ورمقاني,هوشنگ

کد خبر: ۱۱۴۸۴۲
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۸۶ - ۱۳:۵۲ - 17December 2007
شهید «هوشنگ ورمقانی» در سال 1338 در روستای «ور مقان» درشهرستان «سقز »به دنیا آمد.او تا پایان مقطع متوسطه دراین شهرستان درس خواند و.در اوایل سال 1358 در جهاد سازندگی شهرستان قروه به خدمت محرو مان همت گماشت .در اواخر همان سال یعنی همزمان با پیدایش گروهکهای ضد انقلاب در منطقه کردستان به خدمت مقدس سر بازی رفت و تمام مدت دو سال را در لشکر 28 پیاده کردستان خدمت نمود .شهید ورمقانی به خاطر ایثار و شجاعتی که در راه مبارزه با گروهکها نشان داد ؛موفق به دریافت مدال رشادت و لیاقت از دست فرمانده وقت لشکر شد .در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان قروه در آمد .در همان آغاز ورود به عنوان فرمانده گردان ویژه نیرو های اعزامی از شهرستان قروه در نبرد با رژیم بعث عراق بخشی از جبهه قصر شیرین راتحویل گرفت . اودر این پست خدمات شایانی ارائه داد .مدتی بعد به عنوان مسئول گزینش سپاه شهرستان قروه منصوب شد و پس از آن فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بخش دهگلان را به عهده گرفت .در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج سه فرزند پسر ویک فرزند دختر می باشد. در سال 1364 بنا به در خواست فرمانده تیپ بیت المقدس به آن یگان ماموریت یافت و تا پایان جنگ تحمیلی به عنوان جانشین ستاد و فرمانده پایگاه این تیپ در جبهه های جنوب و جزیره مجنون در کمال خلوص و شجاعت به مبارزه پرداخت .در سال 1368 برای گزراندن دوره دافوس به دانشگاه امام حسین (ع) درتهران رفت. در آن دوره هم به عنوان دانشجوی ممتاز انتخاب گردید .بعد از دوره دافوس به عنوان یکی از ارکان تیپ بیت المقدس در طراحی برنامه های رزمی و ستادی نقش کلیدی و به سزایی را انجام داد .در سال 1371 به سمت مسئول بازرسی و فرمانده یگان ویژه قرارگاه استانی شهید شهرامفر منصوب شد . در سال 1373 به عنوان پاسدار شایسته و در سال 1374 به عنوان پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه معرفی گردید .آن انسان نمونه سر انجام در غروب روز جمعه مورخ 1/4/1375 در محور قهر آباد سقز در کمین نیروهای ضد انقلاب افتاد و پس از 45 دقیقه مبارزه شجاعانه با آنها همراه با همرزم دلاور خود بسیجی عبدالرحمان مهربانی به فیض عظیم شهادت نایل شد .

اگر برای خصوصیات شهید حاج هوشنگ ور مقانی نمو داری ترسیم کنیم، ادب و متانت وی بالاترین در صد را خواهد داشت ..شهید ور مقانی بسیار با ادب و متین بود به طوری که یکی از فرماندهان سپاه پس از چندی نشست و برخواست باشهید ور مقانی از ادب سر شار وی متعجب شده و گفته بود اگر ذره ای از ادب حاجی را به تمام دنیا تقسیم نماییم بدون شک کسی را به عنوان بی ادب نخواهیم داشت. .شهید ور مقانی چهره مظلومی داشت ؛می شد سادگی و صمیمیت را در چهره او مشاهده کرد .حاجی مرگ را مونس خود می دانست و لحظه ای از یاد مر گ غافل نمی شد. به گفته یکی از همرزمان شهید او در هر بحثی به نوعی از مرگ سخن به میان می آورد و حتی لحظاتی که بیکار می نشست برای خود قبر درست می کرد و سنگ قبر می نوشت یک نمونه از سنگ قبرهاییکه حاجی در زمان حیاط خود می نوشته هنوز باقی مانده است .حاجی بسیار ساده و بی تکبر بود. او بیشتر اوقات با نیرو های تحت امر خود غذا می خورد و وقتی که علت این کار را جویا می شدی با کمال تواضع و فروتنی جواب می داد: به این علت که مبادا آنها فکر کنند ما برای خود ارزشی قایل هستیم .شهید ور مقانی در محضر شهدا احساس شر مندگی می کرد . باوجود آنکه بیشتر اوقات بدون نصب درجه در میان مردم ظاهر می شد اما هر گاه که در گلزار شهدا حضور می یافت بدون استثناءدرجه خود را بر می داشت و در جیب لباسش می گذاشت .این کار به آن دلیل بود که حاجی خود را در برابر شهدا کوچکتروبازمانده از آنان می پنداشت.ا و هر گز به خود اجازه نمی داد در محضر کسانی که به بالاترین درجه معنویی نایل گشته اند با درجه دنیایی خود حاضر شود .شهید ورمقانی با الگو گیری از عدالت سر شار حضرت امیرمومنان علی (ع)عدالت و برابری رادر هر امری رعایت می کرد .اودر جواب عموی خود که اصرار داشت پسر او را از خط مقدم به پشت جبهه انتقال دهد، می گوید:عمو جان شما پنج پسر دارید اگر چهار پسر شما هم شهید شوند باز یکی از آنها می ماند .پس آن پدری که تنها پسر خود رابه خط مقدم جبهه ها می فرستند و تنها پسر او به شهادت می رسد چه بگوید و چه بخواهد .او پس از آن دستش رابه طرف پیراهنش می برد و در حالی که پیراهنش راتکان می دهد خطاب به عموی خود می گوید :عمو جان این پیراهنی راکه در تن من می بینی از خون شهید است .آیا شما اجازه می دهید که من به خون شهدا خیانت کنم !!.شهید ور مقانی همیشه آرزوی شهادت داشت و از اینکه به جمع شهدا نپیوسته بود احساس ناراحتی می کرد .
اواحترام خاصی به والدین خود قائل بود. دست و پای پدر و مادر خود را می بوسید و یقینابا این کار می خواست که آنها را متقاعد سازد تا برای شهادت او دعا کنند .مشهور است وقتی پدر شهید ور مقانی می خواستند به زیارت خانه خدا بروند شهید ور مقانی پاکتی را که محتوی نامه ای بود، به ایشان می دهد و از پدر خود می خواهد تا نامه رادر کنار ضریح مطهر نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی (ص)باز کند و به آنچه نوشته شده است عمل نماید .پدر شهید ورمقانی وقتی در حرم نبوی (ص)پاکت نامه راباز می کند این عبارت را در نامه مشاهده می کند :
بسمه تعالی
پدر عزیزم دعا کنید تا خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نکنید مدیون هستید .التماس دعا، امام و رهبر عزیز و شهدا رافراموش نکنید .
این گونه بود که شهید در همان سال به آرزوی همیشگی خود یعنی دیدار حق نایل شد.
منبع:"اسوه های استقامت" نشر شاهد،13860تهران




درخواست شهادت
وقتی پدربزرگوار شهید ورمقانی می خواستند به زیارت خانه خدا مشرف شوند شهید ورمقانی پاکتی را که محتوای نامه ای بوده است به ایشان می دهد و از پدر خود می خواهد تا نامه را در کنار ضریح مطهر نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی(ص) باز کند و به آنچه که در نامه نوشته شده است عمل نماید. پدر بزرگوار شهید ورمقانی وقتی در حرم نبوی(ص) پاکت نامه را باز می کند این عبارت را در نامه شهید ورمقانی مشاهده می کند: بسمه تعالی _ پدر عزیزم دعا کنید که خداوند سال 75 را سال شهدات من قرار دهد اگر دعا نکنید مدیون هستید_ التماس دعا_ امام و رهبر عزیز و شهدا را فراموش نکنید. این گونه بود که شهید در همان سال به آرزوی همیشگی خود یعنی دیدار حضرت حق نایل شد.
 
 

خاطرات
امامعلی ورمقانی(پدر شهید):
پسرم خیلی ساده لباس می پوشید. گاهی اوقات ماهها برای خودش لباس و کفش نمی گرفت. به طوری که احساس می کردم در نخریدن لباس افراط می کند. وقتی یادآوری می کردم، می گفت«پدر جان مطمئنم کسانی توی این مملکت هستند که لباس های کهنه می پوشند و بچه هایشان را با دمپایی به مدرسه می فرستند، پس سزاوار نیست که من به فکر خرید لباس باشم.»
آن روز وقتی به خانه آمد، طبق عادت همیشگی اول به سر وضع اش نگاه کردم. لباس هایش بد نبود. اگرچه کهنه شده بود، اما تمیز و مترب بود. ولی کفش هایش به نظرم بیش از حد کهنه به نظر می آمد. به اصرار قانعش کردم یک جفت کفش بریاش بخرم. به بازار رفتم و کفشی خریدم. کفش ها را پوشید و به همراه دوستانش بیرون رفتند ساعتی بعد که به منزل بازگشتند، با تعجب دیدم کفش هایش نیست. به جای کفش های نو، کفش کهنه پوشیده است. گفتم: «کفش هایت کو؟» در حالی که سعی داشت چیزی را از من پنهان کند، به همراه لبخند شیرینی گفت:«رفتیم مسجد نماز بخوانیم، وقتی برگشتیم دیدم کفش هایم نیست.»
یکی از دوستانش طاقت نیاورد و خندید. گفتم: «موضوع چیه، چرا می خندی؟» گفت:«توی پیاده رو می رفتیم و گرم صحبت بودیم حاجی از خاطراتش می گفت و ما گوش می دادیم در این موقع مرد فقیری را دیدیم که از روبرو می امد. حاجی به طرف او رفتو بعد از کمی صحبت، کفش های نواش را با کفش های کهنه او عوض کرد.»

محمد ورمقاني(برادر شهيد):
در چهارم اسفند هفتاد و سه طي حكمي از سوي فرماندهي قرارگاه شهيد شهرامفر و دادستان وقت سنندج، مأموريتي به حاج هوشنگ ورمقاني داده شد. در اين مأموريت او وظيفه داشت از تردد خودروهاي عراقي كه براي فروش به ايران وارد مي‌كردند، كنترل دقيق داشته باشد. پس از اتمام مأموريت، به خاطر اين كه حاجي به خوبي از عهده آن برآمده بود، چكي به مبلغ پانصد هزار ريال به عنوان پاداش از سوي دادستان برايشان ارسال شد.
وقتي چك به دست حاجي رسيد، از گرفتنش خودداري كردو به دنبال آن دادستان نامه‌اي به او نوشت و اصرار كرد كه حتماٌ چك را وصول نمايد.
حاجي چگ را گرفت و پس از نقد كردن، پول آن را داخل پاكتي گذاشت و نامه‌اي براي دادستان نوشت: «دادستان محترم، افتخار انجام وظيفه براي من بهترين هديه است. چكي را كه امضا فرموده بوديد، تبرك نموده و با تمام وجود تقديم مي‌كنم».
آن روز حاجي بعد از نوشتن نامه آن را داخل پاكت پول گذاشت و به آدرس دادستان ارسال كرد.

غلامرضا ارژنگ:
مسیر جاده را طی می کردیم حاجی رانندگی می کرد. من در آرامش خاصی بغل دست او نشسته بودم و چشم انداز کوهستان را از نظر می گذراندم. همین که مسیر گردنه ای را پشت سر گذراندیم، حاجی سرعت ماشین را کم کرد و آرام آرام به کنار جاده کشاند. کمی آن طرف تر ماشینی کنار جاده ایستاده بود. کاپوت ماشین بالا بود و راننده با موتور آن ور می رفت. کنار ماشین زنب با دو بچه اش ایستاده بودند.
حاجی از ماشین پیاده شد، به طرف مرد رفت و پس از احوالپرسی فهمید که ماشین شان خراب شده است. حاجی نگاهی به موتور انداخت. آستین هایش را بالا زد و تلاش کرد تا ماشین را درست کند. اما هر چه تقلا زد موفق نشد. رو کرد به من گفت:« شما اینجا باشید تا دنبال مکانیک بروم». سوار ماشین شد و من در کنار آن مرد به انتظار ماندم تا حاجی به همراه مکانیکی برگشت.
مرد مکانیک پس از نیم ساعت موفق شد ماشینش را درست کند. آن مرد به همراه خانواده اش وقتی دیدند دستو لباس حاجی به خاطر درست کردن ماشین سیاه شد، عذر خواستند و تشکر کردند.
حاجی رو کرد به انها و گفت:« کاری نکردیم. وظیفه ی ماست که به شما مردم محروم این منطقه خدمت کنیم.»
مرد در حالی که سرش را پایین انداخته بود، باز از حاجی تشکر کرد.
حاجی گفت: «شما حرکت کنید، من مکانیک را دوباره به مقصدش می رسانم» هر چه مرد اصرار کرد که بگذار من او را برسانم، حاجی راضی نشد. دور زدیم و مکانیک را به مقصد رساندیم.

حسن باقری:
چند روزی می شد که حاج هوشنگ به شهادت رسیده بود. آن روز توی دفتر فرماندهی نشسته بودم و با خود فکر می کردم می گفتم راست است که خداوند همیشه انسان های خوب را گلچین می کند. یاد حاج هوشنگ بودم و خاطرات دورانی را که با هم بودیم توی ذهنم مرور می کردم. در این موقع بود که در زدند. وقتی اجازه دادم، دیدم سربازی که چهره اش نشان می داد که خجالتی باشد، وارد اتاق شد او احترام گذاشت. بعد از لحظه ای همانطور که سر به زیر انداخته بود، گفت:« آیا خبر شهادت حاج هوشنگ صحت دارد؟» نگاهم را به عکس حاجی که روی دیوار بود انداختم و گفتم:«او به آرزوی وصالش رسید» یکباره دیدم سرباز بغض کرد روی زمین نشست. و شروع کرد به گریه کردن. صبر کردم نا کمی آرام شود. آنگاه پرسیدم«طوری شده؟» او با دستمالی اشک هایش را پاک کرد و کم کم ماجرایش را برایم تعریف کرد: «از خانواده ای فقیری هستم. پدرم کار آنچنانی ندارد. زندگی را به سختی می گذرانیدم. هرگاه که نوبت مرخصی ام می رسید، غصه ام می گرفت، چرا که پولی در جیب نداشتم. تا اینکه حاج هوشنگ ورمقانی فرمانده مان شد. هرگاه می خواستم به مرخصی بروم. مثل یک برادر مهربان مرا صدا می زد، بدون اینکه کسی بفهمد هزینه ی رفت و برگشت مرا پرداخت می کرد. توی این مدتی که با حاج هوشنگ بودم، هیچ دغدغه ای برای رفتن به مرخصی نداشتم. آن روز را خوب به یاد دارم که وقتی سرباز خاطراتش را می گفت، نتوانستم طاقت بیاورم، به طرف پنجره برگشتم تا اشک هایش را نبیند.

امامعلي ورمقاني(پدر شهيد):
چند روز قبل از اينكه به حج اعزام شوم، اقوام و آشنايان را دعوت كرده بودم تا از آنان حلاليت بطلبم. هنگام خداحافظي با تك‌تكشان روبوسي كردم. وقتي ميهمانان رفتند، هوشنگ با لبخند مهربان هميشگي‌اش به طرفم آمد، با آرامش خاص به چهره‌ام نگاه كرد و گفت: «پدر خوش به حالتان از اين كه به زيارت خانه خدا مشرف مي‌شويد» بعد دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسيد. آنگاه كنارم نشست؛ به پشتي اتاق تكيه زد و به پنجره خيره شد. ماه وسط آسمان بود و ستاره‌ها مي‌درخشيدند. راه شيري پرنورتر از هميشه به نظر مي‌رسيد. خيره به راه كهكشاني، چند لحظه‌اي را به سكوت گذراند و بعد دست كرد از جيبش پاكت سربسته‌اي را بيرون آورد و به من داد. و گفت:«پدر، بايستي يك قولي به من بدهيد!» با تعجب اول به نامة سربسته و بعد به چهره‌اش نگاه كردم و گفتم:«چه قولي؟»
-پدر جان به من قول دهيد وقتي به كنار حرم مطهر حضرت رسول اكرم(ص) رسيدي، اين نامه را باز كني و رو به حرم پيامبر بزرگوار اسلام متن آن را بخواني. خواهشي كه از شما دارم اين است كه، تا قبل از رسيدن به حرم مطهر آن حضرت، نامه را باز نكني.
توي هواپيما همه‌اش فكرم پيش نامة هوشنگ بود. با خود مي‌گفتم يعني چه چيزي ممكن است توي نامه نوشته باشد؟ آيا اين رازي بود كه بايستي حتماٌ در حرم رسول اكرم گشوده مي‌شد؟
بعد از بستن احرام و انجام مناسك حج، به مدينه رفتيم. وقتي كنار حرم مطهر حضرت محمد(ص) رسيدم، بي‌اختيار گريه كردم. بعد از خواندن نماز و دعاي مخصوص حرم، رو به آستان نوراني آن حضرت ايستادم و براي تمام مؤمنين دعا كردم. در اين موقع ياد نامة سربسته‌اي كه هوشنگ داده بود، افتادم دست در جيب كردم، نامه را در آوردم و آن را باز كردم. يادداشت كوچكي بود در چهار خط كه به قلم خود هوشنگ نوشته شده بود. وقتي متن نامه را با نگاهم خواندم؛ قلبم به تپش افتاد. با خود گفتم آخر چگونه راضي باشم آن را از حضرت رسول اكرم بخواهم. اما من به هوشنگ قول داده بودم هرگز نمي‌توانستم دروغ بگويم كه خواسته‌ات را انجام داده‌ام مگر اين كه به راستي آن را انجام مي‌دادم. نشستم و كمي دعا خواندم. وقتي آرام شدم، باز مقابل حرم مطهر ايستادم و آنچه هوشنگ در نامه‌اش از من خواسته بود، از حضرت محمد(ص) طلب حاجت كردم.
هوشنگ در نامه‌اش نوشته بود: «بسمه تعالي، پدر عزيزم دعا كنيد كه خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نكنيد مديون هستيد. امام، رهبر عزيز و شهدا را فراموش نكنيد. التماس دعا. بعد از اينكه از مكه آمدم، چند روز ميهمان داشتيم. هوشنگ در تمام اين روزها با خوش‌رويي به استقبال ميهمانان مي‌رفت و بعد از پذيرايي با مهرباني بدرقه‌شان مي‌كرد.
فرداي آن روز وقتي مي‌خواست به محل خدمتش برود گفت: « پدرجان قبل از رفتن مي‌خواستم چند نكته را به شما سفارش كنم» گفتم:«بگو پسرم، من سراپا گوشم» حاج هوشنگ گفت: اول اينكه اگر روزي خبر آوردند كه پسرت شهيد شده، اگر ناراحت شويد حاجي نيستي. دوم اينكه اگر خبر آوردند زندگيت آتش گرفته و خاكستر شده، ناراحت شويد، باز حاجي نيستي و آخر اين كه دنيا مثل آب شور است، هر چقدر به دنبال آن بروي باز هم تشنه‌اي، پس پدرجان رها كن اين دنياي فاني را . وقتي حاج هوشنگ از من خداحافظي كرد به انتظار بودم تا باز گل رويش را ببينم و مثل هميشه حرف‌هاي خوبش را بشنوم. اما بعد از بيست روز خبر شهادتش را آوردند؛ درست در سالي به شهادت رسيد كه آرزويش را كرده بود.

چند روزي از شهادت حاج هوشنگ نگذشته بود كه مردي به خانه‌مان آمد. ظاهرش نشان مي‌داد ار كارگران روستاهاي اطراف قروه باشد. بعد از اظهار تسليت و همدردي، سر صحبت را باز كرد. او گفت:«از اهالي روستاي ورمقان هستم. شايد شما مرا نشناسيد؛ اما من شما را خوب مي‌شناسم؛ مخصوصاً خدا بيامرز حاج هوشنگ ورمقاني را. خدا نور به قبرش بباره. فرزند صالحي تربيت كرده بودي. ما كه هيچ‌گاه خوبي‌هايش را فراموش نمي‌كنيم. شايد خدا بيامرز به شما نگفته كه چه محبتي به ما كرده. اما امروز اومدم به شما بگم كه در حق ما چه بزرگواري كرده. پسري دارم كه سال‌ها از دو پا فلجه. اصلاً نمي‌تونه راه بره. موقعي كه مدرسه گذاشتيم. مادرش مجبور شد هر روز او را كول بگيرد و به مدرسه ببرد و برگرداند. به طوري كه اين اواخر مي‌گفت كمرم بشدت درد مي‌كند. اما چاره‌اي نداشتيم پسرمان به درس علاقه داشت و ما راضي نمي‌شديدم او را از مدرسه محروم كنيم. از طرفي هر كه او را مي‌ديد مي‌گفت چرا برايش ويلچر نمي خري. ديگه روم نمي شد بگم آخه يه كارگر روزمزد از كجا بياره براش ويلچر بخره. تا اينكه يك روز، خدا بيامرز در راه همسرم را ديده بود كه با سختي پسرم را روي كولش به مدرسه مي‌برد. آن روز حاج هوشنگ پرسان پرسان سراغ خانة‌ي ما را گرفته بود. وقتي در را به رويش باز كردم، با خوشرويي سلام و احوالپرسي كرد و بعد قضيه پسرم را به ميان كشيد و سرآخر گفت:«دعا كن اگه فرجي شد، كاري براش انجام مي‌دم» وقتي چند روز بعد با يك ويلچر به خانه‌مان آمد، نمي‌دانستيم از خوشحالي چگونه تشكر كنيم. از آن روز به بعد پسرم به راحتي با ويلچر به مدرسه مي‌ره و بر مي‌گرده و اينا مديون محبت آن خدا بيامرز هستيم.
بعدها كه عده‌اي از بچه‌ها سپاه به خانه‌مان آمدند، ماجرا را برايشان تعريف كردم. مسئول امور مالي سپاه گفت:« اتفاقاً آن روز حاج هوشنگ به دفترم آمد و تقاضاي وام كرد. وقتي گفتم:«چه خبره حاجي؟» گفت:«انشاءالله خيره». حالا مي‌فهم كه وام را براي چه كاري مي‌خواسته.

محبوبه اجاقي(مادر شهيد):
پسرم هرگاه به مرخصي مي‌آمد، به زير پاهايم مي‌افتاد و با اصرار مي‌گفت:« مادر تو را خدا اجازه بده زير پاهايت را ببوسم». راضي نمي‌شدم، اما حاجي هر طوري بود كف پاهايم را مي‌بوسيد و مي‌گفت:«با اين كار خستگي از تم بيرون مي‌رود!» گاهي اوقات كه به ياد خاطرات گذشته مي‌افتم، احساس مي‌كنم باز پسرم زانو زده است و مي‌خواهد زير پاهايم را ببوسد. هر وقت كه به ديدنم مي‌آمد، با نگاهي كه مهرباني و التماس از آن برمي‌خاست به من خيره مي‌شد و مي‌گفت:«مادر تو را خدا دعا كن شهيد بشوم.» مي‌گفتم:« آخر چگونه ممكن است يك نادر راضي باشد كه جگرگوشه‌اش از او جدا شود.» وقتي مي‌ديدم دست‌بردار نيست، پيشاني‌اش را مي‌بوسيدم و مي‌گفتم:«انشاءالله هميشه موفق باشي.»
آخرين بار كه به ديدنم آمد، رفتارش با دفعات قبل كلي فرق داشت. حاجي اين بار طوري برخورد مي‌كرد، گويي به مسافرت طولاني مي‌رود.
آن روز قبل از خداحافظي چفيه‌اش را به من داد. آن را بو كردم و نفس عميقي كشيدم. چفيه بوي حاجي را مي‌داد. گفت:«مادر فكر مي‌كنم اين آخرين باري باشد كه زير پاهايت را مي‌بوشم.» گفتم:«اين حرف را نزن، به اميد خدا سالم بر مي‌گردي.» وقتي مي‌خواست از من خداحافظي كند، باز به زير پاهايم افتاد و كف پاهايم را بوسيد. تا جلوي در بدرقه‌اش كردم، با يك جلد قرآن در دست و كاسه‌اي آب در دست ديگر. وقتي از زير قرآن رد شد و مسير كوچه را طي كرد، كاسة آب را پشت‌سرش پاشيدم.
هرگاه دلم برايش تنگ مي‌شد، مقابل عكسش مي‌ايستادم به او نگاه مي‌كردم و بعد چفيه‌اش را بر مي‌داشتم و آن را بود مي‌كردم و مي‌بوسيدم. تااينكه خبر شهادتش را آوردند.
وقتي براي ديدن پيكر مطهرش رفتم، ديدم كه به خواب آرامي فرو رفته است. قبل از اينكه چهره‌ي مهربانش را ببوسم، زانو زدم و بر كف پاهايش بوسه زدم، در اين موقع بود كه ياد جمله‌ي حاج هوشنگ افتادم. وقتي بر كف پاهايم بوسه مي‌زد، مي‌گفت:«با اين كار خستگي از تنم بيرون مي‌رود.»

امامعلی ورمقانی(پدر شهید):
بعد از شهادت حاج هوشنگ یک روز همسر و فرزتدانش به خانه مان آمدند. از موقعی که پسرم شهید شده بود، همسرش مدام اشک می ریخت و غصه می خورد. آن روز نشستم و کمی دلداریش دادم و گفتم: «به خاطر بچه ها خودت را کنترل کن تا آنها احساس دلتنگی نکنند.»
او سرش را پایین انداخت و گفت:«دست خودم نیست، وقتی یاد خوبی هایش می افتم، دلم می سوزد نمی توانم طاقت بیاورم» و بعد خاطره ای از حاجی برآیم تعریف کرد که تا آن روز نشنیده بودم. او گفت:« وقتی برای مداوای مریضی ام به تهران می رفتیم، نرسیده به ترمینال سنندج یکی از دوستانش بعد از احواپرسی مقداری پول از حاجی قرض خواست. حاجی هم مبلغی از پول تو جیبش را به او داد. وقتی به بیمارستان تهران رسیدیم، پزشک معالجم گفت بایستی بستری شودو به همین خاطر مثداری پول بابت بستری شدنم درخواست کردند، اما حاجی نصف مبلغ درخواستی را توی جیبش داشت. ناراحت شدم و گفتم:«اگر به دوستت قرض نداده بودی، حالا پول داشتی.» حاجی بدون اینکه از کاری که کرده بود پشیمان باشد، گفت:« او. قرض خواست منهم در راه خدا به دادم. بعد هم پس می گیرم، خدا کریم است.»
یک ساعتی معطل ماندیم. نمی دانستیم چکار کنیم تا این که توی راهروی بیمارستان یکی از دوستان قدیمی حاجی را دیدیم و ماجرا را برایش تعریف کردیم. بعد از اینکه دوستش پول بیمارستان را پرداختکرد، که حاجی آن روز توی رودربایستی گیر نکرده بود، بلکه واقعاٌ به نیت خیر به دوستش قرض داده بود و من فهمیدم کسی که در راه خدا قرض می دهد نه تنها خدا او را معطل نمی گذارد، بلکه چندین برابر آن را پاداش می دهد.
 

آثار باقی مانده از شهید
پروردگارا به تو امید وارم .گاه گاهی که سر مزار شهدا می رفتم چند لحظه در میان قبری که آماده بود می رفتم خدایا احساس غربت و ترس می کردم .ای خدا این غربت و این جدایی بین من و قبر را برطرف کن..خدایا ما رابا قبر و گلزار شهدا انیس و مونس گردان .خدایا بین من و قبر جدایی مینداز!! پروردگارا :از سنگینی گناه به تو پناه می برم . باور بفرمایید که اگر تمام خود رو های ترابری تیپ جمع شوند گناهان من بیچاره رانمی توانند حمل کنند .خدایا قلبمان سیاه است .خدایا: رو سیاهم ولی باز به عفو و کرم و بخشش تو امید وارم الهی نا امیدم مکن .پروردگارا :خانواده های محترم شهدا برگردن ما حق بزرگی دارند و اینها عزیزان ملت هستند .توفیقی عنایت فرما که ادامه دهنده راه شهدای عزیزاسلام باشم .

خرمشهر آزاد شد
ساعت 3 بعدازظهر توسط رزمندگان شجاع و دلیر اسلام خونین شهر آزاد شد. این آزادی را به امام است و ملت مسلمان و مستضعفین جهان و رزمندگان تبریک می گویم در این روز در خیابان ها شادی و شور و هیجان بود
حسن مراکشی و حسین اردونی باید گوراش را گم کند صدام باید برود ریگان و همکارانش باید بروند.
همانا ما فرستادیم فرستادگانی با دلایل روشن و فرستادیم با آنان کتاب و ترازو که مردم قسط و عدل را بپا دارند.
توضیح: در این آیه هدف از آمدن پیامبران خدا به پایداری قسط و عدل توسط مردم است یعنی اینکه پیامبران خدا همراه با کتاب آسمانی و آن هم تلاش و زحمت پی گیر و خون دل خوردن ها برای این است که انسان قدر عدالت را بفهمد و عدالت را بپا بدارد و عدالت هم اشکال مختلفی دارد و کلاً معنی عدالت در مورد انسان این است که انسان از تمام امکاناتش در راهی که خداوند مقرر کرده است استفاده نماید از عقلش در باره تفکر و مخلوقات خدا از دستش تلاش و زحمت برای امرار معاش و بذل و بخشش به دیگران.
از پایش قدم در راه رفع مشکلات اجتماعی برداشتن از وقتش استفاده درست کردن و کلاً از همه ابعاد مختلف انسانی که دارد در راه خدا استفاده کردن به معنی عدل می باشد. پس پیامبران آمده اند که انسان را متوجه ارزش عدل کنند تا انسان قدر خویش را بداند و قسط و عدل را بپا بدارد.

یعنی: مومن از کوه سخت تر است از کوه چیزی گرفته می شود و کم می گردد ولی از دین مومن چیزی گرفته نمی شنود تا کاسته شود.
مومن در مقابل بادهای مخالف که از جانب شرق و غرب مانند کوه سخت و استوار پا برجاست و حتی از کوه هم سخت تر است زیرا کوه در مقابل بادهای گوناگون مقداری اثر می پذیرد و از وجودش کاسته می شود ولی مومن چنین نیست و هرچقدر بادها و جریان های مخالف بر او هجوم بیاورد او در مقابل همه آن جریان ها و بادها ایستادگی می کند و اصلاً از موضع صحیح خودش یک قدم عقب نشینی نمی کند چرا که متکی به خداست و از هیچ چیز نمی هراسد.
خداوند قرآن را برای زمان خاصی قرار نداده است جمعیت خاصی نیست و لذا قرآن در هر زمانی تازه است و نزد جمعیتی با طراوات می باشد.
قرآن کتاب آسمانی از آنجا که زائیده فکر بشر نیست بلکه از جانب خدا که عقل کل است می باشد لذا هیچ گاه کهنه نمی شود زیرا که ناقص نیست که کهنه شود کتاب هایی که زائیده فکر ناقص انسان هاست کهنه می شود و غیر از زمان خودشان در زمانهای دیگر کاربرد ندارند و غیر از کتابهایی که از قرآن اقتباس شده مثل گلستان سعدی و کتابهای حدیث
بنابراین قرآن مانند اقیانوس بیکرانی است که هرچقدر بشریت رشد فردی و اجتماعی بیشتر می کند در نتیجه گنجایش
در هیچ قریه و آبادی پیغمبری نفرستادیم مگر این که سرمایه داران پول پرست آن قریه گفتند ما نسبت به آنچه شما برای آن فرستاده شده اید کافر هستیم و قبول نداریم.
در این آیه قرآن خاطرنشان می شود که یک عده خاصی به نام مترقین (سرمایه داران) همیشه در طول تاریخ علیه پیامبران خدا مبارزه کرده اند چرا که اینها کسانی هستند که برای طول و ثروت دست به جنایت می زنند زیرا آنها تحت تاثیر مال دنیا هستند و پول و ثروت بر آنها حاکم است نه آنها صاحب پولشان باشند به همین دلیل ثروت دنیا آنها به هر سو که می خواهد می کشاند و آنان جزء حزب شیطان هستند و چنانچه کسانی باشند که مال دنیا را برای رضای خدا در جهت رفع گرسنگی محرومان و مستضعفان به کار برد و بر مالش تسلط داشته باشد جز حزب الله است پس فرق دارد میان کسی که تعلقی به مال دارد و کسی که مال تعلق به دو دارد.
همانا من بر فقر امتم هراسان نیستم ولکن از کج اندیشی بر آنان بیم دارم.
توضیح: شکی نیست که فقر مادی یکی از عوامل بدبختی یک ملت است ولی از آن مهم تر که اساسی ترین علت می باشد کج اندیشی و فقر فرهنگی یک ملت است اگر یک ملتی از لحاظ فکر و ایدئولوژی و مکتب و فرهنگ غنی نباشد ضربه های مهلکی می خورد ولی اگر در بُعد فرهنگی بی نیاز و قوی باشد هر چند که فقر مادی هم داشته باشد می تواند با تکیه بر قدرت فرهنگی خویش فقر مادی را برطرف سازد. استعمارگران که خوب این مسئله را درک کنند همیشه کوشیده اند و می کوشد که از این طریق و فرهنگی یک ملتی را
هرکس به خاطر دین دوستی نکند و به خاطر دین دشمنی نکند همانا دین ندارد
یک مسلمان حقیقی هم قوۀ جاذبه دارد و قوه دافعه دارد افراد مسلمان متدین را به خودش جذب می کند و با آنها دوست می شود و افراد فاسد و کافر و مشرک و امثال اینها را از خودش دفع می کند و با آنان دشمنی می نماید یک مسلمان نمی تواند هم با مسلمانان و هم با کافران دوست باشد چرا که کافران و ظالمان و مشرکان و منافقان دشمنانان خدا هستند.
یک مسلمان نمی تواند دوست آنها باشد بلکه باید دشمن دشمنان خدا باشد و اگر چنین نبود و هم با دوستان خدا و هم با دشمنان خدا هر دو دوستی کرد مسلمان نیست و دین ندارد بلکه منافق است که از کافر هم خطرناکتر است.
معنی: به هنگامی که سخن گفتید به حق و عدالت سخن بگویید هرچند در مورد خویشان و نزدیکان باشد .
توضیح: عدالت انواع و اقسامی دارد یک بُعد عدالت در مورد زبان و بیان است به هنگامی که عدالت در این بُعد رعایت شده که حقی را بگوییم هرچند به ضرر دوستان و خویشان ما باشد مثلاً چنانچه دوست ما و یا برادر ما با کسی دعوا کنید و ما می بینیم حق با طرف مقابل هست و دوست و برادرمان را محکوم کنیم اینجا حق را ادا کرده ایم یعنی عدالت در گفتار را انجام داده ایم اما اگر بر عکس بدون هیچ دوستمان حمایت کنیم این ناحق هست و بی عدالتی، سپس عدالت در سخن هنگام آزمایش و امتحان فهمیده است
معنی: متوجه باشید که علم و دانششان را از چه کسی فرا می گیرید. از فراگرفتن علم و دانش انسان باید متوجه باشد که از چه کسی فرا می گیرد زیرا آن کس که به ما علم و دانش یاد می دهد و هر بینشی و هر طرز فکری داشته باشد آگاهانه و یا ناآگاهانه به ما تلقین می کند بنابراین اگر معلم ما در خط درست و طرز فکرش صحیح باشد به ما چنین راهی را می آموزد و اگر طرز فکرش و خطش بر باطل باشد ما را به سوی خود می کشاند این مسئله با ؟ می گوید به سخن بنگر که چیست و به صاحب سخن منگر که کیست تفاوت دارد زیرا این حدیث در باره سخنان عادی در مسائل اجتماعی می باشد نه در فراگرفتن علم و دانش زیرا در مسائل اجتماعی می باشد نه در فرا گرفتن علم و دانش زیرا در مسائل عادی و اجتماعی خود ما تا اندازه ای می فهمیم که درست است و یا غلط و لذا اگر فرضاً یک فرد سرشناسی هم حرف غلطی بزند ما می فهمیم که غلط است و نمی پذیریم ولی در فراگرفتن علم و دانش کار برعکس است یعنی اینکه ما از محتوای سخن که علم و دانش است آگاهی نداریم که آیا درست است و یا نادرست و لذا اینجا باید به فرد نگاه نکنیم و معلم مورد اطمینان را انتخاب نمائیم.

به نام خداوند عزوجل
ساعت 4 صبح همراه برادرانم اقبال و کیومرث و... به فرودگاه رسیدیم. ساعت 4.45 پدرم هم با اتوبوس به فرودگاه آمد. و کم کم مقدمات سفر به یاری حضرت حق آغاز شد. ساعت 30/5 بلیط ها و گذرنامه را دادند.
30/6 از پدرم و همگی خداحافظی کردیم، خداوند به عظمت و بزرگیت اعمال و حرکات ما را در راه خودت قرار بده ساعت 7 از سالن اول فرودگاه به سالن دوم انتقال ساعت 8 صبح به سالن سوم و ساعت 30/8 جهت آخرین مرحله بازدید و کنترل گذرنامه کارها صورت گرفت ساعت 55/8 سوار هواپیما شدیم خداوندا! نصیب تمام دوستان و قومان و خویشان و آنها که آرزو دارند بگردان.
در داخل هواپیما در کنار حجاج محترم حال وهوای دیگر دارد. به سوی شوق خانه خدا هواپیما ساعت 10/9 به پرواز درآمد و در داخل هواپیما، غذای بسته بندی شده تقسیم شد و توسط فیلم مناسک حج جهت آشنایی بیشتر به نمایش درآمد و برنامه پرواز که اعلام شد به مدت سه ساعت و ده دقیقه انشاءالله تا جده می باشد. در داخل هواپیما ذکر مصیبت توسط یکی از مداحان صورت گرفت .
لاله ها پژمرده بلبل دادگر آوا نبود هیچکس در باغ مثل باغبان تنها نبود.
وقتی پیامبر (ص) مکه را فتح کردند فرمودند: خانه همه مردم امن است.
نیست جایز خانه کفار را آتش زدند
ای مسلمان ها مگر زهرا (س) مسلمان نبود
السلام علیک الزهرا فاطمه الزهرا
ساعت 12 اعلام شد که نزدیک فرودگاه جده هستیم کمربندها را ببندید خداوند در انجام وظایف و تکالیف جمع خودت کمکمان کن. پروردگار توفیق خودسازی عنایت بفرما. خانم خلبان: ؟
ساعت رسیدن به جده 1220 به وقت ایران و 1150 به وقت جده
بعد از پیاده شدن از هواپیما وارد سالن سر پوشیده فرودگاه شدیم و تا ساعت سه در اتاق انتظار فرودگاه برای اینکه گذرنامه ها را مهر بزنند. معطل بودیم ساعت 1500 وارد محوطه فرودگاه شدیم خدمه های کاروان از قبل محلی را آماده کرده بودند چای و ناهار آماده بود ناهار مرغ، نوشابه، ماست، پرتقال دادند .خداوندا نعمت ها را زیاد کن.
پروردگارا چه حال و هوای از تمام کشورها جهت زیارت بیت الحرام آمده اند و برتی انسان ها فقط در تقواست. و غیر از تقوا ملاک چیز دیگری نیست
بعد از مدتی استراحت ساعت 30/18 رفتم دوش گرفتم
نماز جماعت به امامت حاج آقا میبدی روحانی کاروان برگزار گردید.
شام. مرغ، ماست، نوشابه، پرتقال بود بعد از صرف شام در منزل کاروان ناگفته نماند دوستمان حاج مخدومی کمی کسالت داشت که به پزشک مراجعه نمود و حالش خوب شد. (یکی از جوان ها که عرب بود یک انگشتر از یک نفر خرید و پول کشور دیگری به آن داد).
ساعت نزدیک به 11 به وقت جده اعلام شد جهت رفتن به سوی جحفه ،بعد از چند ساعتی نزدیک های نماز جمعه به میقات جحفه رسیدیم جائی که به فرمان خدا باید لباس های ظاهری را از تن بیرون بیاوریم. به گفته یکی از معصومین (ع) که فرمودند هنگام نزول در میقات بر این قصد باش که لباس گناه را از تن بدر کنی و لباس طاعت و بندگی را به تن کنی.
مسجد جحفه جای بسیار بزرگی است کاروان ما که در جده دو گروه شدند گروهی مستقیم به مکه رفتند و ما که به جحفه رفتیم.
روحانی کاروان دستورات لازم را فرمودند بعد از غسل نیت احرام بستیم، همانطور که فرموده اند امام سجاد
هنگام کنار گذاردن لباسهای دوخته شده:
قصدت از بیرون کردن آن در واقع بیرون کردن ریا و نطق و پاک کردن خود از آلودگی به موارد شبهه انگیز باشد
هنگام غسل کردن: بر این فکر باشی که می خواهی گناهان خود را بشوئی هنگام نظافت بدن: نیت کن که با نور توبه خالص خود را پاک کنی
احرام را در مسجد جحفه به دستور خداوند بزرگ بستیم و بعد از پوشیدن لباس احرام همگی به یک شکل درآمدن بدین جهت که خداوندا لباس های رنگارنگ نزد تو ارزشی ندارد.
6 رکعت نماز مستحبی را به جا آوردیم و همگی آن را تکرار کردیم صدای دلنشینی لبیک الحمد لبیک چقدر زیبا بود و بدین جهت که از این پس فقط در موارد رضای حق به سخن بیانی و زبان را به گناه و معصیت باز نکنی.
احرام: بدان که هرچند احرام در یک محدوده خاص بعضی از امور حلال را برای مدتی بر تو حرام می کند اما قصد واقعی تو آن باشد که در مابقی عمر آن چه را که خدا بر تو حرام کرده بر خود حرام کنی و گرد آن نکردی الهی آمین
بعد از خواندن نماز جماعت صبح به امامت حاج آقا میبدی سوار بر ماشین روباز لبیک گویان به شوق دیدار خانه خدا به سوی مکه حرکت کردیم.
دو دستگاه خودرو بود یکی دو بسته جهت حاجیه خانم ها و برادرانی که مشکل داشتند و یا می خواستند یک گوسفند را بدهند و تعداد افراد بیش از ظرفیت ماشین ها بود تعداد 15 نفر می خواستیم بمانیم بعداً ماشین آماده شد حرکت کنیم ولی با اصرار برادران و قبول کردن راننده سوار بر وسط ماشین ها شدیم در بین راه توقف کوتاهی در 80 کیلومتری مکه انجام شد و قهوه خانه هم متعلق به پاکستانی ها بود. هندوانه گرد کوچک 3 ریال و بزرگ 5 ریال صعودی بود یعنی حدوداً (120 تومان و 200تومان) پول خودمان بعد از نزدیک به یک ربع توقف به حرکت ادامه دادیم و روحانی کاروان خدا حفظش کند تکبیرها را می گفت و ما همگی تکرار می کردیم. راننده هم ترس داشت که پلیس جلویش را نگیرد ولی پلیس راه نزدیک قله کنترل کرد ولی متوجه اضافه سوار کردن نبود. در 20 کیلومتری مکه مجدداً توقف کوتاهی جهت مهر زدن گذرنامه صورت گرفت و با شوق فراوان ساعت نزدیک 30/9 به مکه رسیدیم.

مکه
ورود ساعت 3
30/9 صبح روز 16 خرداد 1370
بعد از طی کردن چند خیابان با ساختمان های چند طبقه و ماشین های خارجی که تعداد شان از افراد خیابان به مراتب بیشتر بود. از خیابان جیحون و قبرستان ابی طالب که تعداد زیادی از حجاج آنجا بودند گذشتیم و تونلی هم که با چراغ های زیادی روشن شده بود پشت سر گذشتیم و به ساختمانی که قرار بود در آن مستقر شدیم رسیدیم. بلافاصله از ماشین ها پیاده شدیم و هرکسی ساک خودش را برداشتا به طرف هتل پنج طبقه رفتیم. و مدیر کاروان گفت کسی داخل اتاق ها نرود تا آنها را تقسیم می کنیم تا ساعت یک استراحت کردیم. بعداً ناهار ماست دادند و کم بود و بعد از آن استراحت بود تا موقع نماز مغرب و عشا به امامت حاج آقا میبدی برگزار گردید. و مقداری صحبت کردند در مورد احکام و زیات خانه خدا بعداً ساعت 10 شب با اتفاق روحانی کاروان و تمامی اعضاء به سمت انجام عمره تمتع به مسجدالحرام رفتیم خداوند نصیب تمام امت مسلمان بگردان.
اعمال عمره تمتع: طواف 7 روزه نماز طواف پشت مقام ابراهیم سعی بین صفاء و مروه به اتفاق روحانی کاروان و جمعی از دوستان تا ساعت 2 شب طول کشید.
ساعت 2 به اتفاق دوستان و روحانی کاروان جهت حرکت به منزل آمدیم و یکی از دوستان که ریال سعودی داشت بستنی و آبلیمو خرید.

بسمه تعالی
روز یکشنبه 17/3/71 ـ ششم ذیحجه
بعد از نماز صبح مقداری استراحت کردم و ساعت 9 صبحانه پنیر و کره و چای دادند.
ساعت 10 به اتفاق تعدادی از دوستان عازم بیت الحرام شدم ساعت 11 به نیابت از امام عزیزمان و رهبر معظم انقلاب اسلامی شهیدان گرانقدر و قومان و خویشان پدر و مادر و برادر ـ 7 دور طواف انجام دادیم.
نماز جماعت در مسجد الحرام در بین صفاء ومروه آن جایی که باید هر ولی کرد ایستادیم خداوندا از گناهان ما در گذر و ما را به راه راست هدایت بفرما
چه عظمت و شکوه خاصی از تمام کشور در کنار یکدیگر خداوندا قلب همۀ مومنین را به هم نزدیک بگردان.
برای نماز برگشتیم ناهار را خوردیم بعد از ناهار جهت راهنمایی آماده شدیم، ماشین را قبلاً تا ساعت سه آماده نکرده بودند ساعت سه یک دستگاه ماشین اتوبوس آماده شد و جهت راهپیمایی به خیابان ضره بعثه حضرت امام خمینی رفتیم چه راهپیمایی با عظمت و شکوه خداوندا روح امام و شهدای مکه خونین سال 66 را با اولیا و انبیا محشور بفرما.
چقدر جمعیت آماده شده بود . خداوندا ملت مسلمان را همیشه حفظ بفرما که چه وحشتی در دل منافقین و کفار لعن
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار