در حال خودم بودم كه سنگيني دستي را روي شانههايم احساس كردم برگشته و ديدم قاسم در حال خنديدن است. بغضم تركيد، سر بر روي شانههاي قاسم گذاشتم و هايهاي گريه كردم لباس قاسم از قطرات اشك من خيس شد من را در آغوش گرفت و نجواكنان گفت:«راه دوري نميري، همش چند كيلومتر آنطرفتر هستي». نميتوانستم باور كنم از قاسم، تنها دوست و ياور زندگيام حتي لحظه اي دور باشم قاسم به من نگاهي كرد و در حالي كه پوتينهايم به دستش بود سپس ادامه داد:«مگر به مراسم خواستگاري ميروي كه اينچنين دست و پايت را گم كردهاي» سوار ماشين شدم به پيرمرد كه نامش عموصادق بود نگاهي انداختم نميدانم چرا چشمان او شباهت عجيبي به چشمهاي قاسم داشت، به محض بسته شدن در ماشين، خيلي سريع قاسم رو از من برگرداند، ميدانست كه در دلم چه ميگذرد، از او دور شديم، آنقدر دور كه در آن بوران برف ديگر اثري از قاسم به جا نماند. در راه فرماندهي گردان گفت:«نميدانم تو را به عموصادق بسپارم يا عموصادق را به دست تو؟!» اين را گفت و ديگر تا پايان راه حرفي نزد. به مقر عموصادق رسيديم، پس از خواندن نمازش به او گفتم:«قبول باشه عموصادق» در جواب پاسخ داد:«قبول حق پسرم». «حق داري با من نسازي از من سني گذشته است اما تو حالا اول جواني هستي»، گفتم:«عموصادق نقل اين حرفها نيست..... روز عمليات است اما فرمانده گفته چون تو كسالت داري بايد به عقب برگردي.... مگه من چمه!؟ من حتي از فرمانده هم سالمندم.... آخ..... بازم اين سردرد لعنتي لطفاً عموصادق از توي كولهپشتيام.... قرصهايم را بده....». فردا صبح كه بلند شدم عموصادق تمام كارها را كرده بود با يك سيني چاي كنار تختم نشست و گفت:«بخور....انشاالله كه كسالتت رفع ميشود». تمام بدنم درد ميكرد، حس بلند شدن از رختخواب را نداشتم، روي تخت نشستم و گفتم:«عموصادق تو چرا اينجا آمدهاي؟!». در جوابم پاسخ داد:«تازه ازدواج كرده بودم، پسر كوچكي داشتم كه خيلي دوستش داشتم، فقط همين را ميدانم كه سر موضوعي با همسرم بحث كردم كه او هم، همراه بچه من را ترك كرد». با تعجب پرسيدم:«پس حالا شما اينجا چه ميكنيد؟» چرا دنبال زن و فرزندتان نميرويد؟!» اشك در چشمانش حلقه زد و گفت:«پس از رفتن آنها حافظهام را از دست دادم، فقط همين را ميدانم كه پشت بازوي سمت چپ دست پسرم يك خال قهوهاي بزرگ بود، به دليل سابقه فراموشي كه داشتم فرمانده دستور داد به پشت خط بروم چون ميدانست اينجا براي من بهتر است». قطرات اشك را روي صورت عموصادق ديدم، نميخواستم اذيتش كنم، ديگر سؤالي نكردم و چاي داخل سيني را سر كشيدم. ناگهان فرمانده وارد شد و گفت:«ديشب عمليات تمام شد و ما با كمترين شهيد و كمترين زخمي پيروز شديم و رو به من ادامه داد ميتواني برگردي دلم طاقت نداشت، بيقرار قاسم بودم، سريع پشت فرمان پريدم و گفتم بريم!؟ به منطقه رسيدم، هنوز بوي دود ميآمد، به دنبال قاسم همهجا را گشتم ناگهان يك جفت پوتين روي برفها توجهام را جلب كرد به طرف پوتين خيز برداشتم، آه خداي من ..... قاسم بود بدن و لباسهايش به كلي سوخته بود، پاهايم لرزيد، شانههايم نيز همينطور.... عموصادق به كمكم آمد، عمو زير بازوي دست چپ قاسم را بلند كرد، لباس سوخته كنار رفت، ناگهان عمو شل شد، روي زمين نشست، قطرات اشك روي صورتش روان شد، به نقطهاي كه خيره شده بود، نگاه كردم، آه خداي من، پشت بازوي دست چپ قاسم يك خال قهوهاي بزرگ بود، چه صحنهاي بود، سرم را به آسمان گرفتم، اين بار بغض هردوي ما شكست، عموصادق به فرزندش رسيده بود.
منبع: سايت صبح