روز بيست و سوم مهرماه 59 ، قرار شد تا با يکي از دوستان خلبانم که درجةسرگردي داشت و به نوعي سمت استادي مرا داشت ؛ پروازي عملياتي داشته باشيم . وي به علت مشغلههايي که در مسئوليتهاي ديگر داشت ، همانند ما پروازهاي جنگي زيادي انجام نداده بود . آن روز با من ميآمد تا با منطقه آشنا شود و ناگزير ميبايست به عنوان شمارة 2 پرواز ميکرد .
هدف ، شمال خرمشهر بود که قرار بود دو فروند به فاصلة يک دقيقه جلو ما حمله کنند و سپس ما بعد از آنها حمله کنيم . مقدمات کار فراهم شد و پس از توجيه برنامههاي پرواز ، هر دو با هم به درون آشيانه رفتيم . ابتدا من هواپيما را روشن کردم و آمادگي خود را براي « تاکسي کردن » اعلام کردم . هواپيماي شمارةگويا اشکالي پيدا کرده بود ، هر چه متخصصان تلاش کردند اشکال برطرف نشد ، ناگزير با پست فرماندهي تماس گرفتم تا تصميم نهايي را اعلام کند .
از پست فرماندهي گفتند که خودت تنهايي دنبال دستة اول برو ! هواپيما را از زمين کندم و مسير دستة اول را پي گرفتم . به فاصلة 10 مايل پشت سر آنها پرواز ميکردم . با راديوي هواپيما با همديگر تماس ميگرفتيم . به 35 مايلي هدف رسيده بودند که آمادگي خود را براي انجام عمليات و رها کردن بمبها اعلام کردند . اما با تجربهاي که من داشتم اين فاصله را مناسب نديدم و به آنها گفتم که جلوتر برويد . صداي ليدر دستة اول در راديو به گوش ميرسيد :
هدف را ميبينم ، فاصلة ما با هدف 15 مايل است بزنم ؟
پاسخ دادم :
نه ، فاصله زياد است ، کمي جلوتر برو !
به سبب فاصلهاي که داشتم ، آنها را با چشم نميديدم ، ولي مرتب با هم ارتباط راديويي داشتيم . نزديکيهاي هدف رسيده بودند و بمبهايشان را رها کرده و مسير بازگشت را در پيش گرفتند .
حال ،نوبت من بود که بعد از آنها بايستي هجوم ميبردم . بمباران آنها که دشمن را هشيار کرده بود ، موقعيت مرا به خوبي آشکار کرد و مرتب به طرفم تيراندازي ميکردند . تا حد ممکن هواپيما را پايين بردم و فاصلهام را با هدف نزديک کردم ، تا دقيقتر بتوانم بمبها را به هدف بزنم . هر چند که بر اثر اصابت بمبهايم يک کاميون دشمن منهدم شد ، ولي از اينکه هدف گيريام از دقت مناسب برخوردار نبود ، خود را سرزنش ميکردم . عرق سردي بر بدنم نشسته بود و ناراحت و متأسف بودم که بيهوده مهماتم را هدر دادهام و نتيجة مطلوب از اين عمليات نگرفتهام .
با نااميدي راه بازگشت را پيش گرفته بودم و خود را ملامت ميکردم . ارتفاع هواپيما با سطح زمين بسيار ناچيز بود . براي گريز از دست رادارهاي دشمن پرواز کردن در اين ارتفاع مناسبترين راه بود . ولي آن روز بر اثر افکار مغشوشي که بر ذهنم سايه افکنده بود و از اين مأموريت خود زياد خرسند نبودم ، حواسم به کلي پرت شده بود که يکمرتبه تکاني شديد مرا به خود آورد ! زير هواپيما به شدت تمام به زمين اصابت کرد و مجدداً به پرواز درآمد!
برخورد هواپيما به زمين و بلند شدن معجزه آساي آن يک لحظه مرا به شگفتي واداشت ! اين اتفاق را هرگز از ياد نميبرم . آن روز از سانحهاي حتمي نجات يافتم و گويا با اين امداد غيبي ، خدا ميخواست عملاً به من بفهماند که مرگ و زندگي تنها دست اوست . اوست که انسانها را در مواقع خطر نگه ميدارد و هر زمان نيز که اجلشان فرا رسد هيچ تأخيري در آن داده نميشود و هميشه بايد اميدواربود.
آن روز نيز به سلامت فرود آمدم ، ولي هواپيمايم آسيب ديد و باک مرکزي بر اثر اصابت به زمين پاره شده بود . در ابتدا ، همکاران تصور ميکردند که برخورد موشک باعث اين کار شده ، ولي به آنها گفتم که زمين خوردهام و خدا رحم کرده که دوباره هواپيما به پرواز درآمده است .
روز بيست و چهارم مهرماه 59 فرا رسيد ، اين روز ، آخرين روز مأموريت من در پايگاه وحدتي بود . با ستوان ابراهيمي که ايشان نيز يکي از خلبانان شجاع نيروي هوايي بود براي بمباران سنگرهاي دشمن در 10 کيلومتري شمال فاو ، رفتيم . تاکتيک حمله طوري بود که ميبايست از پشت سر به آنها حمله ميکرديم تا بمباران در نهايت غافلگيري صورت پذيرد .
همين که روي هدف رسيديم ، با تعدادي سنگر خالي دشمن مواجه شديم که هيچ اثري از نيروهاي بعثي در آنها به چشم نميخورد . مترصد بوديم که بمبهايمان را بزنيم يا نه ، چون طبق نقشه ، محل را درست يافته بوديم و بايد ميزديم .من بمبهايم را رها کردم ولي شمارةنزد .
چون براي رفع ابهامبيش از حد معمول پرواز کرده بوديم با کمبود سوخت مواجه شديم ، ناگزير شمارةنيز بمبهاي خود را در همان منطقه رها کرد و برگشتيم .
عصر همان روز ، در گردان نشسته بودم تا چنانچه مأموريت جديدي ابلاغ شود ؛ انجام دهم . نزديک غروب آفتاب ، سروان وارسته آمد و گفت : « يک مأموريت عين خوش هست ميآيي با هم برويم ؟ » آمادگي خودم را اعلام کردم و بلافاصله مقدمات کار فراهم شد و هواپيماها را به سوي باند پرواز هدايت کرديم . چند لحظه بعد هر دو به سمت منطقة مورد نظر بال گشوديم .
چون وقت تنگ بود ، کوتاهترين مسير را براي رسيدن به هدف انتخاب کرديم و در چشم به هم زدني بالاي سر عراقيها ظاهر شديم . يک گردان از افراد دشمن را ديديم که به نظر ميرسيد براي گرفتن شام در آن محل گرد آمده بودند . فرصت را غنيمت شمرده و بمبهاي خوشهاي را که همراه داشتيم ، روي سر آنها فرو ريختيم و به سرعت دور شديم . در مسير بازگشت ، دو جيپ فرماندهي دشمن که از سمت عين خوش به طرف امامزاده عباس در حال حرکت بودند ، نظرم را جلب کرد . آنها را در تيررس مسلسل هواپيما قرار دادم و به رگبار بستم . در حالي که سرگرم تيرباران آن دو جيپ فرماندهي بودم ، يکدفعه متوجه شدم ، يک فروند موشک سام 6 دشمن چون شهاب گداخته به طرفم ميآيد . به سرعت ارتفاع را کم کردم و با گردش سريع تغيير مسير دادم . موشک ، منحرف و چند لحظه بعد در هوا منفجر شد .
خيلي آسوده شد که از اصابت موشک خلاصي يافتم . با فاصلة نه چندان زيادي با شمارة 2 به سوي پايگاه در حال پرواز بوديم که صداي وارسته در راديو پيچيد :
مواظب باش ! موشک داره به طرفت مياد !
با کم کردن ارتفاع و تغيير مسير ، اين بار نيز با عنايت خداوندي از خطري حتمي جان سالم به در بردم و به سلامت به پايگاه بازگشتم .
روز بيست و پنجم مهرماه 59 به گردان پروازي خبر رسيد که دکتر چمران و حجت الاسلام خلخالي به پايگاه آمدهاند و قصد دارند با خلبانان ديداري داشته باشند . کلية خلبانها در محلي گرد آمدند و دکتر چمران قريب دو ساعت برايمان سخنراني کرد . سخنانش آنقدر با احساس بود که به بچهها قوت قلب بخشيد و روحية آنها را براي جنگيدن مضاعف کرد . در پايان سخنراني به من اطلاع دادند که در نظر است با سه نفر ديگر از خلبانان به پايگاه تبريز برگرديم . فرداي همان روز ( بعدازظهر ) در قالب دو دستة دو فروندي به پرواز در آمديم و راه تبريز را در پيش گرفتيم . نزديکيهاي غروب آفتاب به پايگاه تبريز رسيديم . پس از اينکه هواپيماها را در آشيانه مستقر کرديم ، راهي پست فرماندهي شديم . دوستان خلبانمان در اتاقي جمع شده بودند و فرمانده پايگاه برايشان صحبت ميکرد . از فحواي کلام فرمانده معلوم بود که در آن روز ، بچهها چند تا درگيري هوايي داشتهاند و الحمدالله به خير گذشته است .
پس از مدتي که به صورت مأموردر پايگاه وحدتي دزفول به پروازهاي عملياتي مشغول بودم ، سرانجام به پايگاه اصلي خود يعني تبريز بازگشتم . در ابتداي ورودم يک پرواز گشتي انجام دادم . فرداي آن روز ( 29/7/59 ) بايستي به مأموريتي مخصوص اعزام ميشدم که تا حدودي با مأموريتهاي قبليام تفاوت داشت . با گرفتن برنامة پروازي و مختصات محل مورد نظر ، راهي منزل شدم تا استراحتي کرده و براي مأموريت فردا آماده شوم .
بيست و نهم مهر ماه 1359 فرا رسيد . مأموريتي که قرار بود در اين روز انجام بدهم ، بيست و چهارمين پرواز مخصوص من بود که روي مواضع دشمن انجام ميشد . همانطور که گفتم ، مأموريت اين روز با ساير مأموريتها فرق ميکرد . هدف شهر « سليمانيه » بود و بر خلاف هميشه به جاي بمبهاي آتشين ، اعلاميه همراه داشتيم که ميبايست روي شهر پخش ميکرديم .
در اين مأموريت ، ستوان لطفعلي مرا همراهي ميکرد . اعلاميهها را داخل ترمز هوايي ( دريچههاي سرعت شکن ) هواپيماها جا داديم تا در موقعيت مناسب ، بر فراز شهر سليمانيه ، با فشار دادن پدال ترمز هوايي آنها از جاي خود خارج شده ، روي شهر فرو ريزند .
روي شهر سليمانيه رسيديم و طبق نقشه ، اعلاميهها را پخش کرديم . حجم آتش ضد هوايي دشمن بسيار سنگين بود و از آنجا که همواره در پروازهايمان با توکل به خدا ميرفتيم ، هيچ هراسي به دلمان راه نمييافت و به سلامت به پايگاه بازگشتيم .
سي مهر ماه 1359 ، همراه ستوان فضيلت براي بمباران پادگاني در منطقة حاج عمران عازم شديم . دشمن در اين منطقه موشک « سام 7 » مستقر کرده بود و همين امر کار ما را مشکل ميکرد . در عملياتهاي قبل ، بچهها چندبار به اين منطقه هجوم برده بودند و برخي از آنها هم از گزند موشکهاي سام 7 در امان نمانده ، مورد اصابت قرار گرفته بودند . البته به خير گذشته بود و همگي هواپيماهاي آسيب ديده را تا پايگاه هدايت کرده و به سلامت فرود آمده بودند . بجز هواپيماي ستوان اوشال که به علت آسيب ديدگي زياد ، ناگزير به ترک آن شده و هواپيما را در نزديکي پيرانشهر رها ساخته و خود با چتر نجات به سلامت فرود آمده بود .
روي پادگان مورد نظر رسيديم و طبق نقشه ، بمبهايمان را زديم . با گردشي سريع تصميم گرفتم دوباره برگردم و اين بار با مسلسل هواپيما پادگان را به رگبار ببندم . به هواپيما وضعيت مطلوب داده ، انگشت را روي شاسي مسلسل فشار دادم . در کمال ناباوري هيچ فشنگي از دهانة مسلسل خارج نشد ، خيلي ناراحت شدم . پس از اينکه به پايگاه بازگشتم ، به گمان اينکه در مهمات گيري هواپيما اشتباهي رخ داده و درست هواپيما را مسلح نکردهاند ، در صدد برآمدم که از مسئولان اين امر توضيح بخواهم . اما وقتي موضوع را مطرح کردم ، درجواب گفتند : « آيا فيوزها را داخل زدهاي ؟ » کمي مردد شدم و بلافاصله سراغ فيوزها رفتم ، ديدم که آنها بيرون هستند و در واقع اشتباه خودم باعث شده بود تا مسلسل در حالت عملياتي قرار نگيرد .
ناراحتيام دو چندان شد و از اينکه مرتکب چنين خطايي شده بودم ، خودم را سرزنش ميکردم .
قريب به يک ماه از جنگ سپري ميشد و هنوز نه تنها آتش اين شعلة برافروخته خاموش نشده بود ، بلکه روز به روز دامنة آن وسعت ميگرفت و بيشتر زبانه ميکشيد . هر روز که از جنگ ميگذشت ، حريف ، دست به حيلههاي جديد ميزد و تکنولوژي برتري را که از دست اربابان خود دريافت کرده بود ، به رخ ما ميکشيد .
عراق که به پشتوانة ابرقدرتها و حمايت تسليحاتي آنها آغازگر جنگ شده بود ، اين باور را در ما ايجاد کرده بود که آتش جنگ به اين زوديها فروکش نخواهد کرد . هر چند استقامت نيروهاي ما که با از خود گذشتگي زائدالوصفي از خاک مقدس جمهوري اسلامي دفاع ميکردند ، باعث شده بود تا از سرعت تجاوز و پيشروي عراق کاسته شود ؛ ولي بخش وسيعي از سرزمين ما هنوزدر چنگ دشمن بود .
اولين روز از آبان 59 ، صبح خيلي زود از منزل خارج شده راهي پست فرماندهي شدم . در اين موقع از سال ، هواي تبريز رو به سردي ميرود و بخصوص صبح آن روز ، نسيم خنکي که زياد هم آزار دهنده نبود ، بر تن نفوذ ميکرد و حکايت از برودت هوا در چند روز آينده ميکرد . دوست هم پروازيام ( ستوان زنجاني ) نيز همزمان با من وار
د پست فرماندهي شد . برنامة پروازي را گرفتيم و پس از مرور آن ، براي انجام مأموريت راهي گردان پروازي شديم .
مأموريت آن روز ، زدن پادگان اربيل ، در جنوب شهر سليمانيه بود . وقتي بالاي هدف رسيديم ، ديديم که نيروها در خارج از پادگان گسترش يافتهاند . هر دو ، هواپيماها را در وضعيت مطلوب قرار داده ، برقآسا بمبهاي خود را روي آنها فرو ريختيم و به سلامت بازگشتيم .
روز دوم و سوم آبان ماه هوا خراب بود . اما عليرغم نامساعد بودن هوا براي پرواز ، چون نيروي زميني هدفي را در نزديکيهاي بانه گرا داده بود ، من و ستوان حبيبي مأموريت يافتيم که به نقطة مورد نظر حمله ببريم .
خبر داده بودند که در 20 مايلي غرب بانه ، نزديک مرز و روي ارتفاعات ، دشمن نيروهاي خود را گسترش داده و گويا قصد حملهاي از اين نقطه را دارد . وقتي به پرواز در آمديم و به سوي هدف رفتيم ، علي رغم کاوش زياد ، نيروهاي دشمن را مشاهده نکرديم . با افسر ناظر خط مقدم که خود چنين تحرکي راگزارش کرده بود ، تماس گرفتيم . او گفت : « من نميدانم ، فرمانده پادگان به من گفت که از آنجا به ما حمله ميشود ، من هم دستور پروازي اين حمله را نوشتم . »
با هواپيماهاي مسلح در دل آسمان جولان ميداديم تا هدفي بيابيم و بمبها را روي آن بريزيم . چون برگشت هواپيما با بمب و نشستن آن روي باند به هيچ وجه امکان پذير نبود و هر لحظه احتمال سانحه مي رفت ، لذا ما نميتوانستيم اين خطر را به جان بخريم و هواپيماهاي مسلح را به پايگاه برگردانيم . ناگزير در همان نقطه که گرا داده بودند بمبها را فرو ريختيم و برگشتيم . از اينکه بمبها را اين گونه مفت هدر داده بودم ، دلم ميسوخت و کمي هم دلخور بودم از اينکه اطلاعات دقيقي در مورد هدف به ما نداده بودند .
در نزديکي رواندوز ، در ميان درههاي عميق و پيچ در پيچ ارتفاعات اين منطقه ، 3 دهنه پل مهم و استراتژيک وجود داشت که اگر منهدم ميشد ، ضربة مهلکي براي عراق به حساب ميآمد . ولي به خاطر وضعيت خاص منطقه ، علي رغم حملات پيدرپي جنگندهها انهدام آنها ميسر نشده بود .
چهارم آبان 59 من و سرگرد آغاسي مأموريت يافتيم تا يکي از اين پلهاي مهم را بمباران کنيم . هواپيماهاي خود را وارسي کرديم . همه چيز طبق برنامه بود ، سوار شديم و به سمت هدف به پرواز درآمديم .
به نقطة مورد نظر رسيديم و چشمان کاوشگر خود را به درههاي عميق و سنگلاخي دوخته بوديم تا شايد پل را بيابيم . بالاي منطقه کمي جولان داديم ؛ اما از پل خبري نبود ، با جست و جوي بيشتر پل را يافتيم و براي حمله به آن ، هواپيماها را در وضعيت مناسب قرار داديم .
موقعيت پل از لحاظ جغرافيايي در محلي بود که انهدام آن به وسيلة هواپيما امکان پذير نبود . به هر حال چون مأموريت ما همانجا تعيين شده بود ، بمبهايمان را به طرف پل رها ساختيم . بمبها نزديکيهاي پل فرود آمد ؛ اما به پل اصابت نکرد .
بيست و نهمين پرواز جنگيام را در ششم آبانماه 59 به همراه سروان شريفي راد انجام دادم . در اين روز مأموريت داشتيم پل راهآهن را در 20 مايلي جنوب شهر کرکوک منهدم کنيم . در ارتفاعات زياد به سوي هدف پيش ميرفتيم که بين جاده و راهآهن ، ايستگاه رادار متحرکي را ديدم که به نظرم رسيد ، رادار سايت موشک سام باشد . بلافاصله ليدر دسته را در جريان قرار دادم تا در موقع بازگشت تغيير مسير داده ، از ديد رادار دشمن در امان بمانيم .
بر فراز پل مورد نظر که به قصد انهدام آن رفته بوديم ، رسيديم . قطاري را ديدم که تازه از روي پل گذشته بود ، براي يک لحظه تصميم گرفتم قطار را مورد هدف قرار دهم ؛ ولي چون بايد طبق نقشه عمل ميکردم ، از اين کار منصرف شدم و براي انهدام پل وضعيت گرفتم و پل را زدم . ليدر دسته نيز همزمان با من بمبهايش را روي پل خالي کرد و هر دو با هم در مسير بازگشت قرار گرفتيم .
براي دور ماندن از ديد راداري که ديده بوديم ، مسير را تغيير داديم . در مسير بازگشت ، يک منبع بزرگ سوخت توجه ما را جلب کرد . احتمال داديم براي مأموريتهاي بعدي هدف مناسبي باشد . با ليدر دسته صحبت کردم و قرار شد وقتي به پايگاه رسيديم به پست فرماندهي خبر بدهيم تا انهدام آن محل در برنامههاي بعدي قرار گيرد .
وقتي به سلامت هواپيماها را روي باند نشانديم و در آشيانه پارک کرديم ، به پست فرماندهي رفتيم . به محض اينکه موضوع را با فرمانده در ميان گذاشتيم ، يک دستةچهار فروندي را مأمور انهدام همان منابع سوخت کرد . در اين مأموريت ، سرگرد شريفي راد ليدر دسته بود و من شمارةو دو تن از دوستان به نامهاي حسين پور و باقر ، افراد ديگر اين دسته بودند .
دسته جمعي به سوي هدف سمت گرفتيم . وقتي نزديکيهاي مرز رسيديم و قصد ورود به آسمان عراق را داشتيم ، ناگهان موتور راست هواپيماي من خاموش شد . در اين حالت ادامه مأموريت چندان عاقلانه به نظر نميرسيد ، زيرا هواپيما قدرت مانورش کم ميشود و هر آن ممکن است طعمةخوبي براي ضد هوايي دشمن باشد . از اين رو سالم برگرداندن هواپيما را بر انجام مأموريت ترجيح دادم و با اجازةليدر دسته ، بمبها را در همان جا فرو ريختم و راه بازگشت به پايگاه را در پيش گرفتم . هر چند فرود در چنين وضعيتي که يک موتور را از دست داده بودم ، خالي از خطر نبود ، ولي با توکل به ذات حق تعالي هواپيما را سالم روي باند پروازي قرار دادم .
دوستان هم پروازي به محل مورد نظر حمله بردند و سالم بازگشتند . در مسير برگشت ، تيپ گسترش يافتهاي را در نزديکي سد دوکان ديده بودند که قرار شد فردا به آن نقطه حمله کنيم ، ولي به دليل خرابي هوا اين مأموريت به روزي ديگر موکول شد .
در چندين مأموريت قبلي که انجام داده بودم ، غالباً به عنوان ليدر دسته ، رهبري گروه پروازي را عهده دار بودم . ليدر در حملههاي هوايي ميتواند نقش مهمي در موفقيت آميز بودن عمليات داشته باشد و معمولاً از افراد با تجربه و يا کساني که مأموريت بيشتري انجام داده بودند ، انتخاب ميشد . در پرواز مورخه 8/8/59 که براي انهدام تيپ گسترش يافته در نزديکيهاي سد دوکان ميرفتيم ، ستوان حسين پور مرا همراهي ميکرد . او نيز چندين پرواز جنگي انجام داده بود و لازم بود ، فرصتي مييافت تا توانايي خود را در رهبري گروه پروازي در بوتةآزمايش بگذارد .
براي اينکه اين فرصت در اختيار او قرار بگيرد ، با هم توافق کرديم که در اين حمله تا نزديکي هدف ، ليدري دسته به عهده من باشد و از آنجا به بعد او رهبري را به عهده بگيرد .
طبق برنامه ، توجيه پروازي صورت گرفت و هر دو با بردن هواپيماها به ابتداي باند پروازي آماده شديم و چند لحظه بعد در دل آسمان جا گرفتيم .
نزديک هدف رسيديم و طبق توافق ، ليدري را به حسين پور سپردم تا هدف را بيابد و با اعلام وضعيت ، زمان مناسب حمله را اعلام کند . هر چه دنبال هدف گشت ، آن را پيدا نکرد .
بناچار خود دوباره رهبري دسته را به عهده گرفتم و با خواست خدا پس از کمي کاوش چشمم به نيروهاي دشمن افتاد . البته حسين پور هم بيتقصير بود . چرا که عراقيها طوري ماهرانه و جالب گسترش يافته بودند که کمتر در ديد خلبان هواپيما قرار ميگرفتند .
با حملهاي سريع و جالب آنها را هدف قرار داده ، تار و مار کرديم و در آخرين گردش ، 500 تير فشنگ را هم روي آنها زديم و برگشتيم . در هنگامي که ما سرگرم بمباران منطقه بوديم ، رادارهاي خودي اطلاع داده بودند که هواپيماهاي گشتي دشمن در منطقه هستند . از اين رو فرمانده و پرسنل پايگاه نگران ما شده و هر لحظه فرود ما را در پايگاه انتظار ميکشيدند . حتي شايع شده بوده که يکي از هواپيماهاي ما توسط ضد هوايي دشمن ساقط شده و اين مسئله نگراني آنها را چند برابر کرده بود .
ما که موفق از اين مأموريت باز ميگشتيم ، بر فراز آسمان پايگاه ظاهر شديم . پس از فرود ، غريو شادي فرمانده و پرسنل پايگاه در فضا پيچيد و از اينکه سالم بازگشته بوديم ، ما را در آغوش ميکشيدند و شادي ميکردند .
دشمن از اين حملة غافلگير کنندة ما بدجوري تار و مار شده و به کلي آرايش خود را از دست داده بود . به همين دليل ، پس از فرود ، از فرمانده پايگاه درخواست کردم که تا آنها خودشان را جمع و جور نکردهاند ، دوباره به آنها حمله کنيم . بلافاصله با اين خواسته موافقت شد و در قالب يک دستة چهار فروندي با انواع بمبهاي خوشهاي و ناپالم به آنها حمله برديم .
دستة پروازي که من به اتفاق حسين پور ، عباسيان و نجفي مهياري بودم ، ترکيب جالب و مطمئني را شکل داده بود . از آن جالبتر حملهاي بود که انجام داديم . نيروهاي دشمن را چنان در اين حمله کوبيديم که طبق اطلاعات به دست آمده ، نزديک به 1500 نفر از آنها کشته و مجروح شده بودند . البته گفته ميشد که نيروهاي گسترش يافته در اين منطقه که ما آنها را هدف قرار داديم ، تماماً از افراد ارتش اردن بودهاند که به نفع صدام در جنگ با ما وارد عمل شدهاند .
بعد از انجام اين عمليات موفق ، به سلامت به پايگاه بازگشتيم . پس از اين پرواز بود که تقاضاي پنج روز مرخصي کردم تا براي ديدار با خانواده ، به ورامين بروم .
پس از يک مرخصي کوتاه مدت ، به پايگاه تبريز بازگشتم و فرداي آن روز ( 14/8/59 ) جهت انجام مأموريتي ديگر در برنامةپروازي قرار گرفتم . در اين مأموريت که براي زدن هدفي در شمال پادگان پنجوين ميرفتم ، ستوان مظفري مرا همراهي ميکرد . ميگفتند در اين منطقه واحدي از دشمن مستقر شده است .
مقدمات پرواز فراهم شد و صبح روز 14/8/59 به سمت هدف پرواز کرديم . طبق نقشه چهار مايل به هدف مانده بود که در يک آن ديدم ، داريم از روي نيروهاي دشمن عبور ميکنيم . به تصور اينکه هدف مورد نظر اينجا نيست ، ادامة مسير داديم . ولي وقتي به نقطهاي که در نقشه مشخص شده بود ، رسيديم ، اثري از نيروهاي دشمن نيافتيم . دريافتيم که نيروهاي مورد نظر همانهايي بودند که ما چهار مايل مانده به هدف ديدهايم ، بلافاصله گردش کرده و براي انهدام آنها حالت گرفتيم .
گردش ما در منطقه باعث شده بود که ضد هوايي دشمن ما را ببيند و ديوانه وار آتش توپهاي خود را به سوي ما روشن کند . بمبها را روي سرشان خالي کرديم و رد شديم . چون ديدم که هدف مناسبي است ، دوباره برگشتم و با مسلسل هواپيما آنها را به رگبار بستم . در اين لحظه آتش ضد هوايي دشمن فروکش کرده بود و گويا در بمبارانهاي ما مورد هدف قرار گرفته بود .
ما نيز که ديگر مهماتي نداشتيم راه بازگشت به پايگاه را در پيش گرفتيم و به سلامت فرود آمديم .
پس از اين مأموريت به مدت يک هفته هوا خراب شد و امکان عمليات وجود نداشت . تا اينکه روز 22/8/59 با ستوان باقر ، مأموريت يافتيم به پادگان « چومان » حمله کنيم . اين پادگان از نظر جغرافيايي موقعيت بسيار بدي داشت . يعني در جايي قرار گرفته بود که براحتي قابل دسترسي نبود .
براي اينکه بر اين مشکل فائق آيم ، با يکي از افراد که قبلاً آنجا را با چشم خود ديده بود و کاملاً به منطقه آشنايي داشت ، صحبت کردم . از پيرانشهر نيز تلفني جاي دقيق آن را گرفتم و با خيالي آسوده آمادة انجام مأموريت شدم .
تاکتيک حمله طوري بود که بايد تا فاصلهاي به عمق خاک دشمن نفوذ ميکرديم و سپس با گردش سريع از پشت سر به آنها حمله ميبرديم . اين نوع تاکتيک باعث ميشد تا عمليات در غافلگيري کامل دشمن انجام شود و چون از سمت مخالف به طرف آنها ميرفتيم ، نوعي گمراهي برايشان در برداشت و تا ميخواستند بفهمند که هواپيماي خودي است يا دشمن ، ما کار خودمان را انجام داده ، برميگشتيم .
طبق نقشه عمل شد و لحظة بمباران هدف فرا رسيد . هدف ، تانکهاي مستقر در شمال پادگان چومان بود که در دو رديف و در سنگرهاي محکم آرايش گرفته بودند . بيدرنگ آنها را بمباران کرديم ، ولي از آنجا که تانکها در سنگر بودند ، امکان اينکه تعداد بيشتري از آنها منهدم شود ، کم بود . به هر حال ، اين مأموريت را نيز با موفقيت به انجام رسانديم و به پايگاه بازگشتيم .
سي و چهارمين پرواز جنگيام ، روز جمعه ، بيست و سوم آبانماه 59 بود . منابع سوخت موصل از جمله اهداف مهمي بود که چندين بار براي انهدام آن اقدام شده بود ، ولي از جايي که عکس دقيقي از منطقه در دست نبود ، حملهها از دقت زيادي برخوردار نبود . يک بار نيز خود من با سروان نجفي براي انهدام آن رفتيم ، ولي پيدا نکرديم . چون موقعيت اين مرکز کمي ابهام انگيز بود ، تصميم گرفته شد توسط هواپيماي اف 4 از اين محل عکس هوايي تهيه و سپس طرح حمله بر طبق آن برنامهريزي شود .
مناطق موصول و کرکوک از جمله مناطقي بودند که از پدافند قوي برخوردار بودند . حمله به اين دو منطقه ، گويي حمله به لانة زنبور بود . قبل از اين ، دو تن از خلبانان خوب ما به نامهاي ستوان بربري و ستوان دلحامد به موصل رفته بودندو هر دو مورد اصابت ضد هوايي دشمن قرار گرفته و شهيد شده بودند . از اين رو منطقه حساس بود وبايستي براي حمله به آن احتياط بيشتري ميکرديم .
پس از عکس برداري هوايي از هدف ، سرهنگ دانشپور که به حق يکي از خلبانان درجة اول نيروي هوايي است ، مأموريت يافته بود ، به عنوان رهبر يک دستة چهار فروندي به منابع سوخت موصل حمله ببرد . با تعدادي از دوستان در پست فرماندهي نشسته بوديم که سرهنگ دانشپور وارد شد و گويا درون جمع ما دنبال فردي خاص ميگشت . نگاهش را روي من و ستوان ذبيحي متوقف کرد و بدون اينکه کلامي بگويد ، با اشارةدست ما را به سمت خود فرا خواند . بيدرنگ از جا برخاستيم و به سمت او حرکت کرديم . نميدانستيم که با ما چکار دارد .
به اتاقي در مجاور اتاق هدف رفتيم . ايشان گفت : « يک مأموريت مهم در پيش است و من شما دو نفر را انتخاب کردهام . اين مأموريت اجباري نيست ، اگر مايل نيستيد ميتوانيد نياييد ، ضمناً سروان شريفي نيز در اين مأموريت ما را همراهي خواهد کرد . »
وقتي به اين مطلب اشاره کرد ، ياد شب عاشورا افتادم که چگونه برخي از ياران امام حسين (ع) در آن لحظة حساس ايشان را تنها گذاشتند و با استفاده از تاريکي شب از معرکه گريختند . حال خود را در چنين شرايطي ميديدم و بين دو راه قبولي مأموريت يا رد آن مخير شده بودم . بدون اينکه ترديدي به خود راه بدهم ، بلافاصله به ايشان جواب مثبت دادم و از اين پاسخ خود احساس غرور ميکردم . ذبيحي نيز موافقت خود را اعلام کرد .
چون مأموريت ما سري بود ، خيلي از دوستان اطلاع نداشتند که دستةپروازي در آن روز براي زدن چه هدفي ميرود . قرار بود در نهايت سکوت راديويي به هدف يورش ببريم و تا برگشت از مأموريت هيچ مکالمة راديويي بين ما رد و بدل نشود . زيرا پدافند اين منطقه خيلي قوي بو د و هر آن احتمال ميرفت از سوي رادارهاي دشمن شناسايي شويم . اين کار لازم و ضروري به نظر ميرسيد . به همين دليل هم بايستي قبل از پرواز ، کلية هماهنگيهاي لازم انجام ميشد و به دقت مختصات محل ، مورد ارزيابي قرار ميگرفت تا نيازي به مکالمه نباشد .
به سمت هدف به پرواز در آمديم و براي اينکه جهت بمباران وضعيت مطلوب داشته باشيم ، ارتفاع را زياد کرديم . طبق نقشه ، بنا بود وقتي هدف را زديم ، به سمت شمال برويم و پس از اينکه به کوهها رسيديم ، مسير را به سمت شرق تغيير داده و در مسير اصلي که ما را به پايگاه ميرساند ، قرار بگيريم .
در اين پرواز ، من آخرين نفر دستة پروازي بودم . با چشم ميديدم که به ترتيب شماره يک ، دو و سه روي هدف ميرفتند . ماهرانه آنجا را بمباران ميکردند و موقعي که نوبت به من رسيد و با ريختن بمبها ، از روي هدف گذشتم ، منابع سوخت به کوهي از آتش مبدل شده بود و ضد هوايي دشمن نيز هشيار شده ،ديوانه وار به هر سمت آتش ميريخت .
طبق برنامة عمليات ، سروان شريفي پس از بمباران ، مسير شمال را در پيش گرفت . اما ذبيحي به جاي اينکه به سمت شمال پرواز کند ، اشتباهاً به سمت شرق تغيير مسير داد . ذبيحي هواپيما را در پس سوز قرار داده بود . ( که در اين حالت سرعت هواپيما مضاعف ميشود ) سعي کردم خودم را به او نزديک کنم و به او بفهمانم که مسير را اشتباه ميرود ، ولي چون سرعت او زياد بود ، نتوانستم به او برسم . ناگزير سکوت راديويي را شکستم و به او گفتم :
ذبيحي کجا ميري ؟ مسير ، سمت شماله ، داري اشتباه ميري !
در اين لحظه صداي ليدر دسته ( جناب سرهنگ دانشپور ) در راديو طنين انداخت و ما را به حفظ سکوت راديويي فراخواند . ديگر حرفي نزدم و ذبيحي نيز با اعلام من ، هواپيما را به طرف شمال کج کرد و به دنبال ما آمد .
در مسير بازگشت ، پاسگاه نظامي دشمن سر راهمان قرار گرفته بود ، ذبيحي اعلام کرد که براي زدن آن ميرود . در اين زمان من با او حدود 1500 متر فاصله داشتم و او را با چشم تماشا ميکردم . ذبيحي مسلسل هواپيما را به کار انداخت و بيوقفه پاسگاه را به رگبار بست .
بر خلاف اينکه بايستي در سکوت راديويي حرکت ميکرديم ، آنقدر به وجد آمده بود که خود نيز صداي مسلسل در ميآورد و صدايش را در راديوي هواپيما ميشنيدم . او به خيال اينکه هدف را زدهايم و ديگر خطري ما را تهديد نميکند ، سکوت راديويي را شکست و چنان خوشحالي ميکرد که در آن لحظه به نظرم رسيد خوشحالتر از اودر دنيا کسي وجود ندارد .
پس از به رگبار بستن پايگاه نظامي دشمن ، با فراغ بال در مسير تعيين شده در حال بازگشت بوديم که يکمرتبه نگاهم به عقب دوخته شدو دو شي مشکوک نظرم راجلب کرد . چون به دقت آنها را از نظرگذراندم ، مطمئن شدم که آنها دو فروند ميگ عراقي هستند که به تعقيب ما پرداخته و قصد درگيري دارند . با هيجاني خاص صدا زدم :
ذبيحي ! هواپيماهاي عراقي ، بزن پس سوز و فرار کن !
خودم نيز هواپيما را در حالت پس سوز قرار دادم و باک بنزين خارجي را که باعث ميشد هواپيما سنگين شده و از قدرت مانور کمتري برخوردار باشد ، رها ساخته و به سرعت ازمعرکه گريختيم .
در حين گريز ، سرم را به سمت هواپيماي ذبيحي چرخاندم که ناگاه ديدم ، هواپيمايش چون قطعة آتش به زمين نزديک ميشود . ميگها او را مورد اصابت قرار داده بودند و خود را هر لحظه به من نزديک ميکردند . ارتفاع را کم کردم . در اين لحظه بر فراز کوهها و درههاي نزديک خاک ترکيه رسيده بودم . با عبور از لابهلاي درهها خودرا به خاک ترکيه کشاندم . يک لحظه به خودم آمدم ،ديدم که مسافت زيادي را در خاک ترکيه پيش رفتهام . هر چه نگاه کردم از آن دو هواپيماي دشمن خبري نبود .
هر چند از چنگ هواپيماهاي ميگ عراقي نجات يافته بودم ، اما دو خطر ديگر مرا تهديد ميکرد ، يکي اينکه هر لحظه ممکن بود توسط رادارهاي ترکيه شناسايي شوم و به سويم موشک شليک کنند ، دوم اينکه سوخت هواپيما به حداقل خود رسيده بود و هر لحظه ممکن بود بر اثر تمام شدن سوخت ، هواپيما را از دست بدهم . قدرت موتور هواپيما را کم کردم و سرعت را کاهش دادم . خواستم اوج بگيرم ، اما از ترس اينکه مبادا رادارهاي ترکيه مرا شناسايي کنند ، از اين کار منصرف شدم . با ارتفاع کم ، قدري جلو آمدم ، ولي وضعيت سختتر از آن بود که فکرش را ميکردم ، بناچار بايد يکي از خطرها را به جان ميخريدم .
تصميم گرفتم اوج بگيرم و آنگاه به سمت خاک کشورم مسير را پي بگيرم . اوج گرفتن در اين حالت که هواپيما بنزين کمي دارد اين حسن را دارد که در ارتفاع بالا ، هم ميتوا سرعت هواپيما را کم کرد تا بنزين کمتري مصرف شود و هم اگر سوخت تمام شود ، مسافتي را ميتوان طي کرد و چنانچه نيازي به ترک هواپيما باشد ، امکان زنده ماندن خلبان بيشتر است .
به سوي ايران اوج گرفتم ، با ديدن کوههاي مرزي ايران و ترکيه چشمانم درخشيدن گرفت . در اين حال خواستم با رادار تبريز تماس بگيرم و موقعيتم را اطلاع بدهم . اما هر چه سعي کردم تماس برقرار نشد ، در همين موقع صداي ليدر دسته ( جناب سرهنگ دانشپور ) در راديو به گوش رسيد که ميگفت :
شمارة 4 ، شمارة 4 ، من صدات را ميشنوم ، بگو !
در حالي که مرا صدا ميزد و ميخواست تا موقعيتم را به او گزارش کنم ، مرتب او وضعيت ذبيحي نيز ميپرسيد . گفتم :
شمارة 1 ، شمارة 1 ، صدايت را شنيدم ، موقعيت بنزينم خيلي کم است . در مورد ذبيحي بعداً گزارش خواهم کرد .
او که از صداي من در راديو فهميد کمي هراسان هستم و ممکن است نتوانم تا پايگاه تبريز هواپيما را بکشانم ، گفت :
اشکالي نداره ، برو رضائيه ( اروميه ) بنشين ! من به پايگاه اطلاع ميدهم .
در هيچ يک از پروازهايم ، ديدن مرز کشورم مثل آن لحظه برايم لذت بخش نبود ، هر چه به مرز نزديکتر ميشدم ، احساس آرامش بيشتري ميکردم و تپش قلبم آهنگ منظمتري به خود ميگرفت . اين چند دقيقه گويي چند سال بر من گذشته بود . زيرا دلهره داشتم که پس از جستن از آن خطرهاي سخت ، به خاطر نداشتن سوخت کافي ناچار شوم هواپيمايي را که در آن زمان سرمايةگرانباري بود ، براي حفظ جان خود ، سالم در آسمان رها سازم و چند لحظه بعد قطعات متلاشي شدهاش را نظاره گر باشم .
سرانجام مرز را رد کرده ، وارد فضاي کشور شدم . نگاهي به نشان دهندة سوخت انداختم ، حدود 300 پوند بيشتر بنزين باقي نمانده بود و اين مقدار سوخت براي هواپيما يعني هيچ . حداقل سوخت براي يک هواپيما 600 پوند بنزين است و من کمتر از حداقل را داشتم و هنوز در آسمان غوطه ور بودم .
ارتفاع هواپيما 9000 پا از سطح زمين بود و شهر رضائيه ( اروميه ) رو به رويم خودنمايي ميکرد . قدرت موتورها را کم کردم و آرام آرام شروع به کم کردن ارتفاع نمودم . باند فرودگاه شهر رضائيه ( اروميه ) را در سمت چپ خود داشتم ؛ به تدريج دماغة هواپيما را با آن مطابق کرده و آماده فرود شدم . کمي خيالم آسوده شد و ديگر دغدغة سوخت نداشتم ، زيرا در حالت فرود بنزين زيادي نياز نيست و سرانجام با 150 پوند بنزين ، هواپيما را روي باند فرودگاه نشاندم .
به فاصلة چند دقيقه پس از من ، سروان شريفي که او نيز با کمبود سوخت مواجه شده بود ، آمد و هواپيما را نشاند . البته ايشان در هنگام فرود 700 پوند بنزين داشت . هواپيماها را به رمپ پرواز برديم و پارک کرديم تا سوخت بزنند و سپس به سمت پايگاه تبريز پرواز کنيم .
بهتر ديديم در فرصتي که پرسنل فني مشغول سوخت رساني هوپيما هستند ، براي نوشيدن استکاني چاي و يا جرعهاي آب به بوفه برويم و گلويي تازه کنيم . هنوز جلو بوفه نرسيده بوديم که صداي ضد هواييهاي اطارف باند بلند شد و بيامان شروع به تيراندازي کردند . بلافاصله براي مصون ماندن از اصابت گلوله يا بمب هواپيماهاي دشمن ، از ساختمان خارج شديم و ميان درختها سنگر گرفتيم . با خود گفتم ، امروز مثل اينکه از دست اين دشمن نميشود جان سالم به در برد . با چه زحمتي از چند خطر حتمي گريختيم ، حال در روي زمين گرفتار بمباران هواپيماهاي دشمن شديم ! صبر کرديم و هر لحظه انتظار شنيدن انفجارهاي پي در پي را ميکشيديم . ولي انفجاري رخ نداد .
چون از لابهلاي درختان بيرون آمديم ؛ متوجه شديم که يکي از توپهاي ضد هوايي ، تعدادي کلاغ را به جاي هواپيماهاي دشمن اشتباهي گرفته و به سوي آنها شليک کرده است .
با شريفي به بوفه رفتيم ، چون من چاي نمينوشيدم ، ليواني آب سر کشيدم و شريفي نيز استکاني چاي خورد و بلافاصله به پرواز درآمديم و به تبريز بازگشتيم .
گزارش مرتبط: