کتاب درباره شهيد - متن کتاب "حماسه کاوه" - كاك فتاح

کد خبر: ۱۱۹۵۴۷
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۵:۰۹ - 30August 2008
داخل سپاه سقز بودم كه صداي رگبار مسلسل، توي شهر پيچيد. با خودم گفتم :«باز ضد انقلاب پيدايش شد».
صداي تيراندازي از طرف بازار مي‌آمد. به همراه چند نفر ديگر سريع سوار ماشين شديم و خودمان را به محل درگيري رسانديم.
عده‌‌اي سعي مي‌كردند خودشان را از مهلكه دور كنند. بعضي‌ها هم كه سر و گوششان از اين چيز‌ها پر بود، همان جا مانده بودند و تماشا مي‌كردند.
جمعيت را كنار زدم وخودم را رساندم نزديك جنازه‌اي كه روي زمين افتاده بود. لباس‌هاي كردي‌اش غرق در خون بود. نزديك كه شدم، بي اختيار گفتم :«كاك فتاح!» كاك فتاح، از پيشمرگهاي سپاه سقز بود؛ نشستم بالاي سرش و نبضش را گرفتم. انگار مدتها از جان دادنش مي‌گذشت. از يكي پرسيدم :«‌چطوري ترورش كردن؟»
گفت :«فتاح، داخل مغازه بود، و دو نفر آمدن صداش كردن، تا آمد دم در، و رگبار بستنش و فرار كردن».
يكي ديگر، دنبال حرفش را گرفت و گفت :« هر كه را دشمن خودشون بدونن مي‌كشن».
در مسجد شهر، برايش مجلس ختم گرفتيم. مسجد، جاي سوزن انداختن نداشت. از هر تيپ و جماعتي آمده بودند.
محمود، آن موقع فرمانده سپاه سقز بود و خيلي‌ها او را مي‌شناختند. براي بعضي‌ها عجيب بود كه تا آخر مجلس نشست وحال و هواي يك عزادار را داشت. قبلاً قرآن خواندش را ديده بودم. ولي آن روز خلي محزون مي‌خواند. انصافاً از كاك فتاح تجليل خوبي كرد. چند روز از شهادت كاك فتاح گذشت. جلوي سپاه بودم كه ديدم دو ـ سه تا كرد آمدند. يكي شان گفت :« با آقاي كاوه كار داريم». قيافه‌شان آشنا بود.
گفتم :«شما كي هستين و با برادر كاوه چكار دارين؟»
همان طور كه به من خيره شده بودند، گفتند :«ما برادرهاي فتاح هستيم، آمده‌ايم از كاوه اسلحه بگيريم تا با ضد انقلاب بجنگيم».

شهيد ناصر ظريف
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار