مقدمه
زندگى حماسهآفرين و پرفراز و نشيب دكتر مصطفى چمران از مقاطعى بسيار گوناگون و حساس شكل گرفته است، شرايط خاص هر مقطع كاملاً قابل دقت است، زمانى در دوران مبارزات ملىشدن صنعت نفت و پس از آن در دوران اختناق بعد از كودتاى 28 مرداد، ساليانى چند در امريكا، سپس در مصر و بعد از آن دوران حماسهساز لبنان، در كنار مرزهاى اسرائيل و پس از پيروزى انقلاب اسلامى ايران در وطن و ميهن اسلامى خود در مسئوليتها و مأموريتهاى مختلف، عمر پرجوش و تحرك و انسانساز خود را سپرى ساخت. اين مقاطع با هم بسيار متفاوتند ولى آنچه كه همه اين ادوار را به هم ارتباط مىبخشد، خط فكرى او، اعتقاد خالصانه و شيدايى او براى تكامل روح انسانى و اوجگرفتن از اين دنياى خاكى و وصول به معشوق و لقاى حق بوده است. او لحظهاى آرام نداشته است، خود را وقف خدمت به خلق و جهاد در راه خدا نموده و از هيچ كس و هيچ چيز جز خداى تعالى انتظار و ترس و باكى نداشت. سراپا عشق بود، محبت بود، شور بود، تلاش خالصانه بود، مبارزه بود، خودسازى بود، انسانسازى بود، سازماندهى بود، درد و غم و رنج بود، تنهايى و پرواز بود، فرياد بود و بالأخره شهادت بود.
مصطفى چمران كه در سال 1311 تولد يافت، دوران كودكى و ابتدايى را در دبستان انتصاريه تهران خيابان 15 خرداد - عودلاجان و دوران متوسطه خود را در دبيرستانهاى دارالفنون و البرز سپرى ساخت و سپس وارد دانشكده فنى دانشگاه تهران شد و در سال 1335 در رشته برق فارغالتحصيل و شاگرد ممتاز گشت. او هميشه در تمام دوران تحصيل پيشتاز و نمونه بود، علاوه بر آنكه در همه مبارزات سياسى و مذهبى حضورى فعّال داشت؛ نمونهاى از يك نوجوان و جوانى پاك، پرتلاش، عميق و براى همه دوستداشتنى بود. با استفاده از بورس شاگرد اولى براى ادامه تحصيل راهى امريكا شد و ابتدا در دانشگاه تگزاس درجه فوقليسانس مهندسى برق و سپس در يكى از بزرگترين و مهمترين دانشگاههاى معروف امريكا »بركلى«، در كاليفرنيا و با همراهى برجستهترين اساتيد فيزيك، دكتراى خود را در رشته الكترونيك و فيزيك پلاسما با عالىترين نمرات دريافت نمود و مدتى در يكى از مراكز مهم تحقيقاتى روى زمين در كنار دانشمندان و پژوهشگران بنام، سرگرم تحقيق روى پروژههاى بزرگى، در زمان خود بود.
باز هم در كنار اين مسير تحسينبرانگيز و كمنظير، پايهگذار و سازماندهنده مبارزات ضداستعمارى و ضدرژيم طاغوتى شاه و پايهگذار فعاليتهاى گسترده اسلامى در امريكا بود. بعد از شكست اعراب در جنگ 1967، دنياى وسيع امريكا بر او تنگ مىنمود و براى فراگيرى فنون نظامى و جنگهاى چريكى راهى اروپا، الجزاير و مصر شد و مدت دو سال در مصر ماند. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسى صدر رهبروقت شيعيان لبنان به سرزمين فاجعه، درد و رنج مسلمين بهويژه شيعيان لبنان قدم نهاد و در جنوب لبنان، شهر صور و كنار مرزهاى اسرائيل رحل اقامت افكند ولى او در همه جاى لبنان حضور داشت، هر كجا كه خطر بود، بلا بود و قيام بود، دكتر چمران نيز در پيشاپيش مردم بىپناه لبنان حضور داشت. در لبنان پايهگذارى سازمانهاى چريكى مسلّح را برعهده گرفت كه همزمان با روشنگرى اسلامى و مذهبى و تقويت روحيه و اعتقادات اسلامى و مكتبى، ورزيدهترين، زبدهترين و شجاعترين رزمندگان اسلام را تربيت نمود كه فرزندان و شاگردان آنها امروز نيز در لبنان براساس همين اعتقادات و روحيه شهادتطلبى، حماسهها مىآفرينند.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى ايران مشتاقانه همراه با گروه 92 نفره نخبگان مذهبى و سياسى لبنان به ايران آمد و به ديدار امام بزرگوار خود شتافت و بنا به توصيه امام راحل در ايران ماند. با آنكه در استمرار برنامههاى خود در لبنان نيز دخالت داشت، در ايران نيز به دستور امامره از پايهگذاران سپاه بود و سپس در فرونشاندن توطئههاى خطرناك و جدايىطلبانه دشمن در كردستان با آنكه معاون نخستوزير بود، لباس رزم بر تن كرد و سلاح بر دوش گرفت و با سازماندهى و بهكارگيرى نيروهاى مسلّح و بخصوص مردمى، به خنثىسازى توطئههاى سخت دشمنان برآمد و نام خود و پاوه و حوادث حماسهساز آن و فرمان تاريخى امام خمينىره را براى هميشه در تاريخ ثبت نمود.
با آغاز جنگ تحميلى راهى خوزستان شد و فرماندهى نيروهاى داوطلب مردمى و نظامى را تحت عنوان »ستاد جنگهاى نامنظم« برعهده گرفت و كتابى قطور از رشادتها، شهادتها، حماسهها و مقاومتها را قلم زد. بالاخره درحالىكه نام او و نيروهاى رزمنده و شجاع او به دوستان روحيه مىبخشيد و پشت دشمنان متجاوز را مىلرزاند در ظهر هنگام روز 31 خردادماه 1360، در روستايى بهنام »دهلاويه« در نزديكى سوسنگرد با تركش خمپاره دشمن، شهادت را در آغوش كشيد و به اوج و عروج پركشيد و به لقاءاللَّه رسيد و بهسوى معبودش شتافت تا عندربهم يرزقون شود.
نگارش اين سطور متراكم و مختصر از زندگى او، از آنجا ضرورت داشت كه برهههاى مختلف عمر او، در جوامع و شرايط گوناگون و خط فكرى مستقيم او كه در اين مجموعه دستنوشتهها گردآورى شده است بيشتر شفاف و مشخص شود و اگر دستنگاشتهاى را در امريكا، لبنان يا در ايران به رشته تحرير درآورده است موقعيتها و شرايط روز نيز مدّنظر قرار گيرد.
دكتر چمران لحظهاى بيكار نمىنشست. يا كار مىكرد، يا مىخواند و يا مىنوشت. حتى اگر چند دقيقه جلسهاى ديرتر تشكيل مىيافت از اين فرصت كوتاه نيز استفاده مىكرد و مىنگاشت و آنچه را كه مىنوشت براى خود و دل خود مىنوشت نه براى ديگران و نه بهخاطر آنكه روزى منتشر شود، مكنونات قلبى او بود، گاهى با خدا راز و نياز مىكند، گاهى با على)ع( و گاهى با حسين (ع)؛ زمانى گزارشى را ثبت مىنمايد و هنگامى ديگر روحيه شاعرانه و عارفانه خود را پروبال مىدهد و با دل خود به پروازى ملكوتى و سير و صعودى روحانى مىپردازد و زمانى ديگر حقايقى تاريخى را با سادگى و صراحت بيان مىكند و در نوشتهاى ديگر به دردها و رنجها و غمهاى خود كه همه آنها هم درد و رنج اجتماعى بود مىپرداخت و بالاخره از هر بابى و هرگونه كه آن لحظه افكار او را به خود مشغول مىداشت با بيانى زيبا و قلمى ساده و صريح آنچه را كه در درون او مىگذشته قلم زده است، گاهى از شور و شوق و شيدايى و گاهى از عشق و محبت الهى و زمانى از دردها و رنجها و هنگامى هم از جنگ و ستيز و مقاومت و شهادت و روزى هم در پرواز ملكوتى و سير و سلوك عرفانى سخن گفته است و مهم آنكه اينها را به نيّت آن ننوشته است كه كسى بخواند و بر دل پررنج و پرخون او مرهمى بگذارد يا تحسين بنمايد، بلكه راز و نيازى درونى و سير و سلوكى عرفانى بوده است كه امروزه دراختيار ما است.
در انتخاب اين دستنگاشتهها موضوع خاصى مدّنظر نبوده است و از هر بابى و هر بحثى كه بوده است فقط به صرف آنكه زمان نگارش با تاريخ مشخص شده باشد گزينش شده، بنابراين، اين مجموعه دستنگاشتههاى تاريخدار دكتر چمران است كه در طول ساليان دراز، درباره مطالب مختلف و در نقاط گوناگون و كاملاً متفاوت نگاشته شده است؛ ولى در همه آنها با وجود اختلاف زمان و مكان يك خط مستقيم الهى بهخوبى قابل بررسى است، كه همهجا و همهوقت، همه عمر خود را عاشقانه و عارفانه بهدنبال راه على و حسين و بدون ترس و هراس از طاغوتها و قدرتهاى شيطانى و مصلحتطلبىها طى نموده است و از ابتدا به نور پرفروغ و تابان شهادت چشم دوخته و در پايان نيز به اين پرواز و آرامش ملكوتى دست مىيابد. اينگونه گزينش دست نگاشته هاى تاريخ دار را هم ابتدا نويسنده جوان و خوب ما آقاى مجيد قيصرى با كاوشى در ميان همه دستنوشتههاى دكتر چمران پيشنهاد و خود آغاز نمود و مجموعهاى زيبا را فراهم ساخت كه بعداً دستنگاشتههاى ديگرى هم به آن افزوده شد. بنابراين مىبايست از اين دوست علاقهمند و هنرمند خود كه حقّى آشكارا دارد تشكر نمايم و خداوند اجر كامل به او عطا فرمايد.
از آنجا كه بعضى دستنوشتهها نياز به شرح و توضيح و يا در تعدادى از دستنوشتهها كه در لبنان نگاشته شده از كلمات و لغات عربى كه براى ما نامأنوس است استفاده شده، در پاورقى در حد اختصار توضيح لازم ارائه شده است.
بدان اميد كه خداى بزرگ توفيق كامل شناخت هرچه بهتر و بيشتر اين مردان انسانساز تاريخ، شهداى بزرگوارى كه حقاً بىنظير بودند را به ما عطا فرمايد.
مهدى چمران
يادداشتهاى امريكا
اوايل تابستان 1959
من تصميم دارم كه از اين به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشويم، قلب خود را يكسره تسليم خدا كنم، از دنيا و مافيها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خويش را در آب ديده قرار دهم.
من روزگار كودكى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى كردهام. من آدم خوبى بودهام، بايد تصميم بگيرم كه مِنبعد نيز خود را عوض كنم.
حوادث روزگار آدمى را پخته مىكند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مىسوزاند.
اوايل بهار 1960
نزديك به يك سال مىگذرد كه در آتشى سوزان مىسوزم. كمتر شبى بهياد دارم كه بدون آب ديده بهخواب رفته باشم و آههاى آتشين قلب و روح مرا خاكستر نكرده باشد!
خدايا نمىدانم تا كى بايد بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و هميشه تو شاهد بودهاى. عشقى پاك داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مىدادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد كه وجودم را خاكستر كرد. احساس مىكنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود كه از سوزش من شايد بشريت لذت خواهد برد!
خدايا، از تو صبر مىخواهم و به سوى تو مىآيم. خدايا تو كمكم كن.
امروز 19 رمضان يعنى روزى است كه پيشواى عاليقدر بشريت در خون خودش غوطه مىخورد. روزى است كه مرا به ياد آن فداكارىها، عظمتها و بزرگوارىهاى او مىاندازد. از او خالصانه طلب همت مىكنم، عاشقانه اشك، يعنى عصاره حيات خود را تقديمش مىنمايم. به كوهساران پناه مىبرم تا در... تنهايى، از پس هزارها فرسنگ و قرنها سال با او راز و نياز كنم و عقدههاى دل خويش را بگشايم.
خدايا نمىدانم هدفم از زندگى چيست؟ عالم و مافيها مرا راضى نمىكند. مردم را مىبينم كه به هر سو مىدوند، كار مىكنند، زحمت مىكشند تا به نقطهاى برسند كه به آن چشم دوختهاند.
ولى اى خداى بزرگ از چيزهايى كه ديگران به دنبال آن مىروند بيزارم. اگرچه بيش از ديگران مىدوم و كار مىكنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعاليت و كار كرده و مىكنم ولى نتيجه آن مرا خشنود نمىكند فقط بهعنوان وظيفه قدم به پيش مىگذارم و در كشمكش حيات شركت مىكنم و در اين راه، انتظار نتيجهاى ندارم!
خستگى براى من بىمعنى شده است، بىخوابى عادى و معمول شده، در زير بار غم و اندوه گويى كوهى استوار شدهام، رنج و عذاب ديگر برايم ناراحتكننده نيست. هر كجا كه برسد مىخوابم، هر وقت كه اقتضا كند مىخيزم، هرچه پيش آيد مىخورم، چه ساعتهاى دراز كه بر سر تپههاى اطراف »بركلى«(1) بر خاك خفتهام و چه نيمههاى شب كه مانند ولگردان تا دميدن صبح بر روى تپهها و جادههاى متروك قدم زدهام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى بهسر آوردهام. درويشم، ولگردم، در وادى انسانيت سرگردانم و شايد از انسانيت خارج شدهام، چون احساس و آرزويى مانند ديگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه بايد بگذارم؟ آيا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصيّت من خواهد بود؟ آيا ايدهها، آرزوها و تصورات من شخصيّت خواهند داشت؟ چه چيز است كه »من« را تشكيل داده است؟ چه چيز است كه ديگران مرا بهنام آن مىشناسند؟...
در وجود خود مىنگرم، در اطراف جستوجو مىكنم تا نقطهاى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درك باشد. در اين ميان جز قلب سوزان نمىيابم كه شعلههاى آتش از آن زبانه مىكشد و گاهى وجودم را روشن مىكند و گاه در زير خاكستر آن مدفون مىشوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمىبينم. همه چيز را با آن مىسنجم. دنيا را از دريچه آن مىبينم. رنگها عوض مىشوند، موجودات جلوه ديگرى به خود مىگيرند.
10 مى 1960
هيچ نمىدانستم كه در دنيا آتشى سوزانتر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اىكاش فقط سوزش آتش بود.
اىكاش مرا مىسوزاندند، استخوانهايم را خرد مىكردند و خاكسترم را به باد مىسپردند و از من، بينواىِ دردمندِ دلسوخته اثرى باقى نمىگذاردند.
29 مى 1960
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ايدهآل غايى من، اى نهايت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاك مىافتم، تو را سجده مىكنم، مىپرستم، سپاس مىگويم، ستايش مىكنم كه فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شايسته سپاس و ستايشى، محبوب بشرى، فقط تويى، گمشده من تويى. ولى افسوس كه اغلب تظاهرات فريبنده و زودگذر دنيا را به جاى تو مىپرستم. به آنها عشق مىورزم و تو را فراموش مىكنم! اگرچه نمىتوانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون يك زيبايى يا يك تظاهر فريبنده نيز جلوه توست و مسحور تجليات تو شدن نيز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچيز شدهام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزيدهام، بنابراين اى خداى بزرگ، تو از اين نظر مرا سرزنش مكن. فقط ظرفيت و شايستگى عطا كن تا هر چه بيشتر به تو نزديك شوم و در راه درازى كه بهسوى بوستان بىانتها و ابدى تو دارم، اين سبزهها و خزههاى ناچيز نظر مرا جلب نكند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنيا، به چيزهاى كوچكى خوشحال مىشوم كه ارزشى ندارند و از چيزهايى رنج مىبرم كه بىاساسند. اين خوشحالىها و ناراحتىها دليل كمظرفيتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسير خوشى و لذتم... كمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسير و گرفتارم كرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خيلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همين مرحلهاى كه هستم احساس مىكنم كه تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مىدهى، آيات مقدس خود را به من مىنمايى و مرا عبرت مىدهى! چهبسا كه در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا كمك كردى. چيزهايى محال و ممتنع را جنبه امكان دادى و چه بسا مواقع كه به چيزى ايمان و اطمينان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم كردى و به من نمودى كه اراده و مشيت هر چيز به دست توست. فعاليت مىكنيم، پايين و بالا مىرويم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
18 اكتبر 1960
اى غم، سلام آتشين من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بيا و همدم هميشگى من باش. بيا كه مصاحبت تو براى من كافى است. بيا كه مىسوزم، بيا كه بغض حلقومم را مىفشرد، بيا كه اشك تقديمت كنم، بيا كه قلب خود را در پايت مىافكنم.
اى غم، بيا كه دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شكسته و كاسه صبرم لبريز شده، بيا و گرههاى مرا بگشا، بيا و از جهان آزادم كن، بيا كه به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگىام بيشتر از هر كس مصاحبم بودهاى، بيشتر از هر كس با تو سخن گفتهام و تو بيش از هر كس به من پاسخ مثبت دادهاى. اكنون بيا كه مىخواهم تو را براى هميشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بيا كه دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بيا كه تو مرا مىخواهى و من تو را مىطلبم، بيا كه كشتى مواج تو در درياى دل من جا دارد، بيا كه دل من همچون آسمان به ابديت و بىنهايت اتصال دارد و تو مىتوانى به آزادى در آن پرواز كنى.
12 مى 1961
خدايا خسته و واماندهام، ديگر رمقى ندارم، صبر و حوصلهام پايان يافته، زندگى در نظرم سخت و ملالتبار است؛ مىخواهم از همه فرار كنم، مىخواهم به كُنج عزلت بگريزم. آه دلم گرفته، در زير بار فشار خرد شدهام.
خدايا بهسوى تو مىآيم و از تو كمك مىخواهم، جز تو دادرسى و پناهگاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمير من آگاه باشى. اشك ديدگان خود را به تو تسليم مىكنم.
خدايا كمكم كن، ماههاست كه كمتر به سوى تو آمدهام، بيشتر اوقاتم صرف ديگران شده.
خدايا عفوم كن. از علم و دانش، كار و كوشش، از دنيا و مافيها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمين و آسمان خسته و سير شدهام.
خدايا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشك بريزم، فقط ناله كنم و فشارها و عقدههاى درونىام را خالى كنم.
اى غم، اى دوست قديمى من، سلام بر تو، بيا كه دلم بهخاطرت مىتپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمىفهمم. چيزهايى كه براى ديگران لذتبخش است، مرا خسته مىكند. اصلاً دلم از همه چيز سير شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چيزهايىكه ديگران بهدنبال آن مىدوند، من از آن مىگريزم، فقط يك فرشته آسمانى است كه هميشه بر قلب و جان من سايه مىافكند. هيچگاه مرا خسته نمىكند. فقط يك دوست قديمى است كه از اول عمر با او آشنا شدهام و هنوز از مجالست )با( او لذت مىبرم.
فقط يك شربت شيرين، يك نورفروزنده و يك نغمه دلنواز وجود دارد كه براى هميشه مفرّح است و آن دوست قديمى من غم است.
1 سپتامبر 1961
من مسئوليت تام دارم كه در مقابل شدايد و بلايا بايستم، تمام ناراحتىها را تحمل كنم، رنجها را بپذيرم، چون شمع بسوزم و راه را براى ديگران روشن كنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقيقت را سيراب كنم.
اى خداى بزرگ، من اين مسئوليت تاريخى را در مقابل تو به گرده گرفتهام و تنها تويى كه ناظر اعمال منى و فقط تويى كه به او پناه مىجويم و تقاضاى كمك مىكنم.
اى خدا، من بايد از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا كه دشمنان مرا از اين راه طعنه زنند. بايد به آن سنگدلانى كه علم را بهانه كرده و به ديگران فخر مىفروشند ثابت كنم كه خاك پاى من هم نخواهند شد. بايد همه آن تيرهدلانِ مغرور و متكبر را به زانو درآورم، آنگاه خود خاضعترين و افتادهترين فرد روى زمين باشم.
اى خداى بزرگ، اينها كه از تو مىخواهم چيزهائيست كه فقط مىخواهم در راه تو بهكار اندازم و تو خوب مىدانى كه استعداد آن را داشتهام. از تو مىخواهم مرا توفيق دهى كه كارهايم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافكنده نشوم.
من بايد بيشتر كار كنم، از هوى و هوس بپرهيزم، قواى خود را بيشتر متمركز كنم و از تو نيز اى خداى بزرگ مىخواهم كه مرا بيشتر كمك كنى.
تو اى خداى من، مىدانى كه جز راه تو و كمال و جمال تو آرزويى ندارم، آنچه مىخواهم آن چيزى است كه تو دستور دادهاى و مىدانى كهعزت و ذلت به دست توست و مىدانم كه بىتو هيچام و خالصانه از تو تقاضاى كمك و دستگيرى دارم.
10 مى 1965
خدايا بهتو پناه مىبرم.
خدايا بهسوى تو مىآيم.
خدايا بدبختم.
خدايا مىسوزم.
خدايا قلبم در حال تركيدن است.
خدايا رنج مىبرم.
خدايا جهان به نظرم تيره و تار شده است.
خدايا بيچاره شدهام.
خدايا عشق حتى عشق محبوبترين كسانم مكدر شده است.
خدايا بدبختم.
خدايا، آسمان آمال و آرزوهايم تيره و كدر شده است، بهتو پناه مىبرم و دست يارى بهسوى تو دراز مىكنم، تو كمكم كن، نجاتم ده، تسكينم بخش، بهقلب دردمندم آرامش ده، جز تو كسى را ندارم و راستى جز تو كسى را ندارم. نمىتوانم )به( هيچكس اطمينان كنم، نمىتوانم به امّيد هيچكس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنيا رنج مىبرم.
خستهام، كوفتهام، پژمرده و دلمردهام. با آنكه همه مرا خوشبخت تصور مىكنند. با آن كه بهسوى مهمترين مأموريتها مىروم. با اينكه بايد شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مىفشرد حتى نمىتوانم گريه كنم، آه بكشم. نزديك است خفه شوم.
خدايا بهتو پناه مىبرم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تويى كه در چنين شرايطى مىتوانى كمكم كنى، من بهسوى تو مىآيم. من به كمك تو محتاجم و هيچكس جز تو قادر نيست كه گره مرا بگشايد.
يادداشتهاى لبنان
مى 1967
مأموريت به برج حمود
به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماههاست كه منطقه در محاصره كتائب(2) است. كسى نمىتواند از منطقه خارج شود. هر روز عدهاى از مسلمانها در گذار اين منطقه كشته مىشوند. چند روز پيش شش نفر از صريفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند كه چهار نفر آنها از حركتالمحرومين(3) بودند...
فقر و گرسنگى بيداد مىكند، شايد نود درصد مردم، از اين منطقه طوفانزده گريختهاند. شهرى بمباران شده، مصيبتزده، زجرديده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم كه به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شكر و احتياجات ديگر تقسيم كنم، احتياجات مردم را از نزديك ببينم و راهحلى براى اين مردم فلكزده بيابم.
ترتيب كار داده شد. با يك ماشين در معيت سه ارمنى كه يكى از آنها محرّر(4) روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شديم. براى چنين سفرى شخص بايد وصيتنامه خود را بنويسد و آماده مرگ باشد. من نيز چنين كردم... ماههاست كه چنين هستم و گويا حيات و ممات من يكسان است!
از منطقه مسلماننشين خارج شديم. رگبار گلوله مىباريد. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بين مسلمين و مسيحيان... جنبندهاى وجود نداشت. بمبهاى سنگين خيابان را تكهتكه كرده بود. لولههاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مىكرد. در هر گوشه و كنارى ماشين منفجر شده و سوخته به چشم مىخورد...
چقدر وحشتانگيز! مرگ بر همه جا سايه افكنده بود... اينجا موزه بيروت »متحف« و مريضخانه معروف »ديو« و زيباترين و زندهترين نقاط تماشايى بيروت بود كه به اين روز سياه نشسته بود...
وارد پاسگاه كتائبى شديم. چند افسر و چند ميليشيا گارد گرفته بودند و ماشين را تفتيش مىكردند... لحظه خطرناكى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاك است... اينجا هر مسلمانى را سر مىبرند. هزارها مسلمان در اين نقطه با دردناكترين وضعى جان دادهاند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زيبا و دوستداشتنى است. سالهاست كه با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شيرين در عقب ماشين نشستهام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آنها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مىآيند و منطقه بين مسلمان و مسيحى را پر مىكنند... حاجز )پاسگاه( ديو خطرناكترين تفتيشگاه كتائب و احرار(5) است و براى مسلمانها سلاحخانه بهشمار مىآيد. و مدخلالشرقيه مركز قدرت كتائبىهاست.
ماشينها يكى بعد از ديگرى از حاجز مىگذرند. اين نشان مىدهد كه همه مسيحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشين ما به حاجز رسيد. افسرى از جيش(6) بركات(7) كه در صفوف كتائبىها خدمت مىكرد مأمور پاسگاه بود و لباسهايش نشان مىداد كه افسر مغوار(8) است. هويه )شناسنامه( طلب كرد. ارمنىها هر يك كارت شناسنامه خود را نشان مىدادند و او همه را به دقت كنترل مىكرد و به صورتها نگاه مىكرد چند كلمهاى سؤال و جواب...
نوبت به من رسيد... قلبم مىطپيد. اما باز آرامش خود را حفظ كردم. تسليم قضا و قدر شدم و به خدا توكل كردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خيره شدم... اما مىدانستم كه با شناسنامه مسلمانها نمىتوانم جان سالم بهدر برم. پاسپورتى بيگانه حمل مىكردم كه صورتش شبيه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زير و رو كرد و نگاهى عميق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائيل بود... من چند كلمه فرانسه غليظ نثارش كردم و گفتم كه پزشكم و براى بازديد بيمارستان فرانسوىها آمدهام... گويا حرف مرا باور كرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسليم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتيم و وارد اشرفيه شديم. شهرى جنگزده، همه مسلّح، حتى بچههاى كوچك، همهجا آثار انفجار و خرابى ديده مىشود، شهرى مخوف، همهجا ترس، همچون قلعهاى كه منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زنها سياهپوش، بر ديوارها عكسهاى كشتهها، آثار مرگ و عزا بر در و ديوار هويدا. راستى كه تأثرآور است.
از اشرفيه گذشتيم و به برج حمود رسيديم. از منطقه واسط كه در دست ارمنىهاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتيم، كه فقط جوانان ارمنى پاس مىدهند، - مسلمان يا كتائبى حق حمل اسلحه ندارد - اثاثيه، راديو و تلويزيون، سيگار و مواد مختلفه در كنار خيابانها براى فروش انباشته شده، مردم زيادى در خيابانها ديده مىشوند. محلات ارمنىها مثل مسلمانها يا مسيحىها نيست و گويا از جنگ استفاده كردهاند و بىطرفى آنها سبب شده است كه مورد احترام هر دو طرف قرار بگيرند چون همه به آنها محتاجند...
وارد نبعه شدم. قلعه زجرديده و شكسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آنچه دل آدمى را بهدرد مىآورد و روح را متأثر مىكند، منطقهاى كه بيش از هر منطقه ديگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى كشيده و محاصره شده و مصائب اين جنگ كثيف را تحمل كرده است.
وقتى در نبعه راه مىروم، احساس مىكنم با تمام مردمش با بچهها، با زنها و با جنگندهها احساس همدردى و محبت مىكنم. احساس اينكه اين آدمها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مىكنند، شب و روز تحت خطر انفجار بهسر مىبرند. شب و روز آواى مرگ را مىشنوند كه در خانه آنها را مىكوبد و يكىيكى از آنها را مىبرد، احساس اينكه در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مىكنند و همچنان راه مىروند و نفس مىكشند... اين احساسات گوناگون مرا تحتتأثير قرار مىدهد و براى آنها حسابى جداگانه دارم...
اول به سراغ مريضخانه رفتم... مريضخانهاى كه امام موسى صدر به كمك فرانسوىها ايجاد كرده است... آه خدايا چقدر دردناك بود! دو مرد تيرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مىكردند. خون از بدنشان مىچكيد و بر روى زمين جارى بود. چند مجروح ديگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خيلى دردناك بود...
بعد به مكتب حركت(9) رفتم با جوانان صحبت كردم و مشكلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زيارت جنگندگان به جبهههاى متقدم رفتم... با دشمن چندمترى بيشتر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت كيسههاى شنى اين طرف كوچه پاس مىدادند و طرف ديگر درست مقابل ما كيسههاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگجو از سوراخ بين كيسهها به هم خيره مىشدند، مىتوانستند حتى رنگ چشم يكديگر را تشخيص دهند و من تعجب مىكردم، چطور ممكن است انسانى در چشم انسانى ديگر به اين نزديكى نگاه كند و او را بكشد! در اين نقطه عده زيادى از جنگندگان مسلمان و مسيحى جان داده بودند، نقطهاى خطرناك بهشمار مىآيد.(10)
جنگندگان روى اعصاب خود مىلغزيدند؛ حساسيت بيش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا يا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، ديدهها تيز و خيره شده از سوراخ بين كيسههاى شنى و حالت انتظار و مراقبت...
اطاقهاى مختلف، پناهگاهها، مخفىگاهها، كمينها... همهجا را بازديد كردم و از نقاطى مىگذشتم كه خطر مرگ وجود داشت. يعنى در معرض تير دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت كافى و ايمان محكم به پيش مىرفتم. جنگندگانى كه مرا نمىشناختند تعجب مىكردند. آنها انتظار داشتند كه من نيز مثل رهبران ديگر در اطاقى پشت ميز بنشينم و به گزارشات مسئولين گوش فرا دهم و بعد دستور صادر كنم...
اما مىديدند كه من نيز دوشبهدوش جنگندگان از هفتخوان رستم مىگذرم و حتى بهتر از آنها ارتفاعات بلند را مىپرم و سريعتر از ديگران موانع را طى مىكنم... براى آنها كه مرا نمىشناختند عجيب بود!
جنگنده پير
در ميان جنگندگان ما پيرمردى بود كه سفيدى موهاى بلندش امتيازى خاص به او بخشيده بود. مسلسلى بهدست داشت و بهدنبال ما مىآمد. فرزند جوانش يكى از مسئولين نظامى ما بود و پيرمرد براى حفاظت فرزندش بهطور فطرى اسلحه بهدست گرفته، ما را محافظت مىكرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت كه انسان مىتوانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حيات را در آن بخواند. قدى كوتاه و لاغر و باوقار، چابك و شجاع، درگذر از موانع سريع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پيرى و ريشسفيدى پدر مسئول نظامى بود. گويا اين پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را بهخود احساس كردم... من نيز مجذوب او شده بودم و از اينكه جنگندهاى پير اينچنين شجاع به پيش مىتازد غرق در شادى و سرور بودم و از زير چشم، تمام حركات او را كنترل مىكردم و در قلبم روح جوان او را تحسين مىنمودم...
از سينما پلازا گذشتيم، منطقهاى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطينىها بود كه بين منطقه مسلمانها و مسيحىها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در اين مدرسه كمين داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ كمين را ترك كرده بود و ما با جست و خيزهاى سريع خود را به مدرسه رسانديم كه نزديك پايگاههاى دشمن بود. مدرسه را بازديد كرديم، راههاى حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاى سوراخسوراخ شده و نقطههايى كه در آنجا مردان جنگنده شهيد شده بودند. راههاى فرار و راههاى سرّى دخول به دشمن را ديديم... در آنجا بر دشمن مسلط بوديم و مىتوانستيم تمام حركات آنها را زير نظر داشته باشيم... و بالاخره از آنجا نيز گذشتيم و به نقطهاى رسيديم كه خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت ديوارهاى كوتاه كمين كرده بوديم و منتظر بوديم كه يكىيكى با جست و خيز سريع خود را به نقطه امن ديگرى برسانيم... من نفس را در سينه حبس كرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم جزم كرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پيش بروم...
يكباره ديدم كه جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... درحالىكه در معرض خطر بود، هيچكس حرفى نمىزد و اعتراضى نمىكرد. زيرا جنگنده پير خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و كسى جرأت نمىكرد با او حرفى بزند. همه در سكوتى عميق و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مىكرديم... پيرمرد آرام آرام پيش مىرفت و خطر گلوله را تقبل مىكرد و گويى به مرگ نمىانديشيد...
من فوراً متوجه شدم!... ديدم بهسوى چند گل وحشى مىرود كه در ميان خرابهها و بين علفها روئيده بود. فهميدم كه بهسوى گل مىرود، فهميدم كه نيرويى درونى مافوق حيات؛ نيرويى كه از عشق و زيبايى سرچشمه مىگيرد او را به جلو مىراند... آهى كشيدم و عميقترين درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش كردم... مسلسل را بهدست چپ داد. آرام آرام پيش رفت و با احترام تمام، گلى چيد و به سمت ديوار برگشت...
راستى چه تكاندهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوستداشتنى است... جنگندهاى كه برف بر سرش نشسته، تفنگ به يك دست و گلى بهدست ديگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، بهدنبال زيبايى مىرود تا زيبايى را نثار شجاعت و فداكارىكند... چه شجاعتى! چه فداكارى! كه خود او بزرگترين مظهرآنست.
گل را آورد و تقديم به من كرد... خواستم تشكر كنم، اما لبهايم مىلرزيد، قلبم مىجوشيد و صدايم درنمىآمد... لذا با قطرهاى اشك به او پاسخ گفتم.
مى 1967
مادرى كه فغان مىكند؛ پدرى كه بيهوش شده است...
چقدر دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. از مسلّحين كوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مىخواستند به زور وارد مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مىكردند. داد و فرياد و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زنها اضافه شده بود... پدرى پير بيهوش بر زمين افتاد. عدهاى از مسلّحين مىخواستند او را به مريضخانه ببرند و عدهاى مىخواستند او را به خانهاش منتقل كنند. هر كسى او را به طرفى مىكشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورمكردهاش بيرون افتاده بود. سرش به پايين افتاده و دستهايش آويزان شده بود. كفشهايش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر تأثرانگيز بود!
نتوانستم تحمل كنم. از اين بىتصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به مسلّحين حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدايى، از جوانان ما، لاغراندام و سياهچرده فوراً يك دست زير پاهاى مرد انداخت و دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست مردم بيرون كشيد و بهسرعت داخل مريضخانه شد...
اما شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بىحال بر زمين افتاده ولى همچنان شيون مىكرد و زنها او را به اينطرف و آنطرف مىكشيدند...
بهخود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاكآلود پايين و بالا مىرفتم و از خود مىپرسيدم چرا؟ چرا بايد اينچنين باشد؟ چرا اينهمه درد؟ اينهمه بدبختى؟ اينهمه جنايت؟ اشك مىريختم و بهسرعت قدم مىزدم... چرا بايد پدر و مادرى به اين روزگار تيره و تار بيافتند...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
جوان برومندشان هدف قنص(11) قرار گرفته و جان داده بود...
جون 1967
خدايا چه نعمت بزرگى به من عطا كردهاى كه از مرگ نهراسم و در مقابل تهديد و تطميع كوتهنظران و سفلگان به زانو درنيايم.
روزگار عجيبى است، ترور و وحشت بر همه جا حكومت مىكند. بهزور سرنيزه و گلوله انسانها را تسليم اوامر و افكار خود مىكنند و مردم نيز، بوقلمونصفت در مقابل زور سجده مىكنند... اما من، من دردمند، منى كه مرگ برايم شيرين و جذابست، منى كه هميشه به مرگ لبخند زدهام و هميشه به استقبالش شتافتهام، منى كه در اين دنيا اميد و آرزويى ندارم و با مرگ چيزى از دست نمىدهم... من در مقابل اين دون صفتان احساس قدرت و آرامش مىكنم و اينان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مىكنند كه چطور ممكن است من اينطور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قدعلم كنم و امواج سهمگين مرگ را بر جان بپذيرم و اينچنين آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
22 اكتبر 1971
امروز، حوالى ظهر، دو هواپيماى ميراژ اسرائيلى از ارتفاع كم، درحالىكه ديوار صوتى را مىشكست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترين نقطه قرار گرفته و داراى بلندترين ساختمانها است و به همين جهت نيز مورد نظر خلبانان اسرائيلى بود. تمام شيشههاى ساختمان بهلرزه درآمد. گويا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ريختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپيماها را براى چندلحظه ديدم كه از روى مدرسه گذشته، از روى كمپ فلسطينيان نيز عبور كردند و با صداى گوشخراش خود گويا مىخواستند آنها را نيز بترسانند... البته اين اولين بارى نيست كه هواپيماهاى اسرائيلى در بالاى سر ما حاضر مىشوند. چه بسيار كه دود سفيد هواپيماهاى اسرائيلى آسمان صور را منقوش مىكند و يا صداى شكننده هواپيماها از وراى ابرها باعث اضطراب مىگردد...
در ميان راه، در جنوب لبنان، سربازان ايستادهاند و راه را كنترل مىكنند و براى گذار از اين نقاط ، پاسپورت و يا اجازه عبور لازم است. وقتى در يكى از اين پاسگاهها زنى را سربازان مؤاخذه مىكردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائيلىها و زمين متعلق به فداييان(12) است، اصلاً شما چهكارهايد؟
9 دسامبر 1971
چند روزى است كه در مرزهاى جنوب خبرى نيست... قبل از آن صداى انفج