زندي نيا,مهدي

کد خبر: ۱۱۴۸۵۸
تاریخ انتشار: ۲۷ آذر ۱۳۸۶ - ۱۱:۰۹ - 18December 2007

«مهدي زندي نيا» در يکي از روزهاي سرد بهمن ماه 1337 در شهر کويري «سير جان» چشم به جهان گشود تا نقشي از خود در تاريخ کشورش برجاي گذارد و سپس همان چشمها را در تاريخ نوزدهم دي ماه 1365 به روي دنياي فاني ببندد .او به خاطر شغل پدرش کار هاي فني را به مرور زمان فرا گرفت تا بعد ها در جبهه هاي نبرد از اين استعداد بهره ببرد و دست به ابتکارات مهم فني بزند .او پس از گذراندن دو ره متوسط به کرمان آمد تا در رشته راه و ساختمان تحصيل کند .
ولي با شروع جنگ تحميلي به همراه گروه مکانيک جهاد سازندگي سير جان راهي مناطق جنگي شد .او در عمليات مختلفي از جمله بدر ،خيبر ،والفجي 4 ،والفجر 5 ،والفجر 8 کربلاي 5 شرکت داشت و چندين بار مجروح شد .نقش کليدي فرماندهي شهيد زندي نيا در تصرف بندر فاو به خاطر آتش دقيق تيپ ادوات لشکر 41 ثار الله انکار نا پذير و ستودني است .
مهدي در سال 1365 به عنوان پاسدار نمو نه انتخاب و به ملاقات خنه خدا رفت تا زمينه را براي عرو جش به بهشت برين مهيا سازد .
منبع:"باران وآتش"نوشته ي فرهاد حسن زاده،نشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376




وصيتنامه
وصيتنامه اينجانب مهدي زندي نيا فرزند يوسف در کمال صحت و سلامت و آرامش خاطر.
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود به آقا امام زمان(عج) و نائب بر حققش امام امت و عرض ارادت نسبت به خانواده معظم شهداء ، اسرا و مفقودين و با سلام به مردم مقاوم، صبور، فداکار و انقلابي و در صحنه چند کلمه اي نه از باب نصيحت بلکه وصيت مي نمايم.
عزيزان، سروران و نور چشمان ،انقلاب اسلامي حاصل دست رنج تمامي انبياء و اوصيا و صالحين و امامان و شهدا و اسرا و مفقودين است و هم اکنون در نزد ما به امانت گذاشته شده است تا چگونه آنرا پاس بداريم و حفاظتش نمائيم.
ما در مقطع بسيار حساس و خطرناکي از زمان قرار گرفته ايم. عصر حاضر عصر بيداري و هشياري ملتهاست، عصر از بند گسستن است و از يوغ استعمارگران بدر آمدن و از شر استثمار کنندگان خلاص شدن. عصر حاضر انشاءا... به حول و قوه الهي زمان غربال شدن انسانهاست و عصر به زير کشيدن گردن کشان و زورمندان و رو آمدن مستضعفين و ضعيف نگاه داشته شدگان است . در اين انقلاب شما مردم ايران جلودار هستيد و الگو و اسوه براي ديگر مردمان. تمام مستضعفين دنيا چشم به انقلاب شما دوخته اند و نظاره گر اعمال شما هستند تا نتيجه مبارزه شما را ببينند و در صورت موفقيت شما، آنها هم حرکت کنند و به شما مردم زمينه ساز آن حکومت خواهيد گرديد.
مطلبي در اينجا حائز اهميت است اين است که ما بايستي پا از دريچه تنگ ظواهر بيرون بنهيم و پرتو ديد ما محدود به چهار ديواري اطرافمان نباشد، نگرش عميق داشته باشيم. سطحي نگر نباشيم. فکر ما محدود به اطرافمان نباشد بلکه به ماوراء آن نظر بياندازيم و واقعيات را در آنجا جستجو کنيم و زماني خداي ناکرده فکر و ذهن ما محدود شد آنوقت خيلي زود سرخورده مي شويم و خيلي زود از انقلاب و اسلام مي بريم و به صف بي تفاوتان و يا خداي ناکرده ضد انقلاب مي پيونديم.
به عنوان مثال: يک فرد کوته بين انقلاب و اسلام را در همين محدود زندگي اطرافش جستجو مي کند. اگر مايحتاج زندگيش فراهم باشد مي گويد انقلاب خوب است در غير اينصورت انقلاب بد است. اداره جات را کل دولت اسلامي مي داند و اگر کارشکني از ناحيه آنان ديد به دولت بد مي گويد، نه به آن اداره .
اگر کارمند آن اداره و يا فلان روحاني فرصت طلب را که سودجويي کرده و بعد از انقلاب زندگي مرفهي براي خود ساخته ، علم کرده وبا آن روحانيت معظم را ميکوبد و بد بخت تر از آن کسي است که به خاطر اين موضوع از اسلام روي گردان شود که اين نهايت کوته فکري و بدبختي است . يا فلان پاسدار خاطي را علم کرده از سپاه انتقاد ميکند و فلان مرد ريش دار و يا زن محجبه را علم کرده حزب الهي را مي کوبد و از اين قبيل... اما کسي که نگرش عميق داشته باشد آنطرف قضايا را هم مي تواند ببيند. اما واقعيات چيست؟
واقعيت اين است که رسوبات حاصل از تمدن شاهنشاهي هنوز در عمق و جان همه ما نهفته است و زمان طولاني ميخواهد که کاملاً پاک گردد. ارزشهاي انساني در رژيم طاغوت ضد ارزش بودند و بر عکس اعمالي از قبيل کلاه برداري، دزدي، کم کاري، فحشاء، بي حجابي، موسيقي، استهزاء ديگران، غيبت، تهمت، بهتان، جمع آوري ثروت، تجدد گرايي و...
اينها همه ارزشهاي رژيم طاغوت بودند که از آغاز تولد همه ما تا پيروزي انقلاب روي آنها توسط راديو، تلوزيون، سينما، تأتر، روزنامه ها و مجلات تبليغ و درج مي شد. بيشتر از طرق رسانه ها آنها را در عمق و جان مردم ما مي نهادند و اين ها به اين زودي از بين نمي رود.
درست است که محيط پاک شده و ارزشهاي انساني رخ نموده و شناخته شده اند ولي رسوبات زمان جاهليت اثر خود را مي گذارد و شياطين هم به طرق ديگر برخي از آنها را چهره مذهبي داده و مجدداً به اجتماع عرضه داشته اند از قبيل کم حجابي، نوارهاي سرود کوچه بازاري، تجدد از نوع حزب الهي و از اين قبيل و آمريکا و ديگر استعمارگران نيز از اين دريچه ميخواهند وارد شوند و با شيوع فساد در اجتماع زمينه بازگشت طاغوت را فراهم نمايند.
واقعيت ديگر اين است که اداره جات طاغوت دست نخورده باقي مانده و نمي توان تمام افراد آنها را بازنشست کرد و نيروي مومن جايگزين ساخت مومنين فعلاً در جبهه مشغول نبردند. روي همين اصل بر حسب دلائلي واضح و روشن را پيدا کرده اند. تنها وزيران در مرکز و بعضي مدير کلها و رئيسهاي ا داره جات در استانها و شهرستانها عوض شدند ولي کارمند همان کارمند سابق است و شما مي دانيد در زمان طاغوت چه کساني آرزوي رفتن به اداره ها را داشتند بنابراين نبايد تعجب کنيد؟ در آنها کارشکني و کم کاري وجود دارد و از طرف ديگر انتصاب به دولت و ارگانهاي انقلاب شديدتر از اداره هاست و گناه کم کاري در آن بيشتر و بيشتر . فقط هشياري مردم مي تواند جلوي آنها را بگيرد ولي متأسفانه ميبينم که مردم ما نه تنها عکس العمل مناسبي نشان نمي دهند بلکه تسليم محض شده و بي تفاوتي اختيار کرده اند و اين گناه بزرگي است. نهايت آن به گفته حضرت علي(ع) حاکم شدن بي خردان و ناصالحان بر سر مردم است که داريم امروزه دربعضي ادارات مي بينيم.
در اعصار و قرون گذشته نيز همينطور بوده است مردم هميشه چوب بي تفاوتي خود را مي خورند و گناه را نبايد به گردن دولت انقلاب بياندازند.
مسئله ديگر اين است که تصور شما از دولت همان دولت طاغوت است که زور و قدرتي دارد. ساواک و ارتشي دارد که حکومت زور مي کند و دولت در حال حاضر شما مردم هستيد، اگر شما مردم در صحنه و حامي دولت نباشيد عمر دولت و انقلاب به يکروز نخواهد کشيد و به خاطر اتکاء به همين نيروي لايزال است که وجود دارد . رهبران انقلاب ترور شدند انقلاب محکمتر از هميشه ايستاده است شما تحقيق کنيد در انقلابهاي ديگر يک دهم طرفندهايي را که آمريکا براي ما پياده کرد براي بقيه انقلابها پياده نکرده و آن را ساقط کرده و يکباره در دامن بلوک شرق انداخته است.
در شرايط کنوني زور، قدرت، سازمان امنيت، ارتش همه و همه در شما مردم جمع است و شماها هستيد که بايد سرنوشت خودتان را خود به دست بگيريد و براي نگاه داشتن آن زحمت بکشيد و در اين راه از جان و مال و آبرو مايه گذاريد. بنابراين وقتي مي بينيد درون اداره کم کاري ميشود و جوابتان را نمي دهند و غيره به خاطر بي تفاوتي شما مردم است و بس . اگر به اين وضع ادامه بدهيد چيزي جز حاکم شدن ناصالحان بر شما نخواهد بود. شما بايد توضيح بخواهيد از کارمند، رئيس و مسئولين شهر و آن را وادار کنيد به راه راست برگردند و بدانيد يک دست صدا ندارد جمع شويد، جمعي صادقانه و مخلصانه براي حاکم شدن قانون خدا، شهر نجف آباد اصفهان را الگو قرار دهيد و به آنها اقتدا کنيد، خلاصه ختم کلام اينکه بي تفاوتي سرانجامي جز نکبت و بدبختي نخواهد داشت و هيچ معذوريتي در پيشگاه خدا و قيامت شهيدان نخواهيد داشت.
اما از همه اين مسائل که بگذريم به اعتقاد اين حقير هر انساني که در اين دنيا زندگي مي کند بايستي جواب قانع کننده اي براي اين سوالات پيدا بکند تا زندگي او هدفدار شود و از حد حيوانات عبورکرده و به کمال انساني برسد.
چرا آفريده شديم؟
براي چه به اين دنيا آمده ايم؟
و وقتي که جواب لازم را پيدا کرد، آنوقت جستجو کند که حال وظيفه اش در اين دنيا چيست؟
هدف کدام است؟
پس از آن راههاي رسيدن به هدف کجاست؟
بيراهه ها را بشناسد و سپس بفهمد حيات فاني در چيست در کدام دوره از زندگي است؟ حيات باقي در کجاست؟
و اصلاً چند دوره زندگي وجود دارد و نهايت امر چه ميشود؟
سپس پيامبران به چه جهت آمدند و در شرايطي که پيامبري نيست وظيفه ما چيست؟
و بعد از اينکه جوابها اينها را پيدا کرد تازه خط شروع مي شود، خط انحراف. چرا طلحه و زبير و چرا اصحاب حضرت رسول در مقابل حضرت علي(ع) ايستادند و بر عليه حق جنگيدند؟
اگر تاريخ صدر اسلام رامطالعه کند آنوقت مي فهمد که چرا عالماني مثل شيخ علي تهراني و مرجعي مثل شريعتمداري پيدا مي شوند.
اگر مردم در صدر اسلام شناخت داشتند، جنگهاي نهروان و صفين و کربلا و خلاصه زندانهاي بغداد و... در امروز جنگ عراق عليه ايران و صهيونيستها برعليه فلسطين پيش نمي آمد.
تمام اين مصيبتها براي آن بود و در حال حاضر نيز بر اين است که شناخت کافي ندارند و نمي توانند حق را از باطل تشخيص دهند و امروز هم همينطور است. اوضاع بعد از امام براي ما نگران کننده است و بسيار حساس نگذاريد که تاريخ دوباره تکرار شود. فراموش نکنيد که تفرقه و انشعاب در صفوف شما نفرين شهيدان رابرايتان درپي خواهد داشت.

اما خانواده ام:
پدر و مادر عزيز و ارجمندم از خداوند متعال براي شما طلب آمرزش مي کنم و مي خواهم که شما مرا ببخشيد. من فرزند خوبي براي شما نبودم و اگر گاهي اوقات جسارتي کردم و سخن درشتي گفتم از روي ناداني بوده و شما به بزرگواري خودتان ببخشيد. خداوند بخشنده است و بخشش را دوست دارد .در زندگي ام زحمات زيادي برايم کشيده ايد خصوصاً در طول مدت جنگ، خداوند انشاء ا... از همه شما قبول کند و از شما مي خواهم بعد از من بي تابي نکنيد، بدانيد من به راهي رفتم که امام حسين(ع) رفت. سخن منحرفان را گوش ندهيد و کلام خدا را بشنويد در سوره عمران آيه 145 :
هيچ کس جز به فرمان خدا نخواهد مرد که اجل هر کس در لوح قضاي الهي به وقت معين ثبت است و هرکس در بالا رفتن متاع دنيا کوشش کند از دنيا بهره مندش کنيم و هر که براي ثواب ابدي آخرت سعي نمايد در آخرت برخوردارش گردانيم و البته خداوند سپاسگذاران را جزاي نيک خواهد داد.
بنابراين چه غم که در اين وادي مرگ ما را فرا رسد و چه سعادتي بالاتر از اين ميتواند وجود داشته باشد و اما ببينيد قرآن چه مي گويد:
نه هرگز در کار دين سستي کنيد و نه از فوت غنيمت و متاع دنيا اندوهگين شويد زيرا شما نيرومندترين مردم ملل دنيا هستيد اگر در ايمان ثابت قدم باشيد.

اما تو همسر عزيزم:
تو که در لحظات تلخ و شيرين زندگي همراه من بودي. تو که در طول اين زندگي مشترک و به خاطر خدا اين وضع نابسامان زندگي را تحمل کردي بدان که تو حتماً در ثواب جهاد شريک خواهي بود و در بهشت برين منتظر تو خواهم بود تا آنجا با هم باشيم.
فرزندانمان را به دست تو و تو را به دست خدا مي سپارم در تربيت آنها کوشا باش و به سعيد عزيزم راه امام حسين(ع) و به زهره کوچولو راه زينب سلام الله عليها بياموز. زندگي هرچند سخت و طاقت فرسا باشد بالاخره پايان دارد و تمام خواهد شد. اگر بتواني مصائب و مشکلات را(البته با اتکاء به خداوند) بعد از من همينطور که وقتي با هم بوديم تحمل کني و گلايه و شکايت نکني خداوند اجر عظيمي به تو خواهد داد. درست است که مشکل و سخت است ولي مي گذرد و تمام مي شود من اميدوارم که در حيات جاويد هم در کنار هم باشيم و با هم از نعمات خداوند کريم استفاده بکنيم. فقط تو را سفارش مي کنم به نماز اول وقت و نماز شب که سعي کن حتماً به جاي آوري. مراسم روضه آقا اباعبدا... را فراموش نکن. مراسم دعاي کميل و ندبه و زيارت عاشورا همينطور وقتي فرزندانمان بزرگ شدند سعي کن با خودت به اين گونه مراسم ببري و عادتشان بدهي.
در مورد فرزندانم اعلام مي کنم که هيچ کس حق ندارد محبت بيش از حد معمول به آنها بنمايد.
از شما خواهش مي کنم که ملاحظه بي خود نکنيد. من راضي نيستم که کسي محبت زياد در حد افراط به آنها بکند. شما را به خدا کار را بيش از اين براي مادر بيچارشان سخت نکنيد و در جايي که مسئله تأديب باشد آنها را تنبيه کنيد من راضي هستم.
فرزندان من از آغاز تولد به آن صورت وجود پدر را در کنار خود احساس نکرده اند و برخورد من با آنها مثل دو بچه يتيم بوده است و به محبت پدر عادت ندارند، بنابراين مسئله براي آنها زياد مشکل نيست و وقتي بزرگتر شوند خداوند ولي آنهاست که بهترين ولي و ياور است و من از اين بابت غصه اي ندارم.
ديگر اينکه راضي نيستم براي من بيشتر از 40 روز عزا بگيريد. روز چهلم همگي را از عزا بيرون بياوريد و اصلاح محاسن کنيد. شما اگر مي خواهيد احترامي براي من قائل شويد سعي کنيد که معصيت خدا را نکنيد. اين بهترين بزرگداشت و لطف و احترام است.
ديگر از تو مادر زن عزيزم تو که همچون مادري مهربان در طول اين مدت براي من و فرزندانم بودي تو که محبتهاي بي شائبه ات را هرگز فراموش نمي کنم. خداوند انشاء ا... از شما راضي باشد و اجري عظيم به شما عنايت کند، انشاء الله. من هميشه در پيش شما و همسر گراميم شرمنده بودم چون نتوانستم زندگي راحتي برايش فراهم کنم اما اميدوارم خداوند در آن دنيا که نعمتهاي جاويدان و حقيقي در آنجاست جبران بنمايد و همه ما را در پاي جود و کرمش بهره مند سازد، انشاء الله. ديگر از همه شما مردم حلاليت مي طلبم و از همه عزيزان دوستان و آشنايان تمناي بخشش و اميد عفو دارم. از همه کساني که ديني به گردنم دارند حلاليت مي طلبم. به خاطر خدا بر من نديده بگيريد. خداوند انشاء ا... در آن دنيا بهتان بدهد. مبالغي پول بدهکارم که همسرم در جريان است. مبلغ پنج هزار تومان بابت سهم ديوار به آقاي مير شکار و نزديک به همين مقدار هم بابت خسارت ديوار به آقاي سيد کاظم امامي و ديگر خاطرم نيست ولي اعلام مي کنم هرکس طلبي از بنده دارد که فراموش کرده ام بپردازم بيايد بگيرد و يا حلال کند و حقير را زير دين نگذاريد. 50 هزار تومان هم به حساب شهرداري بريزيد. در آخر وصيت مي کنم همه را به تقوا و پرهيزگاري چيزي که خود از داشتن آن محروم بودم و حال حسرت مي خورم.

اما سخني چند با همرزمان:
سلام بر شما مجاهدان و صف شکنان توحيد، درود خداوند و پيامبر و ائمه معصومين بر شما باد.
شما که ياور دين خدا هستيد. شما که دست از دنيا شسته ايد و حيات باقي را بر زندگي فاني ترجيح داديد. شما که بدون هيچ توقع و چشم داشتي در ميدانهاي جنگ با کفار بعثي پيکار مي کنيد.
شما از وارثان خون امام حسين(ع) و شهيدان کربلاي ايران هستيد، ما هم به خواست خدا چون ديگر ياران بار سفر بسته ايم و انشاءا... به نزد دوست خواهيم رفت. اما شما مي مانيد و شما هستيد که وارث خون شهيدان مي باشيد. پس چند وصيت از من بشنويد و انشاءا... به کار بنديد.
تقوا، تقوا را سرلوحه امور قرار دهيد که تا همچون من ذليل و بدبخت در حسرت آن جان ندهيد. هيچ سرمايه اي در عالم باقي جز تقوا و پرهيز از گناه، سرانجام آن متصف به صفات الهي و انسان شدن و از صفات رذيله و حيواني به کار شما نيايد.
امام، امام را تنها نگذاريد اين وارث و فرزند امام حسين(ع) و مصلح بشريت قرن بيستم. ما زندگي مان را، انسانيت مان را، افتخار شهادتمان را مديون امام هستيم. او بود که به ما درس انسانيت داد. او بود که دين جد بزرگوارش را زنده کرد. او بود که راه را از چاه بازشناساند. او بود که به ما عزت داد، آبرو و حيثيت داد، شرف داد، درس مردانگي و آزاد زيستن و رهايي از بند شياطين و طاغوت داد و غرائز داد. هميشه گوش به فرمان او باشيد.
تنها هوشياري شما آنست که مي تواند کينه حسودان و دشمنان را خنثي نمايد. تعجبي ندارد که عالمي حتي مرجعي از روي حسادت در برابرش قد علم کند. شيطان تمام نيرويش را سوي اين هدف مصرف مي کند.
اگر عالِمي را بفريبد عالَمي را گمراه ساخته است. فقط هشياري شماست که ميدان رشد به آن جز در فساد را ندهد. همچنين بعد از حضرت امام هرکس را که مجلس خبرگان به عنوان ولي فقيه معرفي بکند.
وحدت، وحدت را فراموش نکنيد. وحدت تنها سلاحي بود که ما عليه شاه داشتيم. اکنون عليه عراق و اهريمن داريم. دشمن سرمايه گذاري کلاني براي از بين بردن اين سلاح کرده و مي کند. فقط بايد همگي مواظب بود، در صحنه بود، مراقب اوضاع و احوال بود و توطئه ها را در نطفه خنثي کرد. هميشه اين جمله را داشته باشيد که؛« انقلاب ايران مفت به دست نيامده است که اکنون هم مفت از دست برود بلکه بهاي سنگيني براي آن پرداخت شده است.»
جنگ، هميشه سنگر جنگ را گرم نگه داريد که حيثيت و شرف ما در گرو آن است. اگر خداي ناکرده سستي و غفلت کرده و دشمن را در لحظاتي که خسته و فرتوت کرده ايد، رها بسازيد خيانت عظيمي به خون شهيدان روا داشته ايد. مرگ حق است و در هر صورت خواهد آمد پس چرا با ذلت و خواري باشد. چه بهتر که با شرف و افتخار باشد . اما سخن آخر اينکه تاريخ بهترين شاهد گواه بر شکست ملتهايي است که راه را از چاه باز نشناختند و در دودلي و ترديد حيران ماندند و رهبر و دلسوز خود را نشناختند. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محافظت بفرما. مهدي زندي نيا






خاطرات
فرهاد حسن زاده:
بر گرفته از خاطرات شفاهي دوستان وخانواده شهيد
با ديدن او من هم شير شدم . يقه ام را از دست مرتضي د ر آوردم و دوتا يي افتاديم به جانشان .ما زور چنداني نداشتيم ولي آنها ضعيف تر از آن شدند که نشان مي دادند .فرار کردند و دعوا تمام شد .
فردايش همه جا ،قدم به قدم مهدي راه مي رفتم و کسي جرات نداشت نگاه چپ به من بيندازد و از ميان متاب هايم سه تا کتاب برداشته بودم و برده بودم که مهدي يکي را انتخاب کند .يک کتاب قصه ؛يک کتاب شع و يک کتاب علمي براي بچه ها ،گفتم :يکي را انتخاب کن براي خودت .
فکر مي کردم شعر يا داستان را انتخاب مي کند .هيچ کدام را برنداشت .گفت :گفت به خاطر جايزه کمکت نکردم .
مي خواستم بدانم چطور بچه اي است
گفتم :اگر قرار بود يکي را انتخاب کدام را برمي داشتي ؟
فکري کرد و انگشت گذاشت روي کتاب علمي .و خوب شد که قبول نکرد ،چون داداش هوشنگ پوست از کله ام مي کند .از آن روز به بعد من و مهدي شديم رفيق جنگ .کلاس چهارم و پنجم را توي يک کلاس بوديم .
عصر يکي از روزهاي جمعه ،تنهايي بالاي پشت بام باد کنک هوا مي کردم .باد داغ و تندي مي وزيد و آفتاب صاف وسط سرم مي تابيد .باد کنک تن به باد داده بود و مثل قليقي روي سينه موج مي رقصيد .صداي در شنيدم .آرام عقب آمدم و از لبه چينه سرک کشيدم .مهدي بود صدايش زدم .وقتي نگاهم کرد متوجه چشمان خيس و درخشانش شدم .گفتم :در باز بيا با لا .
تا بيايد با لا باد کنک را نخ زدم تا برود با لاتر .مهدي سعي داشت اشک هايش را نبينم وخيره شد به قرقر ه سفيدي که راه افتاده بود کنار طاق گنبدي ايوان .گفتم :مي خواهي بدم دستت ؟
جوابم يک آه بلند و سوزان بود .باد تند شد و باد کنک را کشيد سمت مسجد جامع .نگاهم به باد کنک بود که مثل گاوي وحشي کله اش را ميلرزاند .گفتم :چته ؟
هيچي !گريه کردي ؟
گريه نکردم بابام دعوام کرد .
سر چي ؟ حتما دست زدي به خرت و پرت هايش !
حالا باد جهتش عوض شده بود ،بادکنک را کشيده بود به طرف مدرسه .بايد مي کشيدمش پايين .مهدي به حرف آمد :
رفته بودم دکان ،سراغ راديو يکي از مشتري ها !
بازو ؟بازم خرابکاري ؟
اين دفعه داشت درست مي شد. به خدا داشت درست مي شد که بابام از راه رسيد .گفت :از دست تو من اين خراب شده را تعطيل مي کنم .تو آخرش منا مي فرستي زندان .
بادکنکم را کشيدم پايين .هوا بد شده بود .بوي طوفان مي آمد .يک روز ديگر بايد هوايش مي کردم باد اذيت مي کند .شيشه را مي بندم و به دشت نگاه مي کنم ،به سبزيهايي که کنار جاده روييده .حاشيه ها پر پشت و سينه ها خالي و تنک هستند .هميشه از بهارهاي خوزستان خوشم مي آمد .خورشيد دارد خودش را آرام آرام پايين مي کشد و ابرهاي سياهي از دور هيبت خودشان را به رخ مي کشند .
کلاس هشتم بودم و.تمرين خط مي نوشتم .چهار صفحه تمام بايد مي نوشتم :ادب مرد به ز دولت اوست .
صفحه دوم بودم که صداي بوق شنيدم .پنجره را باز کردم .مهدي پشت فرمان ماشين قديمي نشسته بود .ماشيني که مدتها مهدي هوس رانندگي کردنش را با من در ميان گذاشته بود .رفتم بيرو ن .از بيرون به سختي مي شد تشخيص داد که راننده اي پشت آن ماشين نشسته باشد .در آن ظهر داغ من و مهدي چند دور توي خيابان هاي خلوط زديم و بعد مهدي با خواهش هاي من راضي شد ماشين را برگرداند خانه .من که شستم خبر دار شده بود ،جلو تر پياده شدم .مهدي خودش گفت که پدرش با کمر بند انتظارش را مي کشيده .او هم از ماشين پياده شده و پا گذاشته بود به قفرار .
انگار براي آخرين بار نگاهش مي کردم .ته ريش و خورده سبيلي صورتش را سياه کرده بود .گفتم :آخرش رفتي ؟
گفت :رفتم که رفتم تو چي مراد ؟
گفتم :بابام نمي زاره .مي گه اگه آدم درس خوان باشه همين جا هم مي تونه درس بخونه .مي گم بابا آخه دبيراي اينجا کجا دبيراي مشهد کجا .مي گه فرقي نداره .مي گم سال آخره ،صحميه دانش گاهها بر اساس شهريهست که توي امتحان مي دي ،اين خيلي مهمه .مي گه نه ؛فرقي نداره .اصلا به گوش مبارکش نمي ره .
مهدي گفت :سخت نگير ،امام رضا که رفتم برايت دعا مي کنم بختت باز بشه .
از خوشحالي کم مانده بود بال در بياورد .خبر نداشت که رفتنش براي من مثل عزاست .من هم به رويش نياوردم .غروري بود که نمي گذاشت هماني باشم که هستم .خودم را زدم به بي خيالي .نماز را کنار گذاشتم .کتاب و بحث و هنر را فراموش کردم .حتي امتحان ها را بي رغبت دادم تا پشت کنم به آنچه که بايد باشم .مهدي هم بارفتنش ديگر آن چيزي نبود که من فکر مي کردم .همان اول چند نامه فدايت شوم با نثر فاخر ادبي و نقاشي گل و بوته برايش فرستادم .ولي دريغ از جواب .فقط خواسته بودم که برايم عکس 6/ 4 بفرستد . او هم يک عکس از مرقد امام داده بود به پدرش که برايم بياورد .من هم قيدش را زدم .همان روزها بود که کس ديگري هوش و هواسم را ربوده بود .عاشق شده بودم .
فرداي آخرين امتحان ،نامه اي نوشتم و دادم به خواهرم که بعد از رفتنم بدهد به پدرم .کبري از حال و روزم کم و بيش خبر داشت .نتوانست راضي ام کند که نروم .رفتم ،بار و بنديلم را بستم و رفتم گاراژ که با اولين اتوبوس بروم تهران .
توي چرت بودم که يک جفت دست گرم و نرمي جلوي چشمهايم را گرفت .همه جا تاريک شد. نمي دانستم کار کيست . هر که بود اصلا حال و حوصله شوخي نداشتم .گفتم :فلوني کيه ؟
گفتم :هر کي هستي تو را به جدت ول کن که حوصله ندارم دستش را کنار کشيد ،ديدم مهدي است .تويي !مي خواستي کي باشه ؟
همديگر را بغل زديم و رو بو يسي کرديم .تازه آن موقع بود که فهميدم چقدر دلم برايش تنگ شده .قيافه اش خيلي عوض شده بود وته ريشي در اورده بود و شده بود شبيه طلبه ها .
گفتم :اي بي معرفت !حا لا ديگه مي روي پيدات هم نمي شه ؟
گفت :تو نپو سيدي توي اين شهر کوچک ؟تو سير جون خراب شده ؟ساکم را نشان دادم و گفتم :چرا براي همينه که مي خوام در برم .نمي بيني .
گفت :کجا ؟
گفتم :تهرون .مي خوام پول دار بشم .
زد زير خنده .خنده اي ريز و بي صدا .بيا بريم برات سوغاتي آوردم .
گفتم :سوغاتي نمي خوام .مي خوام بليط بگيرم و برم .ولم کن مهدي .
بند ساکم را کشيد از دفتر گاراژبيرون آامديم . بيا بريم مي گم .چه بي معرفت شدي .دنيا داره زير و رو مي شه .اونوقت آقا مي خواد بره دنبال خوش گزراني و عياشي .
همه ابهت و قهر و تصميم مرا مهدي شکست با خد گفتم همراهش مي روم و بر مي گردم .دير نمي شود .راه افتاديم .مهدي به بستني دعوتم کرد .بستني را با حرف هاي معمولي و احوال پرسي از اين و آن خورديم و راه افتاديم .مسير ،مسي خانه بود .مهدي از امتحانهايم پرسيد . گفتم :بد شد .راضي نبودم .
گفت :چطور ؟
ساکت سرم را پايين انداختم .نگاهم به آسفالت ترک خورده خيابان و اشکال عجيب سايه درخت ها بود .مهدي بهتريم کسي بود که مي شد برايش حرف زد . و من زبانم توي دهانم قفل شده بود .مهدي سکوت را شکست .نکنه عاشق شدي !
ايستادم و نگاهش کردم »تو ...تو از کجا فهميدي مار زنگي ؟
با خنده گفت :حتما باباي دختره پولداره و گفته شوهر دخترم بايد چنين و چنان باشه .
ايستادم و يقه اش را گرفتم .باورم نمي شد همين طوري فهميده باشد .گفتم :کي اينها را به تو گفته ؟
يقه اش را از دستم بيرون کشيد و ره افتاديم .سنگي را تيپا زد و انداخت توي جوي .گفت :بيچاره اين قدر از اين فيلمها ساخته اند که جناب عالي توش گمي !
گفتم :فيلم چيه مهدي ؟چي مي گي تو ؟
گفت :يعني برو فکر نون باش که خربزه آبه .اين عشق ها مثل چراغ موشي توي باده ،با يک هوف خاموش مي شه .
عصباني بودم .اصلا از مهدي انتظار نداشتم .گفتم :تو هم مسخره کن .
محکم زد پشتم و گفت :مسخره نمي کنم جدي مي گم .حالا عاشق کي شدي ؟
گفتم :به کسي نمي گي ؟
گفت :نه خيالت را حت باشد .
گفتم :دختر فرماندار .
غش کرد از خنده .
از توي بازار که رد شديم ،حلق و نفسم بوي خاک گرفته بود .خاک قالي ،خاک پارچه ،خاک پشت بام مردم .توي خيابان پاي سقا خانه اي ايستادم تا آب بخورم و نفسي تازه کنم .مهدي نگاهش به دور و بر بود .گويا همه چيز بعد از يک سال تازگي داشت .هنوز آبم را تا ته نخورده بودم ،گفت :اوضاع خطريه .زود باش دنبالم بيا .
آب تو گلوم گير کرد و افتادم به سرفه :چي شد ؟
بعدا مي فهمي .بدو بيا .
ليوان را رها کردم به هواي نخ سبز رنگش و به دنبا ل مهدي راه افتادم .يک آن نگاه کردم تا ببينم از چي رم کرده .دو پاسبان ديدم که به سوي ما مي آمدند .يکي پياده يکي با دو چرخه .دنبا ل مهدي هل خوردم تو بازار بازار شلوغ بود و خاک و تنه زدن ها .ساکم را دست به دست کردم و خودم رساندم به او .
مهدي جريان چيه ؟
فعلا بيا ،از اين شلوغي نجات بيا بيم بعدا مي گم .
ساکت دنبالش راه افتادم .از آن سر بازار زديم بيرون .قلبم بد جوري افتاده بود به تپش . فکر کردم حتما ترياکي چيزي دارد که اين طور از پاسبانها ترسيده .چيزي که از او بعيد بود .نفسم با لا نمي آمد .گفتم صبر کن بابا بريدم .
نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت :راستش خودمم بريدم .
گفتم :همراهت قا چاق داري ؟آهسته گفت :از قاچاق هم قاچاق تر .
توي دلم گفتم اي بي حيا ء
آرام شده بودم .سايه هايمان جلو .و ما پشت سرشان روان بوديم .
همه فکرم اين بود که قاچاق تر از قاچاق چيه که مهدي را آنطور هول بر داشته .به اين فکر بودم که مهدي هم از دست رفت .او که حتي با سيگار کشيدن هم مخالف بود ،حالا رفته مشهد و برايمان قاچاق چي شده و پشيمان شدم از اين که فريبش را خوردم و از کار خودم باز ماندم .من بايد مي رفتم تهران .طاقت نياوردم گفتم :مهدي !تو و قاچاق ؟!
لبخندي زد وگفت :چکار کنيم ما هم آلوده شديم .
گفتم تو رفتي درس بخوني و آدم بشي .رفتي از معلمهاي خوب استفاده کني .اينم جزو درس ها تون بود ؟جوانهاي مردم را براي چي بد بخت مي کني ؟تو که تو اين خطها نبودي ،مار زنگي !ساکت سرش را زير انداخته بود و لبش را مي جويد .يعني جلوي خنده اش را مي گرفت .گفت :خيلي پرتي .
گفتم هان جون خودت .مگر خر باشم که اين چيزها را نفهمم .
گفت :قاچاق من چيز ديگه ايه .
گفتم :چي .
سرش را بالا آورد بوي عطر مي داد .هنوز دهنت قرصه ؟
سرم را عقب کشيدم .معلومه همون مراد سابقم .حرفت را بزن .
قدم هايش کند شد ايستاد کنار پياده رو ،زير درخت بيدي که سايه خنکي داشت .
تو در باره آيت الله خميني چي مي دوني ؟
در مورد کي ؟
آقاي خميني .
نمي شناسي ؟نصف عمرت شد فنا .تو اين ساک نوار سخنراني هاي آقاست .عکس هکم هست .
گيج بودم و از حرفهايش چيزي دستگيرم نمي شد .گفتم :جون به سرم کردي .اصل مطلب را بگو ببينم چيه ؟
راه افتاديم .تقريبا تمام طول خيابان حافظ را از نهضتي که در حال شکل گيري بود و از خانه امام در عراق رهبري مي شد حرف زد .از قسيام پانزده خرداد .از مقاله اخير روزنامه اطلاعات و حرفهايي که در قم و تبريز و اصفهان و تهران شده بود .من هنوز هم گيج بودم .همه حواسم پيش نوارهايي بود که که توي ساک مهدي داشت حمل مي شد و خطر ناک بود . گفتم :خب فايده اين نوار ها چيه ؟
گفت :روشنگري .بايد مردم را آگاه کرد .مردم خوابند ،بايد تکانشون داد .بايد حالي شون کرد که اين شاه ظالم چه موجود کثيفيه و ما را به آمريکا وابسته کرده .گفتم :اينهايي که تو مي گي همه اش شعاره .فرج هم اين حرفها را مي زنه ولي من مي دونم از هيچکس هيچ کاري بر نمي آيد .
گفت :کدام فرج ؟
گفتم فرج منصوري که تو کلاسمون بود .همون عينکيه .
گفت :نمي دونستم تو اين خط هاست .خونش را بلدي ؟
بلد بودم قرار شد بعد نشانش بدهم .حالا رسيدم به مغازه پدرش .خانه شان هم پشت مغازه بود .يوسف آقا تا مهدي را ديد ،از خوشحالي چهره اش باز شد و بغل باز کرد و مهدي را رو بو سي کرد .نگاهم به دست هاي روغني يوسف آقا بود که هر آن ممکن بود بمالد به پيراهن سفيد و تترون مهدي .ولي اين کر را نکرد .
مرا نديده بود سلام کردم .جواب گرمي داد و دستش را به طرفم دراز کرد .مچ دستش را گرفتم و آرام تکان دادم .اشاره کرد به ساک روي دوشم :شما دو تا با هم بوديد ؟تو هم از مشهد مي آيي مراد ؟گفتم :نه آقاي زندي ،امام رضا هنوز ما را نطلبيده .
پيچ گوشتي پايه بلندي را از روي ميز بر داشت و گفت :مي طلبه ،نه تو پيري نه خدا بخيله .و به مهدي که مشغول تماشاي قفسه ها و موتورهاي تعميري بود گفت :درسهايت تمام شد بابا ؟
اگه خدا بخواد تموم شد .
بارک الله ،مادرت ما را کشت بس که چشم انتظاري کشيد . مهدي خنديد و از دري که به حياط باز مي شد بيرون را نگاه کرد .حا لا کجا را ديدي .اگه دانش گاه کرمان قبول نشم .مجبورم برم جاي ديگه .شايد خارج .
پيچ گوشتي از دست پدرش ول شد توي دينامي که داشت تعمير مي کرد .کجا بري ؟
من پريدم ميان حرفشان :شوخي مي کنه آقاي زندي .مهدي هنوز بچه اس .نگاه به ريش و پشمش نينداز .
مهدي چپ چپ نگاهم کرد .عکس پنکه تو سياهي چشماش پيدا بود .پدرش با پشت دست عرق پيشاني اش را پاک کرد و با حالتي کلافه دينام را نگاه کرد و گفت :معلومه .بيا ببين مي توني خار اينا در بياري ،
مهدي ساک را انداخت روي کول من و آستين هايش را با لا زد :درش مي آرم مثل آب خوردن .
نگاهم به ساک بود که يوسف آقا سراغ پدرم را گرفت :مش حسن چطوره ؟
سلام مي رسونه صبح مي خواست بره امام زاده علي .
قرار بود يک کت و شلوار خوب راي من بدوزه .هنوز وقت نشده برم سراغش .
گفتم :در خدمتيم آقاي زندي .مغازه متعلق به خودتونه .انشا الله کت و شلوار عروسي آقا مهدي رو بدوزيم .
مهدي اخم کرد خار فلزي را با دم باريک از داخل دينام بيرون کشيد و با لا گرفت .رو به من گفت :اذيت نکن خودت گفتي من هنوز بچه ام .برو قبايي براي تن خودت بدوز که فيلت ياد هندوستان کرده ...
چشم غره رفتم و لب گزيدم .ساکت شد وبقيه حرفش را خورد .اگر جلوي باباش نبود حالش را مي گرفتم .
رفتم بيرون از مغازه و خيره شدم به باغچه کنار پياده او و گلهاي محبوبه .ثصداي گفتگوي مهدي و پدرش نم نم به گوشم مي نشست .بايد مي رفتم ،مهدي را که ديده بودم خودم را از ياد برده بودم .اتوبوس تهران رفته بود و من هنوز سير جان بودم . آن عشقي که بايد بايد به خاطرش مي رفتم ،کمکم رنگ خودش را باخته بود .داشتم فکر مي کردم آيا من واقعا عاشقم ،يا اداي عاشق ها را در مي آورم .دختره که بود ؟وصله تنم يا به قول مهدي لقمه گنده تر از دهانم .بايد فکر مي کردم .مهدي زد روي شانه ام :زياد فکرش رو نکن فقط صد يال اولش سخته .
مطمئني ؟
صد در صد .بيا بريم خونه .
خيلي ممنون بابد برم .
کجا؟
امامزاده علي .بابام اينا رفتن اونجا .برم زود بهشون برسم .مي گم که ...
چي مي گي ؟
سرم را بارم با لا و صدايم را بردم پايين و صداي ضربه هاي چکش پدرش کلمه هايم را مي شکست :
از اون نوارهايي که آوردي .
خب !
منم مي خوام گوش بگيرم .
شانه هايم را محکم فشرد .حس کردم دستش روغني است .گفت :دمت گرو .ولي فعلا با اونا کاردارم .
صداي اذان که بلند شد داشتم شمرده شمرده مي رفتم طرف خانه .
اتوبوس با سرعت يکنواختي پيش مي رود .توي صندلي ام تکان مختصري مي خورم .و کمر و پاهايم درد گرفته .ترکشهاي ريز از داخل به عصبهايم نيش مي زنند به مرد صورت سنجدي نگاه مي کنم که يک پک عميقي به سيگارش زده و انتهاي جاده را نگاه مي کند .انتهاي جاده ،طرف چپ چيزي نيست جز افق که خورشيد را شاعرانه در آغوش گرفته .خورشيدي که مثل لخته خون مي ماند .چقدر ريحانه بدش مي آمد از غروب هاي خونين .چقدر زهرا اين غروب هاي سرخ را که مي ديد ذوق مي کرد .حالا نه زهرا نه ريحانه هيچکدام کنارم نيستند فکر کردن به آنها گلويم را تنگ مي کند و کيسه اشکم را مي فشرد .قيافه ام مي شود مثل ديوانه ها ،مثل آن روز که رو به روي مهدي باز کردم وفرداي بر گشتنش از مشهد بود .هنوز به نتيجه اي نرسيده بودم چهره ام را که ديد جا خورد .
گفت :چي به روز خودت آوردي مومن !
چيزي نگفتم و نگاهم را از تيزي نگاهش دزديدم .پيدا بود مي خواهد جو را عوض کند وروحيه بدهد .
خودتا تو آيينه نگاه کردي ؟قيافه ات شده مثل پنج زاري چکش خورده .بابا دست وردار از اين عشق اهاي بچگونه .تو کجا و دختر فرماندار کجا ؟
آهي کشيدم و سکوت کردم .نزديک هاي غروب بود گفت نماز خواندي ؟
حال حرف زدن نداشتم .نوچ
مدتها بود که از نماز و ذکر خدا دور شده بودم .گفت :خب ،مال همينه که تو گل گير کردي ،هر چيري ،هر مشکلي يک کليد داره .با اين کليده که مشکلاتت حل مي شه .
تسليم شدم او را توي اتاق تنها گذاشتم و رفتم براي وضو .آب که به صورتم پاشيدم ،صلوات که فرستادم ،انگار مرده اي در وجودم زنده شد و دل پژمرده ام مثل باد کنکي پر از هواي خوش و معطر شد .
نماز که تمام شد آمن مراد چند دقيقه پيش نبودم .دري در وجودم باز شده بود .گفتم :اي مار زنگي .تو هم معجزه مي کني ها !
خنديد عوضي گرفتي .معجزه من نبود .استارت وجودت گير داشت ،راهش انداختم .گفتم که هر قفلي کليدي داره .







صفحه ي 2
مادرم در زد چاي آورده بود .طوري نگاهم مي کرد که برايم غريب بود .سيني را از دستش گرفتم و تعارف مهدي کردم .چاي را برداشت ،قندي هم ضميمه اش کرد .گفت اسم رف چيه ؟
گفتم نميدانم .
پوز خند زد :نمي دوني ؟عجب !چطور با هاش آشنا شدي ؟گفتم سر جلسه اولين امتحان .حوزاه امتحانيم دبيرستان دخترانه بود ،نوبت اول ما امتحان داشتيم ،از جلسه که بيرون آمدم يک خودکار خواست .مي گفت خود کارش گير داره و نمي نويسه .
همه چيز را از اول تا آخر تعريف کردم .مهدي قيافه سردي به خودش گرفته بود .دست آخر گفت :از من به تو نصيحت ،لقمه را هميشه اندازه دهنت بگير .اين طرف وصلم تن تو نيست .آدم که با يک نگاه که عاشق نمي شه .خوش به حا ل خودم که چشمم رو اين چيزا بستم .حا لا بريم سر اصل مطلب .چايش را ريخت توي نلبکي .زل زده بودم به دستهاش .
گفت :مراد ،حريف هستي يا نه ؟
گفتم :حريف چي ؟
گفت معلومه مبارزه .هستي يا نه ؟
نمي دانستم چه جوابي بدهم .با اين که روحيه ام را به دست آورده بودم ولي هنوز سرم گيج بود .تکيه دادم به پشتي مخملي و آه کشيدم .نگاهم ايسشتاده بود روي خطي سياه از مورچه ها که بين زمين وتاقچه در رفت و امد بودند .صورت محبوبه آمده بود جلوي چشمهايم .انگار جلويم نشسته بود .
مهدي گفت :فکر کردن نداره .من مي دونم که تو اهل مبارزه هستي .خودت تو شعرها و. داستانهايت بارها از اين وضع ناليدي ،از هنر مبتذل اين مملکت ،از جوان هايي که خوانندها و هنر پيشه هاي هرزه الگويشان شده اند ،از فساد ،از بي بند و باري ،فحشا و لا مذهبي که داره مثل غده سر طاني روز به روز بزرگ و بزرگتر مي شه .تو بچه کويري مراد .مي دوني که هر چه فقر و محرو ميت تو منطقه ماست و هر چه پول و ثروته تو جيب يک عده سر مايه دار از خدا بي خبر .
گفتم :اينايي که تو مي گي در ده .خودم بلدم .ولي در مونش چيه ؟سالهاست که روشنفکران دارن از اين حرفها مي زنند .به من بگو چيکار مي شه کرد .
ومهدي چيزي گفت که سرم سوت کشيد و قلبم بد جوري شروع کرد به تپش :نا بودي رژيم شاه و ايجاد يک حکومت بر پايه عدل و داد اسلامي .
گفتم :به همين راحتي !عجب خوش خيالي تو .اولا که نابودي شاه با اين دستگاه نظامي و حمايت آمريکا محاله .ثانيا اين حکومت اسلامي ديگه از کجا آومده ؟تو هم داري شعار ميدي ها .
گفت :شعار نيست .الان خيلي از گروههاي اسلامي و غير اسلامي دست به کار بر اندازي رژيم شده اند وممکنه که در فرع با هم اختلافاتي داشته باشند ولي اصل و هدف سر نگوني شاهه
حرفهايش اگر چه اميد بخش بود ،ولي فکرش لرزه بر اندامم مي انداخت .يادم افتاد به آقاي بقايي دبير تاريخ و جغرافيا که همين چند ماه پيش دستگير شده بود .شنيده بودم که ساواکيها بد جوري شکنجه اش داده اند .گفت :شايد مي ترسي .
گردنم را اف گرفتم و لبخند زدم :نه ولي خب ترس هم داره .نداره .
گفت :تا آدم خدا را دارد ،ترس از بنده اش بي معنيه .مگه خدا به تو آرامش نمي ده ؟<
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار