اينجا بود كه سيد متوجه شد بايد عيبى در خودمان باشد. روكرد به نيروها و فرياد زد: «آقايون... كى حمام واجب بوده و نرفته؟» يك استعارت اين جورى بكار مى برد. خب ما هفته اى يك بار مى رفتيم دو كوهه براى حمام. سيد ادامه داد: «هركس كه نرفته حمام، حجب و حيا نداشته باشد. اين مسئله داره به كار ضربه مى زند...».
همه به يكديگر نگاه مى كرديم. بعضى ها زير زيرى مى خنديدند. يك دفعه ديدم يكى از سربازها در حالى كه سرش را پايين انداخته بود از عقب سر نيروها خارج شد و رفت.
آن روز سيد خيلى شاكى شده بود. هركس هم براى كار به يك طرف رفته بود. اين وضعيت كه پيش آمد گفتم: الان ديگر جمع مى كنيم و مى رويم مقر. در حالى كه به طرف ماشين قدم مى زدم، با خودم فكر مى كردك كه جداً چرا شهدا خودشان را نشان نمى دهند. در همان حال ديدم ميان خاك هاى جلوى پايم يك بند مشكى كه مثل بند پوتين است بيرون زده. دولا شدم و آن را كشيدم. يك جوراب و تكه اى پوتين آمد بيرون، بيشتر كه كشيدم يك پا هم از زير خاك درآمد. شروع كردم به كندن با دست. يك لحظه نگاه به شارى انداختم كه در جلويم قرار داشت. ظاهر آن مى خورد به شيارهايى كه پر شده باشند.
سى هنوز داشت داد و بيداد مى كرد. يكى از بچه ها را صدا زدم كه بيايد آنجا و كمكم كند. حتى به سيد هم نگفتيم كه شهيد پيدا كرده ايم. او گفت: «فعلا بذار يك مقدار بكنيم، شايد فقط تكه پا باشد و هيچ شهيدى در كار نباشد و سيد بيشتر شاكى شود.» بيشتر كه كنديم، ديديم كه نه، آنجا بود كه سيد و بقيه بچه ها را صدا كرديم. همه آمدند و شروع كردند به كار. هفت هشت تا شهيد درآورديم.
ديگر هوا تاريك شده بود. وسايل را همانجا گذاشتيم كه فردا برگرديم و بقيه را دربياوريم. در آن شيار روز بعد حود 18 شهيد درآورديم.
مرتضى شادكام