کتاب درباره شهيد - متن کتاب "حماسه کاوه" - كودك بزرگ

کد خبر: ۱۱۹۵۲۵
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۱:۳۵ - 30August 2008
«اصلاً چرا بايد خودمون رو اين قدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلند شيم بريم بخوابيم». محمود هم با اين كه مثل من خسته بود، مي‌گفت :«نه، اول اينا رو تموم مي‌كنيم، بعد مي‌ريم مي‌خوابيم، هرچي باشه، ما هم به اندازه خودمان بايد به بابا كمك كنيم».
اصرار داشت پسته‌هايي را كه آورده‌ايم، زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پسته‌هايي كه مي‌آورديم، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهي از زير چكش در مي‌رفت و چكش مي‌خورد روي دستمان، به همين خاطر هميشه دو-سه تا انگشت آبله كرده داشتيم. بعضي از پسته‌ها هم زير چكش خرد مي‌شد. اين طور وقتها محمود اخمهايش را در هم مي‌كشيد و مي‌گفت :«چه كار مي‌كني؟ مواظب باش، مال مردمه، حق‌الناسه».
با اين كه به خوبي مي‌دانستم كه پسته‌ها مال مردم است و نبايد حتي يك دانه از آن را بخورم، اما محمود آنقدر دقيق بود كه مدام يادآوري مي‌كرد و مي‌گفت :«نكنه از اين پسته‌ها بخوري. اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته». گاهي اگر پسته‌اي از زير چكش در مي‌رفت و اين طرف و آن طرف مي‌افتاد، تا پيدايش نمي‌كرد و نمي‌ريخت روي بقيه پسته‌ها، خاطر جمع نمي‌شد.
درست برعكس محمود، صاحب پسته‌ها بود، هرچه او مقيد و درستكار بود، صاحبكار ما، بي‌انصاف بود؛ شايد تنها چيزي كه سرش نمي‌شد، مراعات كردن مسائل مذهبي بود حتي در امور ظاهري.
او هميشه حق ما را مي‌خورد و موقع حساب كردن، پول كمي به ما مي‌داد. محمود با اين كه دل خوشي از او نداشت، ولي هربار، ازش رضايت مي‌گرفت و مي‌گفت :«آقا! راضي باشين اگه كم و زيادي شده». اولين بار كه اين حرف را از محمود شنيد، نگاهي از روي تعجب به او كرد؛ انگار تا به حال شبيه اين جملات را نشنيده بود.
دستمزد ناچيزي كه بابت اين كار مي‌گرفتيم، با خوشحالي مي‌ريختيم توي قلك و پس‌انداز مي‌كرديم.
يادم هست همان زمان مادرم با چراغ فتيله‌اي آشپزي مي‌كرد كه خيلي دود مي‌كرد و تا مي‌خواست غذايي بپزد، كلي مشقت مي‌كشيد. علاوه بر اين، يخچال هم نداشتيم؛ آب مي‌ريختيم توي كوزه و مي‌گذاشتيم زيرزمين تا سرد شود.
من و محمود از همان اول كار با هم قرار گذاشته بوديم اولين چيزي كه براي خانه بخريم، اجاق گاز باشد.
دو سال طول كشيد تا قلكهايمان را شكستيم و با پول آنها توانستيم اجاق گاز براي خانه بخريم و مادر را براي هميشه از شر نفت و دود آن چراغ فتيله‌اي خلاص كنيم.
كمي از پولمان اضافه آمد؛ پدر كمك كرد و توانستيم يك يخچال هم بخريم.
هيچ وقت فراموش نمي‌كنم كه محمود چقدر خوشحال بود كه توانسته بود با دسترنجش وسيله‌اي براي خانه بخرد و در واقع خودش را در مخارج زندگي سهيم كند.

طاهرة كاوه
نظر شما
پربیننده ها