشق با خامي نگنجد يك نفس
مرغ آب و دانه، ماند در قفس
مرد راه عشق را خامي خطاست
پخته شو، چون عشق از خامي جداست
×××
«اين جهان همچون درخت است اي كرام
ما بر او چون ميوههاي نيم خام»
«سخت گيرد ميوهها مر شاخ را
زان كه در خامي نشايد كاخ را»
«چون رسيد و گشت شيرين لبگزان
سست گردد شاخ را او بعد از آن»
«چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سرد شد بر آدمي ملك جهان»
«عادلا چندين سرايي ماجرا
پند كم ده بعد از اين ديوانه را»
«من نخواهم ديگر اين افسون شنود
آزمودم چند خواهم آزمود؟»
«هر چه غير شورش و ديوانگي
اندرين ره روي در بيگانگي است»
«هين منه بر پاي من زنجير را
كه دريدم پردة تدبير را»
×××
پخته چون فارغ ز آب و رنگ شد
نفس دون را كشت، مرد جنگ شد
آن «حسن» سيرت حسيني گشته بود
لالة باغ «خميني» گشته بود
جبهه را آيينة اسرار ديد
جايگاهي خالي از اغيار ديد
در شكوه و استواري كوه بود
يك تن، اما لشكري انبوه بود
شب، همه شب در نماز و در نياز
روز، همچون شير نر، دشمن گداز
كرد آن شوريده را ياري خطاب
در چه راهي؟ گفت در راه ثواب
گفت در ميدان جنگ، اي كاردان
از بسيجي گوي و از اين كاروان
گفت مرواريد غلتان در يمند
مشرق جان، آفتاب عالمند
پاسدار مرز اسلام و وطن
رهگشا و رهنورد و خطشكن
انقلاب ما چو تيري زهرناك
دشمن مار افكند بر روي خاك
انقلاب ما، جهاني ديگر است
در جهان، مستضعفان را ياور است
جنگ ما آن جنگ اسلام است و كفر
جنگ با نيرنگ و اوهام است و كفر
جنگ با مستكبران آيين ماست
كفر را بنيان شكستن دين ماست
انقلاب ما چو خورشيد اميد
از دل شبهاي ظلماني دميد
انقلاب ما بدين تابندگي
داد مردم را بهار زندگي
پاسداري كرد از خون شهيد
در شهيدستان گلگون شهيد
انقلاب ما به يمن رهبري
در جهاد زد رايت نامآوري
پيرو آيين قرآنيم ما
آشنا با دين يزدانيم ما
«چون خدا ياري كند در كارها
بردمد از خارها گلزارها»
×××
با فروغ «باقري»، جان «حسن»
لاله پرور گشت بستان حسن
شد نيستاني نواي ناي او
بر بلنداي جهان آواي او
سينهاش ديباچة انوار دوست
سينه نه، گنجينة اسرار دوست
تا جهان افروز شد از آگهي
يافت فرمان از پي فرماندهي
بود تا او، پاسداري ساده بود
زندگي را رهروي آزاده بود
ژرف دريا بود در توفان جنگ
مرد مردان بود در ميدان جنگ
جبهه هر جا بود پيشاپيش بود
رعد، لرزان از شكيباييش بود
با سلحشوران پي گفت و شنفت
در شب پيكار چشم او نخفت
در دعا و در نماز و در نياز
با خداي خويشتن ميكرد راز
امر به معروف و نهي از منكرش
چون سلاحي بود زيب پيكرش
با دعاي حكمتآميز كميل
ديده در دامن فرو ميريخت سيل
پر شد از باران رحمت جام او
در عبادتهاي شب هنگام او
ساغرش از دوستي لبريز بود
مشورت با همرهانش نيز بود
مدتي در واحد اخبار جنگ
با قلم همداستان شد بيدرنگ
با شروع جنگ داد از كف قرار
خيمه زد در پهندشت كارزار
در حريم عشق، جان در دست داشت
از مي عرفان دلي سرمست داشت
خون غيرت، جوش ميزد در تنش
رود همّت موجخيز از دامنش
با توكل الفتي ديرينه داشت
طور سينا در ميان سينه داشت
با توكل زانوي ترديد بست
با توكل سدّ نامردي شكست
با توكل مرگ را ناچيز خواند
زندگاني را به رستاخيز خواند
با توكل لاله در باغش شكفت
در چراغستان گل داغش شكفت
با توكل جنگ را آماده بود
دل به فرمان خميني داده بود
ديد در آيينة حقاليقين
فتح را در جبهه فتحالمبين
با سلاح عشق دشمن را شكست
راه را بر لشكر بيداد بست
بعثيان را با تمام ساز و برگ
ريخت چون برگ خزان در كام مرگ
×××
از طريقالقدس چون آگاه گشت
با سپاه مردمي همراه گشت
همچو توفاني كه در آوردگاه
افكند كوه سپاهي را چو كاه
بر سر دشمن چو ميآمد فرود
رعد آسا پاي تا سر شعله بود
×××
در نبرد ديگري كامد به پيش
خصم غافل بود از فرداي خويش
ثامن معصوم، رمز جنگ بود
عرصه بر ديو ستمگر تنگ بود
با هجومي لشكري آواره كرد
رشتة تدبير او را پاره كرد
شهره شد چون كار كارستان او
بوسه زد تقدير بر دستان او
من ندانم راز آن فرزانه مرد
ليك ميدانم كه او هنگامه كرد
با توكل رخصت از جانان گرفت
مشعل ايمان به دست جان گرفت
جنبش و كوشش در او خودجوش بود
پاي تا سر هوش بود و هوش بود
فكرت او چون تكاپو ميگرفت
از خداي خويش نيرو ميگرفت
در تشكل، كادرسازي كمنظير
رزمآرا، هم مدبّر هم مدير
هر كه با او كار ميكرد از نخست
در وجودش كارداني تازه جست
گوهر خود را در اين گنجينه ديد
آفتاب عشق در آيينه ديد
رهروان را گفت ما راهي شديم
مست مست از جام آگاهي شديم
خيمه در ملك بقا خواهيم زد
دم ز تسليم و رضا خواهيم زد
«مرگ اگر مرد است گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ»
«من از او عمري ستانم جاودان
او ز من دلقي ربايد رنگ رنگ»
×××
ما شهادت را خريدار آمديم
پاي كوبان بر سر دار آمديم
كربلا در ماست، ما در كربلا
صد نيستان نينوا، در كربلا
در نمازستان او جان ميدهيم
در نيايش جان به جانان ميدهيم
با چراغ لاله شبها سوختيم
تا شهادت را از او آموختيم
هر كه چون ما با شهادت آشناست
در بهشت عشق مهمان خداست
×××
سيصد و شصت و يك افزون از هزار
سال شمسي زد علم بر كوهسار
گوهر ما قالب تن را شكافت
از مكان در لامكاني راه يافت
با طلوع سالگرد انقلاب
آفتاب روي او شد در حجاب
در نه بهمن به خاك و خون تپيد
در شهيدستان سنگر شد شهيد
×××
چون كه شد سر تا به پا جان باقري
داد جان خود به جانان باقري
بال در بال ملك پرواز كرد
هم عنان با طاير جان باقري
تن نهاد و از شهيدستان خاك
رفت سوي عرش يزدان باقري
آفتاب تابناك معرفت
چلچراغ عشق و عرفان باقري
خشمگين چون شير، روز كارزار
زاهد شب در شبستان باقري
در ضيافت خانة سلطان عشق
ميزبان حق است و مهمان باقري
سنگر از خون شريفش لالهگون
همسفر شد با شهيدان باقري
جان شيرين برد در بزم حضور
در وفاي عهد و پيمان باقري
×××
تا بدو پرواز را آموختند
درد عشق و راز را آموختند
پخته شد در عشق و خامي وانهاد
عشق را در هفت وادي پانهاد
هفت وادي بود او را سرگذشت
در عبور از هفت وادي درگذشت
قطره بود و دامن دريا گرفت
گوهر از درياي توفانزا گرفت
تا دم آخر سخن از يار گفت
از خدا، از لحظة ديدار گفت
بر لب او ذكر يارب، يا حسين
ذكر يا رب داشت بر لب يا حسين
بال زد در بال با همسنگران
تا ديار آشنايي از جهان
داغ او سنگينتر از يك كوه بود
كوه نه، يك آسمان اندوه بود
يك تن اما غيرت صد مرد داشت
كولهباري سهمگين از درد داشت
از حصار تن به همت درگشود
تا بهشت جاودان شهپر گشود
خرم از خون شهادت باغ اوست
چون شقايق شعله سوز داغ اوست
«جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد»
گر چه در دامان مادر چون پدر
زين مصيبت ريخت خوناب جگر
همصدا گفتند، بر او آفرين
آفرين بر پاك فرزندي چنين
بر تو اي فرزند از يزدان درود
بر تو اي گلگون كفن از جان درود
اين شهادت مرگ ني، ميلاد توست
اين شهادت باغ عشق آباد توست
زندگي هنگامة فريادهاست
سرگذشتِ درگذشت يادهاست
آسمان گر بشنود نام شهيد
×××
گل كُند خورشيد بر بام شهيد
در كتاب آفرينش بسته نقش
خامة تقدير، با نام شهيد
چشم دل چون پاك باشد بنگري
چشمة توفيق در كام شهيد
چشم دل چون پاك باشد بنگري
نقش روي دوست در جام شهيد
در شهيدسان هستي موج زد
چشمه توفيق در كام شهيد
تا برآرد اهرمن را در كمند
توسن اقبال شد رام شهيد
بهتر از ديروز او، امروز اوست
خوشتر از آغاز، انجام شهيد
روز او هر روز چون شبهاي قدر
هست يومالله، ايام شهيد
جز صلاي مردمي، آزادگي
چيست راز پيك پيغام شهيد
بر سر خوان خدا مهمان شدن
«جاودان» اينست فرجام شهيد