در گوش همهي ماهيها
آب رفته است
اذيتم ميكند
اذيتم ميكند
اين زخم
اين چشمهي سياه سرد
كه مدام ميجوشد و پغله ميزند
از جگر آتش گرفته كوهي
كه لب وا نميكنم به شكايت
تا فرياد ناگوار فرهاد
دهانهاي آب افتاده در «قصر شيرين» را
تلخ نكند
پي خوبان گرفته صاحب مرده
ولي اذيتم ميكند
اين سگ كه مثل خيال تو
راه افتاده دنبال من
ــ توي خيابانهاي پايتخت
از ميان اين همه آدم
هي پاچهي مرا ميگيرد
نه آدم بشو نيست اين آدم
كه سرش شكل زمين است
مثل زمين ميچرخد
با آسيابهاي برقي ميچرخد
با دامن رقاصهها ميچرخد
روي شاخ كله گندهها ميچرخد
روي شاخ گاو ميچرخد زمين
ميچرخد و ميچرخاند زنان را
سكهها را و گلولهها را
و مرا با زنان و
سكهها و گلولهها
زمين شكل سر من است
با پوشش تنك قطب شمالش
با گدازههاي نهفتهاش در مغز
با درياهاي روان بر گونههايش
با عاشقانههاي يخ بسته در چانهاش
من خوابم ميبرد در ترمينال اصفهان
زمين ميچرخد
زمين خوابش ميبرد در ترمينال قم
من ميچرخم
زمين در بم ميلرزد
من در تهران
مثل دل من سفر ميكند زمين
و عاشق ميشود
به ابري كه نميداند
زخمي است بر گونه آسمان
مثل دل من عاشق ميشود زمين
و ميلرزد
ميلرزد و شعري تازه سر ميكوبد
به ديوارههاي سرم
دست به سينه بايستيد آقايان!
بزرگترين شاعر جهان اينجاست
اينجايم همچون آيينه خشمگين
براي همه لحظههاي مردمانم
نخنديد به پرمدعايي من!
ياد گرفتهام ادعا كنم تا بزرگ شوم
اين جا اين جوري بزرگ ميشوند
زخمها
هر انساني زخمي است
هر خانهاي زخمي
و هر شهري زخمي
و زمين مثل من زخمي
و زمين مثل من عاشق است
ميگردم، ميگردد
ميلرزم، ميلرزد
به دنبال طبيبي ديگر
طبيبي ديگر
كه بتواند بنويسد:
«هر روز يك مرتبه عاشورا»
عليمحمد مودب