حضور در جبهه

کد خبر: ۱۲۶۳۰۸
تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۴:۴۰ - 15June 2010

ساعت يك و نيم شب بود كه جلسه تمام شد، بعد از آن جلسه من خدمت «آقا» رسيدم و دستشان را بوسيدم و گزارشي از وضع جبهه به ايشان دادم و سپس از ايشان تقاضا كردم كه به جبهه تشريف بياورند و از نزديك اوضاع را بررسي كنند. چون مي‌دانستم كه ايشان واقعاً روحيه جبهه رفتن و در ميان بچه‌ها بودن را زياد دارد ايشان قدم مي‌زدند وقتي كه من اين تقاضا را كردم ايستادند دستشان را به كمر گرفتند و پايشان را به ديوار تكيه دادند و شروع به درد‌‌دل كردند و سپس گفتند: «من چندين‌بار برنامه‌ريزي كردم كه به جبهه بيايم اما وقتي كه به حضور حضرت امام مي‌رفتم ايشان اجازه نمي‌دادند و باز هم مي‌خواهم خدمت ايشان بروم بلكه بتوانم اجازه بگيرم و از نزديك با رزمندگان و بچه‌ها باشم. اين جلسه تمام شد و خداحافظي كرديم مدتي بعد كه ايشان به جبهه تشريف آوردند و از خطوط رزمندگان بازديد كردند و وقتي كه من حضورشان شرفياب شدم فرمودند: «آقا مرتضي، بالاخره حضرت امام به من اجازه دادند و من مي‌خواهم بمانم، انشا‌الله پيروز شويم و برويم كربلا و يا شهيد شويم».
روزي كه ما به پادگان رفتيم و آقا بين رزمندگان حاضر شدند و سخنراني كردند و جلسه‌ها را برگزار كردند. وقت نماز شد، ايشان بلافاصله آستين‌ها را بالا زدند جورابشان را درآوردند، و وضو گرفتند گويي هيچ كار مهمي در اين لحظه جز نماز وجود ندارد بخشي از دستشان در اثر انفجار بمب تقريباً گوشت‌هايش از بين رفته و اين خود يك صحنه تكان‌دهنده‌اي بود، فرماندهان ما در لشگر كربلا و عزيزان رزمنده بين نماز دعا خواندند و يادم هست كه بعد از دعا يكي از برادران به نام آقا محسن‌پور شروع به خواندن مصيبت كرد و از چشمان همه مخصوصاً ايشان اشك جاري شد و صحنه زيبايي بود.

منبع: كتاب خورشيددرجبهه
راوي: مرتضي قرباني

نظر شما
پربیننده ها