در دوم فروردين سال 1319ه ش در روستاي باغ نو از توابع شهرستان تربت جام به دنيا آمد. در هفت سالگي پدر و در هشت سالگي مادرش را از دست داد. و بعد از چند سال با برادر و خواهرش به مشهد آمد و به کفاشي و کار در قهوه خانه و قنادي پرداخت. دوره ابتدايي را به طور شبانه خواند و علاقه زيادي به درس و قرآن داشت.
او در 18 سالگي براي خدمت سربازي به بيرجند و سپس به زابل اعزام شد.اوقات فراغتش را بيشتر مطالعه مي کرد و در فعاليتهاي اجتماعي نيز شرکت داشت.
در سال 1344 و در سن 24 سالگي، ازدواج کرد که مراسم عقد و ازدواج بسيار ساده برگزار شد.
او سالها قبل از انقلاب، از طريق روحانيون مبارز با انقلاب آشنا شد و ارتباط تنگاتنگ و نزديکي با روحانيون داشت.
با شروع انقلاب در سال 1356- 1357، به صفوف به هم فشرده مردم پيوست و در راهپيماييها و اعتصابات حضور يافت و در زمينه تهيه و تکثير اعلاميه هاي امام خميني نيز فعاليتي گسترده داشت.
او به امام خميني علاقه داشت و به همه سفارش مي کرد که ايشان را تنها نگذارند. و هنگامي که کسي به امام و روحانيت بي احترامي مي کرد بسيار عصباني مي شد و مي گفت: با او رفت و آمد نداشته باشيد.
در مورد انقلاب مي گفت: انشاءالله اگر امام بيايد و انقلاب پيروز شود، ايران گلستان مي شود.
او قبل از انقلاب جوشکار بود ولي بعد از پيروزي انقلاب اين کار را کنار گذاشت و عضو سپاه شد.
او با گروهک هاي ضد انقلاب مخالف بود و با آنان سخت مبارزه مي کرد و به خاطر نابودي و جنگ با آنان، عازم کردستان شد و مدت دو ماه با آنان به نبرد پرداخت.
به خاطر همين مخالفتها و فعاليتها بارها مورد تهديد قرار گرفت، ولي از مبارزات و فعاليتهايش دست بر نمي داشت.
همه را به حفظ ارزشها و آرمانهاي انقلاب و ايستادن در مقابل ضد انقلاب و منافقين سفارش مي کرد.
با شروع جنگ تحميلي پيوسته در جبهه هاي نبرد شرکت داشت. هر چهل و پنج روز يا سه ماه به مرخصي مي آمد و هنگامي که مي خواست به جبهه برگردد به همسرش مي گفت: شما اجازه بدهيد من به جبهه بروم؛ نصف ثواب مال شما باشد. با روحيه بسيار عالي به ميدان نبرد مي رفت.
در سا ل 1359 در منطقه سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح و دربيمارستاني در اهواز بستري شد. يک بار ديگر هم مجروح شد و در يکي از بيمارستانهاي تهران بستري شد، ولي به خاطر خانواده چيزي نگفت. جبهه رفتن و جنگيدن با دشمن را افتخار مي دانست.
در عملياتهاي زيادي شرکت کرده بود که از جمله مي توان به عمليات والفجر مقدماتي، والفجر 1، والفجر 3، و عمليات خيبر اشاره کرد.
او به علت داشتن شجاعت و خوشرويي، بسيار مورد توجه فرماندهان رده بالا بود و همين خصوصيات باعت دلگرمي زير دستان او نيز شده بود.
از خصوصيات بارز او شجاعت بود.
در عمليات خيبر و در محور عملياتي جزيره مجنون، او به همراه دو تن از دوستانش پيشروي مي کنند، تا اينکه از آب دجله و فرات مي گذرند و هر چه به اين سه نفر اعلام مي کنند که عقب نشيني کنيد، مي گويند: اگر عقب نشيني کنيم. تلفات زيادي مي دهيم. و به اين ترتيب به پيشروي ادامه مي دهند، تا اين که او پس از مقاومت سر سختانه، بر اثر اصابت ترکش به سر در 8 اسفند سال 1362 به شهادت رسيد.
پيکر مطهر او در جبهه باقي ماند، اما تمثالي به يادگار از او تشييع و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. از او چهار فرزند به يادگار مانده است.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
وصيت نامه
...برادران و خواهران، نشستن در اين موقع جنايتي است به اسلام و مسلمين. آگاه باشيد اين جا به دليل مسئوليتهايي که داشتم، مجبور شدم براي اسلام و ياري قرآن حرکت کنم… غلامحسين اسداللهي
خاطرات
همسرشهيد:
هنگامي که به او مي گفتيم که چرا از جبهه دير مي آيد يا اينکه بيشتر بيايد و مرخصي بگيرد، ناراحت مي شد و مي گفت: شما بايد بگوييد بيشتر بروم، زيرا آنجا به ما بيشتر نياز است.
خواهر شهيد:
بزرگترين آرزويش جبهه و شهادت بود. روزي که خرمشهر آزاد شد، گريه مي کرد که چرا من در خرمشهر نبودم.
فرزند شهيد:
برخورد ايشان در خانه با ما بسيار خوب بود و هميشه به ما توصيه مي کرد که درس بخوانيم و در کارها به مادرم کمک کنين. خود ايشان نيز در کارهاي خانه به مادرم کمک مي کرد و مي گفتند که عدالت را بايد از خانه شروع کرد. پدرم حتي هنگامي که ما کار اشتباهي انجام مي داديم، تنها با نصيحت و چند روز حرف نزدن، مارا تنبيه مي کردند و در اين صورت بود که ما مي فهميديم که پدرمان واقعا از دست ما عصباني است.
نظر نژاد :
از زماني که او را شناختم از نظر برخورد با مردم استثنايي بود و خيلي متين و بردبار و با وقار با مردم برخورد و گفتگو مي کرد. او در بسياري از مجالس مذهبي از جمله، نماز جماعت و جمعه شرکت مي کرد و هنگام نماز خواندن چهره معنوي و روحاني داشت و با حالتي خاص با معبود خويش به راز و نياز مي پرداخت و در نمازهايش خالصانه در دل شب با خداي خويش مناجات مي کرد. او در اخلاق نمونه و بسيار مهربان و صبور، خوش قلب و متين بود. به بچه ها علاقه داشت و از بازي کردن با بچه ها و ديدن چهره شاد آنها لذت مي برد. او فردي بسيار اجتماعي بود و سعي مي کرد مشکلات ديگران را حل کند. رابطه اش با همه خوب بود و به همه احترام مي گذاشت.
به محرومين و مستمندين کمک مي کرد و اگر کسي مشکلي داشت در حل آن مي کوشيد.
همسرشهيد :
يک روز برف سنگيني آمده بود و او به پيرمرد همسايه کمک کرد تا پشت بام منزلش را برف روبي کند و بعد از شهادت او، آن پيرمرد هميشه از او ياد مي کرد.
نظر نژاد:
در عمليات خيبر دشمن ما را از کنار رود دجله و فرات به عقب رانده بود ما در کنار دژ آرايش گرفته بوديم و جنگ تن به تن آغاز شد؛ شهيد را ديدم که يک تنه در مقابل تانکهاي دشمن مي جنگيد و مي گفت: بياييد ياران حسين، فرار نکنيد.
معتقد بود که همه بايد به جبهه بروند يا در اموري که مربوط به جبهه است کمک کنند تا جنگ به نفع اسلام و مسلمين تمام شود.
سعيد کرباس فروشان(رئوف):
از کوتاهي در کارها عصباني مي شد. وقتي مثلا در عمليات مي گفت: تيربار بياوريد و دير مي آوردند، بسيار عصباني مي شد. اما وقتي کار تمام مي شد اگر هم او را عصباني مي کرديم، فقط مي خنديد و وقتي به او مي گفتيم که چرا عصباني مي شوي؟ مي گفت: اگر در کار کوتاهي کنيم بسيار شهيد خواهيم داد. عصبانيتش تنها براي خدا بود و نه نفس خودش. از آرزوهايش سلامتي امام بود و مي گفت: دعا مي کنم که عمرم کم شود و بر عمر امام افزوده شود. همرزمنش از تقوا و پارسايي او بسيار ياد مي کنند.
غلامحسين نظر نژاد:
وقتي نام حضرت زهرا برده مي شد در او يک انقلاب دروني ديده مي شد و شانه هايش مي لرزيد و گريه مي کرد. وقتي به مرخصي مي آمد، بيشتر با بچه ها بازي مي کرد و آنها را بيرون مي برد و يا با مطلعه کتاب رساله امام و نهج البلاغه يا خواندن کتاب هاي مختلف مي پرداخت.
از دورغ و غيبت بدش مي آمد و کسي جرات نداشت پيش او از ديگران غيبت کند.
بزرگترين آرزويش شهادت بود.
به نمار اهميت مي داد و در اين مورد مي گفت: اگر هنگام نماز است و کاري داريد، کارتان را کنار بگذاريد و نمازتان را بخوانيد و سپس کارتان را انجام دهيد.
آخرين بار که به جبهه اعزام شد، از روحيه بسار بالايي برخوردار بود.
همسرشهيد:
ديدم شهيد روي بلندي ايستاده و من پايين بلندي هستم و به او مي گويم: چرا پايين نمي آييد؟ و او گفت: انشاالله مي آيم. در آن لحظه اسبي سفيد و سه کبوتر آمدند و کبوتر ها شروع به پرواز کردند و او در حالي که افسار اسب به دستش بود. ناپديد شد و من خواب را به شهادت او تعبير کردم.
نظر نژاد:
مرحله آخر به من گفتند: ديگر برنمي گردم و شما از فرزندانم نگهداري کنيد. وقتي ما از دجله به سوي هور عقب رانده شديم. بر روي دژ با دشمن درگيري تن به تن ايجاد شد، او با تيرباري که در دستش بود به بالاي دژ رفت و به نيروهاي عراقي حمله کرد و در آنجا به شهادت رسيد. در آن موقع که او را روي دژ ديدم شهيد شده بود و صورتش مثل خورشيد مي درخشيد.
صغري اسدالهي ،خواهر شهيد:
روزي بر سر قبر ايشان رفتيم. چند نفر جوان که تازه ازدواج کرده بودند سر قبر ايشان گريه مي کردند، وقتي من شروع به درد دل با شهيد کردم، يکي از آنها پيش من آمد و گفت شهيد جان 800 تن از ما را خريد ايشان ما را نجات دادند تا زير تانک نرويم اما خودشان شهيد شدند.
يکي از همرزمانش شب قبل از عمليات او را در حال نماز و راز و نياز با خدا مي بيند. وقتي جوياي حال او مي شود، مي گويد: مي ترسم شهادت نصيبم نشود.