بابام گفته تا صدام كافر را نكشيم مدرسه تعطيل است

کد خبر: ۱۲۷۴۴۱
تاریخ انتشار: ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۰۳:۰۸ - 03May 2011

 

خدمات به رزمندگان از کارهاي باارزشي بود که نقش اساسي در اداره جنگ داشت. يکي از اين مراکز خدماتي، بهداري ها و مراکز بانک خون بود. اين متن تنها قسمتي از يک روز پرکار اين مراکز است:

صداي رگبار ضدهوايي بود و در پي آن صداي چند انفجار هولناک. خيس عرق بودم. «کاکو» که کنارم خوابيده بود، با صداي انفجار بمب‎ها و راکت‎ها بيدار شده بود. به هم نگاه کرديم، گفت: "جايمان به هيچ ‌وجه امن نيست ".

ساعت را پرسيدم. گفت: "دوازده ".

گفتم: "من مي‌روم اورژانس ".

دستش را روي پيشاني‌ام گذاشت و گفت: "هنوز تب‌داري کاکوجان؛ بگير بخواب من مي‌روم ".

گفتم: "با هم مي‌رويم. "

بيرون، شب جاري بود و هوا خنک و دلچسب و ستاره‌ها در آن بالا. به ياد شازده کوچولو افتادم و گلشن، چشمه‌اش و... پرسيدم: "کاکو، دلت براي شيراز تنگ نشده؟ "

گفت: "چرا، خيلي هم زياد. براي مادرم، دوستانم و... "

پرسيدم: "براي حافظيه چي؟ "

گفت: "براي آنجا هم تنگ شده. راستي! خواب مي‌ديدي يا کابوس؟ "

بي‌توجه به سؤالش پرسيدم: "دوست داشتي الان حافظيه بوديم؟ "

با تعجب نگاهم کرد. ايستاد، باز نگاهمم کرد و پرسيد: "تو از کجا فهميدم دلم چي مي خواهد کاکو؟ "

گفتم: "بدک نبود، هان؟ "

پرسيد: "برويم اورژانس؟ "

گفتم: "برويم. "

شفيعي يک گوشه کز کرده بود و چرت مي‌زد. بلوکي هم به يکي دو تختي که مجروح داشتند، خيره شده بود. بلوکي، ما را که ديد، پرسيد:

" نفهميديد بمب ها کجا افتاده‌اند؟ "

جواب دادم: "نه. روي سر ما که نيفتاد. "

شفيعي، با لحني معترضانه گفت: "اما به زودي مي‌افتد. ناراحت نباش. "

کاکو ادامه داد: "انشاءالله که هنوز ما را شناسايي نکردند. اگر بيرون سيگار نکشند و کمتر درها را باز کنند، به خير مي‌گذرد. راستي از مجرومين چه خبر؟ "

بلوکي گفت: "کم و بيش مي‌آيند. ما رفتيم بخوابيم. شب به خير. " و به همراه شفيعي از اورژانس رفتند بيرون.
نشستيم. نگاهم به يخچال افتاد و به کيسه‌هاي سياه رنگ که روي هم چيده شده بودند. آن پايين، همان کيسه‌ را که پاره شده بود، ديدم. قسمتي از نوک انگشت هاي پا بيرون مانده بود. خريده شدم. کاکو نگاهم را تعقيب کرد تا به انگشتان پا رسيد. پرسيد: "مي‌ترسي؟ "

گفتم: "شايد، اما اين ترس نيست. کاش ترس بود. چيز ديگري است. بزرگتر از ترس، وحشتناک‌تر از وحشت و در عين حال بيگانه از بيم. چيزي که غير قابل توضيح دادن و تعريف کردن است. چيزي که برايم، هم بيگانه است و هم آشنا. کاکو جان! آنجا يک پاست. نه، چندين دست و پاي قطع شده. "

کاکو در حالي که سعي مي‌کرد دلداري‌ام بدهد، گفت: "اما صاحبانشان زنده هستند. مي‌داني؟ زنده. الان آن طرف توي ريکاوري خوابيده‌اند. اما خيلي‌ها هم شهيد شدند و ديگر نيستند. "

براي لحظاتي چند سکوت کرد و سپس ادامه داد: "مي‌فهمم چي مي‌گويي، اما اينها صاحب دارند. صاحبانشان هستند، هنوز نمردند. آنها زنده‌اند، فقط يک پا يا يک دست داده‌اند، آن هم براي عقيده‌شان، براي ايمانشان، براي دينشان. مي‌فهمي؟ "

بعد مثل اين که احساس کرده باشد کمي تند رفته، حرفش را عوض کرد و گفت: "اين قدر غصه نخور کاکو، عادت مي‌کني. "

گفتم: "تا مي‌خواهم به چيزي عادت کنم، موضوع ديگري پيش مي‌آيد. "

پرسيد: "مي‌خواهي بروم يکي از دکترها را بياورم معاينه‌ات کند؟ "

گفتم: "نه "

گفت: "پس بيا برويم آبي به صورت بزن. "
آب گل‌آلود بود و سرد. صورتم را شستم و کمي هم خوردم. حالم بهتر شده بود. کاکو رفت اورژانس و من باز تنها ماندم؛ با شب، با تاريکي، با ستارها و با گذر زمان... هوا سرد مي‌شد. خواب هم به چشمانم نمي‌آمد؛ يا اگر مي‌آمد،‌ از ترس کابوس ميل به خواب نداشتم. برگشتم اورژانس. کاکو دلسوزانه نگاهم کرد و جايي براي نشستن تعارف کرد. در کنارش، يخچال پر از کيسه‌هاي سياه‌رنگ بود. هر چه نگاه کردم، قسمتي از دست يا پايي که ديده شود، نديدم. کار کاکو بود. گفت: "فکر کردم رفتي بخوابي، کاش مي‌خوابيدي. "

گفتم: "خوابم نمي‌آيد. "

گفت: "اما چشم هايت شده يک کاسه خون. "

گفتم: "از بي‌خوابي نيست. "

پرسيد: "از مرگ مي‌ترسي؟ "

گفتم: "اگر مي‌ترسيدم اينجا نبودم. "
فهميد که حوصله حرف زدن ندارم. گفت: "مي‌دانم. "
سکوت اختيار کرد.
جواني را که دو پايش قطع شده بود، مثل يک تکه گوشت، در حالي که ناله مي‌کرد، روي يک تخت نزديک ما خواباندند. شکمش هم مجروح شده بود. دکتري که معاينه‌اش مي‌کرد، بلافاصله برايش درخواست خون کرد و دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. هنگامي که او را روي برانکارد گذاشتند، فقط گفت: "آب ".

پزشکيار گفت: "حالا زوده، انشاءالله بعد از اتاق عمل. "

جوان چيزي در گوش پزشکيار گفت و نرسيده به اتاق عمل تکان سختي خورد و براي هميشه آرام شد. چند دقيقه بعد، همان پزشکيار، دو پاي قطع شده او را که در کيسه‌اي سياه بسته‌بندي شده بود، آورد و گذاشت روي ميز ما. کاکو پرسيد: "آخرين لحظه چه گفت. "

پزشکيان جواب داد: "هيچ، خداحافظي کرد و شهيد شد. "

کاکو گفت: "پاهايش را هم ببريد سردخانه تا با خودش بفرستند شهرستان. "

پزشکيار که متوجه اشتباهش شده بود، معذرت‌خواهي کرد و پاها را به طرف سردخانه برد. کاکو پيروزمندانه نگاهم کرد. مثل اين که منتظر بود از او تشکر کنم. در جواب نگاهش گفتم: "نه کاکو جان، ديگري آب از سر ما گذشته. "

پرسيد: "يعني داري عادت مي‌کني؟ خب، بايد ساخت، نمي‌شود کاري‌اش کرد. "

سپيده مي‌دميد و گنجشک ها به تکاپو و جست‌ و خيز برخاسته بودند. جيک‌جيک‌کنان از سوراخ هاي حد فاصل سقف و ديوار بيرون مي‌آمدند و به هر سو پر مي‌کشيدند. از اين که کسي نگاهشان نمي‌کرد، تعجب مي‌کردم. با رفتن گنجشک ها، زارعي با چشماني خسته و خواب‌آلود آمد. سلام کرد. کنارم نشست و پرسيد: "کاري هست؟ "

از خدا خواسته گفت: "پس مي‌روم ببينم براي صبحانه چي پيدا مي‌کنم. "

در همين گير و دار، سيروس آمد وسط اورژانس و با فرياد "عجلو بالصلاه " همه را به نماز جماعت دعوت کرد. کاکو پيشنهاد کرد يکي بماند و ديگري برود نماز جماعت. گفتم: "تو برو، من هستم. "
آستين‌هايش را بالا زد، جوراب هايش را درآورد و از اورژانس خارج شد. پشت به يخچال، رو به اورژانس نشستم و به آمد و شد کُند پزشک يارها و پزشک ها چشم دوختم. دقايقي بعد، زارعي با تکه‌اي نان و پنير برگشت. در کنار يخچال که پر بود از کيسه‌هاي سياه، نان و پنيرمان را خورديم. بلوکي و شفيعي هم از راه رسيدند؛ هر يک لقمه‌اي نان و پنير در دست و شنگول از خواب و استراحتي که کرده بودند. خواستند بروم استراحت کنم. بيرون هوا خوب بود و بلندگو همان نوحه قديمي را پخش مي‌کرد. در مشرق، خورشيد براي بيرون آمدن، افق‌ را خونين کرده بود.
کمي آن طرف تر، دسته سارها پرواز مي‌کردند و نسيم تکه‌اي کاغذ را با خود مي‌برد تا به خار يا بوته‌اي بچسباند. کاغذ با لجبازي از همراهي با نسيم سرباز مي‌‌زد. هر چند مقصدي نداشت، اما تسليم نمي‌شد. مرد يک دست، در حالي که نوحه ابوالفضل باوفا را همخواني مي‌کرد، با اشاره سر سلام کرد. اطراف باند هليکوپتر خلوت بود. براي آمبولانس ها را در خود جا مي داد. دو پزشک يار، با ذوق و خوش‌سليقه، روي خاکريز نشسته بودند و مشغول خوردن نان و پنيرشان بودند. در همين حين، آمبولانسي با سرعت آمد و جلوي در اورژانس توقف کرد. پشت سرش، خاک به هوا بلند شد. يک نفر به سرعت از در شاگر پياده شد و درهاي عقب آمبولانس را باز کرد. چهار امدادگر با دو برانکارد دوان دوان آمدند و پيکر مجروح دو نفر را با احتياط از آمبولانس خارج کرده، روي برانکاردها خواباندند و بردند داخل اورژانس. راننده که از ماشين پياده شده بود، درهاي عقب آمبولانس را بست. دستي به هم زده و با همکاري که در کنارش بود، مشغول صحبت شد.

"سلام حاج آقاي بانک خون، خسته نباشيد. "

داريوش بود. جوان لاغر اندامي که در نمازخانه با هم آشنا شده بوديم. پرسيد: "گودالي را که انفجار بمب ديشبي درست کرده، ديدي؟ "

زارعي گفت: "نه، کجاست؟ "

داريوش با دست، سمت جنوب بيمارستان، جايي را که دسته‌اي گنجشک در پرواز بودند، نشان داد و گفت: "آنجاست. "
هر دو به طرف گودال رفتند. من هم روانه چادر بزرگ شدم. کاکو گوشه‌اي آرام و معصومانه خوابيده بود. بي‌آن که خوابم بيايد، کنارش نشستم.
زارعي برگشت. قرآن کوچکي در دست داشت؛ قرآن خون‌آلود. گفت: "اين را داريوش به من داد. مي‌گفت در جيب يک رزمنده که شهيد شده بود، پيدا کرده. چيز مقدسيه. قرآن خون‌آلود. "
قرآن را به دستم داد. ورق هايش به وسيله خون خشکيده، به هم چسبيده بود. يک قرآن جيبي و کوچک و خون‌آلود. "
کاري نداشتم جز آن که به تيرک چادر نگاه کنم؛ يا به گروهي که مي‌آمدند، نماز مي‌خواندند يا مي‌خوابيدند. دستم را زير سر گذاشتم و سعي کردم مثل زارعي بخوابم. نشد، مغزم کار نمي‌کرد. منگ شده بودم. شايد معادل تمام عمر، گوش ها و چشم هايم ديده و شنيده بودند. چيزهايي که در داستان ها مي‌نوشتند لحظه‌هايي که در فيلم ها بازسازي مي‌کردند. و نهايت همه آنها رويارويي "مرگ " بود و "زندگي ". چه مي‌توانستم بکنم؟ آيا آيندگان بر ما خرده نخواهند گرفت؟ آيا فرزندانمان و فرزندان فرزندانمان از ما نخواهند پرسيد چرا؟ اما نه. خرابه‌هاي بستان، آن همه خاکريز و سنگر، آن همه ادوات جنگي منهدم شده و... همه و همه گواه هستند که آنها آمدند، کشتند، زنان و دختران را مورد تجاوز قرار دادند، زنده به گور کردند و اگر نمي‌جنگيديم باز مي‌آمدند. مثل همه تجاوزگران تاريخ.

جلوي در چادر کفش هايم را مي‌پوشيدم که حاج کاهويي آمد. مثل اينکه خال زير چشمش بزرگتر شده بود. سلام کردم. در پاسخ گفت: "خسته نباشي. وقت کار که ما را نمي‌شناسي برادر. چند بار برايت نمونه آوردم و کيسه خون گرفتم. سرت به کار خودت بود. انگار نه انگار که از تهران با هم همسفر و دوست بوديم. "

پرسيدم: "امري داشتيد؟ "

گفت: "نه، شوخي کردم. چقدر با ايمان کار مي‌کنيد، انشاءالله خدا اجرتان بدهد. به شما مي‌گويند يک حزب‌اللهي واقعي. راستش اصلاً فکر نمي‌کردم با آن دوستتان که شهيد شد، بتوانيد براي رزمنده‌ها کاري بکنيد. به هر حال، ما را از دعاي خير فراموش نکنيد. "

گفتم: "نه حاج‌آقا، آن طور هم که شما مي‌فرماييد نيست. وظيفه‌ام را انجام مي‌دهم. "

خنديد، از آن خنده‌ها که به چشمش حالت گريه مي‌داد. خداحافظي کرد و رفت داخل چادر.
بيرون، خورشيد خودنمايي مي‌کرد و با ما و جنگ کاري نداشت. منصفانه به طرفين جنگ مي‌تابيد. چه زيبا، چه گرم و چه خوب مي‌تابيد. خورشيد که سال هاي سال طلوع کرده بود و غروب، بي‌ترديد بر اسکندر و چنگيز و حتي هيتلر هم تابيده بود. ولي هيچ کدام از نگاه خورشيد خجالت نکشيده بودند.
آن طرف، بر سينه آسمان، يک تکه ابر، يک تکه بخار فشرده که شايد از کارون برخاسته بود يا از خليج فارس، شکل عوض مي‌کرد و با باد مي‌رقصيد. ابر هم با ما کاري نداشت. تنها آسمان آبي را از يکنواختي درآورده بود و به شکل يک بوم، با همکاري خورشيد، زيباترين تابلو را آفريده بود، اگر روزي خورشيد از سر لجبازي طلوع نمي‌کرد، حتماً همه به فکر خورشيد مي‌افتادند.
دستي به شانه‌ام نشست. کاکو بود. گفت: "کاکوجان، خوب بود کمي مي‌خوابيدي. چرا اين قدر فکر مي‌کني؟ مي‌دانم به فکر محمود هستي، اما ناراحت نباش، تو شهيد نمي‌شوي. "

با خنده گفتم: "شايد هم شدم، از کجا معلوم؟ "

گفت: "نه تو شهيد نمي‌شوي، چون چهره‌‌ات نوراني نيست! محمود قبل از شهادت صورتش نوراني شده بود. خيلي از دوستانم که شهيد شدند، نوراني بودند. مي‌دانم که نمي‌ترسي. "

گفتم: "دلداري‌ام مي‌دهي؟ "

گفت: "نه، نه به جان تو. اين دلداري نيست. مي‌دانم که تو شهيد نمي‌شوي. شهيد شدن براي من يک آرزوست. نمي‌ترسم، چون هدف دارم. چون دينم را باور دارم. چون مي‌دانم پس از امروز، فردايي هم هست. آنجا که از من مي‌پرسند که براي عقيده و ايمانم چکار کردم. "

گفتم: "کاکو، آسمان را نگاه کن. آن تکه ابر را، آن خورشيد را و جاي خالي محمود را که با ما بود و حالا نيست که براي نگاه کردن به ابر دستش را سايه‌بان چشم کند. "

حوصله‌ حرف هايم را نداشت. حرفم را قطع کرد و گفت: "بيا برويم به بانک خون سري بزنيم، ببينيم بچه‌ها چکار مي‌کنند. "
با هم به طرف اورژانس روان شديم.
بلوکي و شفيعي لِک‌لِک کنان مشغول بودند. از ديدن ما خوشحال شدند. کاکو نگاهي به يخچال خالي و سپس نگاهي به من انداخت و گفت:

"خيالت راحت شد؟ "

لبخند زدم و گفتم: "نه، مگر چه شد؟ حضرت مسيح هم که بيايد، نمي‌تواند آنها را به صاحبانشان بازگرداند. من که بچه نيستم کاکوجان، به علاوه اين چيزها ديگر برايم عادي شده. "

يک صندوق خون از مقر آورده بودند. در صندوق را که باز کرديم، ديديم همه خون ها فاسد شده. کاکو به شکلي غير عادي و دور از انتظار عصباني شد. او که هميشه خونسرد بود و آرام، حالا فرياد مي‌زد. از خشم به لکنت زبان افتاده بود. از آورنده خون ها بازخواست کرد و او اظهار بي‌اطلاعي نمود. حدود پنجاه کيسه خون فاسد شده و باد کرده بود. کاکو کيسه‌هاي فاسد شده را به دست گرفت و با فرياد گفت چرا دور از سرماه يا ژلاتين يخ زده‌ نگهداري شده؟ چرا بي‌توجهي شده است؟ ناگهان برافروخته‌تر از قبل، فرياد زد: "نکند از اين خون ها به مجروحين زده باشيد؟ "

آورنده خون ها همچنان اظهار بي‌اطلاعي کرد. کاکو از شدت عصبانيت ديگر با لهجه شيرازي هميشگي حرف نمي‌زد، بلکه با لهجه غليظ و به زبان شيرازي حرف مي‌زد. چيزهايي مي‌گفت که ما اصلاً نمي‌فهميديم. کمي که خشمش فروکش کرد، رو به من کرد و گفت: "مو مي‌روم مقر تا ببينم کدوم بي‌شعوري اين کارو کرده. البت مي‌دونم اوجا امکاناتشو کمه، امو اي که دليل نميشه همه چين خراب کنن. "

سريع شال و کلاه کرد و با آورنده خون ها به مقر رفت و ما را بهت‌زده و متعجب باقي‌ گذاشت. هيچ کدام فکر نمي‌کرديم کاکو تا اين حد بتواند عصباني بشود!

از بلوکي پرسيدم: "حالا به نظر تو با اين خون ها چکار کنيم؟ "

شانه‌هايش را بالا انداخت و گفت: "نمي‌دانم. "

شفيعي گفت: "اينجا هم بماند درست نيست. اگر ببينند، فکر مي‌کنند ما در نگهداري آنها سهل‌انگاري کرديم. "

بعد از تبادل نظر، قرار شد برويم مسئله را با دکتر فروتن در ميان بگذاريم. دکتر در ريکاوري وضعيت مجروحين را بررسي مي‌کرد. مشکل خون هاي فاسد شده را که گفتيم، گفت: "اين که مسئله‌اي نيست، بسوزانيدشان. "
بيرون، زباله‌ها را در گوشه‌اي دور از چادر آتش مي‌زدند. با بلوکي، صندوق را کشان کشان تا آنجا برديم که دود به هوا برمي‌خاست. کنار آتش، پسر بچه ده ساله‌اي را ديديم که مشغول آتش‌بازي بود. پسرک خيلي کوچک بود و حضورش در آنجا عجيب. اسمش را پرسيديم. با لهجه خراساني جواب داد: "ممد. "

پرسيدم: "با که آمدي؟ "

گفت: "با پدرم. پدرم امدادگر است. "

کاغذي را که در دست داشت، با آتش ‌آشنا کرد و وقتي که روشن شد، آن را به طرف بوته‌هايي که جمع شده بود، برد و سعي کرد آنها را هم آتش بزند. بلوکي پرسيد: "اينجا نمي‌ترسي؟ "

در حالي که سعي داشت بوته‌ها را آتش بزند، گفت: "نه، اين دومين بار است که با بابام مي‌آيم جبهه. از چي بترسم؟ داداشم که از من بزرگتر است، رفته خط اول. آن يکي داداشم هم پارسال شهيد شد. سال ديگر که يازده سالم تمام شود، مي‌توانم بروم جبهه. بابام يک پايش عيب پيدا کرده، نمي‌تواند برود. به خاطر همين مي‌‌آيد اينجا و به مجروح ها کمک مي‌کند. "

با کنجکاوي پرسيدم: "چرا پاي بابات عيب پيدا کرده؟ "

گفت: "پارسال که داداش احمدم شهيد شد، بابام هم زخمي شد. گلوله به پايش خورده بود. اول مي‌خواستند پايش را قطع کنند، اما بردند تهران و پايش را معالجه کردند. درسته مثل اولش نشد، اما از قطع کردن بهتر است... "

بلوکي که کيسه‌هاي خون را يکي يکي در آتش مي‌انداخت، پرسيد: "مدرسه نمي‌روي؟ "

جواب داد: "بابام مي‌گويد تا صدام کافر را نکشتيم و انتقادم داداش احمد را نگيريم، همه چيز تعطيله! بعداً مي‌شود درس خواند. "

قشنگ حرف مي‌زد. بدون اين که نگاهمان کند، جوابمان را مي‌داد و آتش‌بازي‌اش را مي‌کرد. هر چند مزاحم آتش‌بازي او شده بوديم اما کار خودش را مي‌کرد. گاهي قسمتي از آتش را با خاک خاموش مي‌کرد و زماني چند تکه کاغذ يا مقوا را در آن مي‌انداخت و با حوصله به شعله‌هاي آتش نگاه مي‌کرد. از بلوکي پرسيد: "چرا اين خون ها را دور مي‌اندازيد. حيف است. بزنيد به مجروح ها. "

بلوکي با حوصله جواب داد: "آخه اينها فاسد شده. "

محمد معترضانه گفت: "اما اينها که نمي‌سوزند، دارند آتشم را خاموش مي‌کنند. "

مکثي کرد و پرسيد: "مي‌خواهي بروم نفت بياورم؟ "

بلوکي گفت: "آره، برو بيار. "

پسرک رفت و کمي از طرف تر و ظرف کوچکي را که نفت داشت، آورد و مقداري از آن را روي کيسه‌هاي خون ريخت. کمي دود بلند شد و به ناگاه آتش گرفت. کيسه‌هاي خون يکي يکي مي‌ترکيدند و بوي گوشت سوخته فضا را پر مي‌کرد. صندوق که خالي شد، آن را برداشتم و برگشتيم اورژانس. پسرک همچنان با پشتکار آتش‌بازي مي‌کرد. تکه‌‌هاي آتش و مقوا را در آتش مي‌انداخت و سعي مي‌کرد و در جريان دود آتش قرار نگيرد تا چشمش اذيت نشود.
طبق محاسبه ما، کاکو بايد يک ساعته از مقر برمي‌گشت. حالا چند ساعت از رفتنش مي‌گذشت اما از آمدنش خبري نبود.زارعي با صداي اذان ظهر از خواب پريد. بي‌حال پيش ما آمد و گفت: "حالا آمده‌ام تا با جديت کار کنم. " شفيعي گفت: "خب بفرماييد، شروع کنيد، ما براي نماز و ناهار مي‌رويم، بعد هم يک چرتي مي‌زنيم. "
مرا با دست نشان داد و به زارعي گفت: "اگر اجازه بفرماييد، ايشان را هم که با خواب قهر کرده و لابد ناهار هم نمي‌خورد، با خودمان ببريم. "

گفتم: "برويم، من ناهار مي‌خورم! "

بعداز نماز جماعت، لقمه‌اي برداشتم. رفتم بانک خون و کنار زارعي نشستم. مردي ميانسال با دستاري بر سر و لباس بسيجي آمد و پرسيد: "مسئول بانک خون شماييد؟ "

گفتم: "بفرماييد، امري بود؟ "

گفت: "به من گفتند خودم را به شما معرفي کنم. "

پرسيدم: "در آزمايشگاه کار کرده‌ايد؟ "

جواب داد: "خير، من روحاني هستم. "

با شرمندگي گفتم: "ببخشيد حاج‌آقا، من... "

حرفم را قطع کرد و گفت: "بله، بدون عبا، حق با شماست. اما من هم مثل شما هستم. براي خدمت کردن آمده‌ام. کارهاي ساده را مي‌توانم انجام بدهم. ترا به خدا تعارف نکنيد. هر کار داشتيد بگوييد. "

زارعي گفت: "اختيار داريد حاج‌آقا، التماس دعا. ما را دعا کنيد. "

زارعي سراغ کاکو را گرفت. خبري نداشتم. سعي کردم با تلفن صحرايي داروخانه با مقر تماس بگيريم. حاج آقا روغني گفت: "به اين سادگي ها نمي‌شود با مقر تماس گرفت. "
درست مي‌گفت، اما من ول کن نبودم. بالاخره با سماجت آن قدر زنگ زدم تا يکي گوشي را برداشت. سراغ هدايت را گرفتم، گفت: "از او اطلاعي نداريم. "
زماني که صحبت مي‌کرد، صداي تير و رگبار از اطرافش شنيده مي‌شد. دلم شور مي‌زد. به اميد که عصر يا شب برمي‌گردد، مشغول کار شدم. زارعي نق مي‌زد و کار مي‌کرد، اما با وسواس و دقيق کار مي‌کرد. اصلاً انتظار نداشتم آن طور خوب کار کند.

زارعي گفت: "به چي فکر مي‌کردي؟ دلت براي بچه‌هات تنگ شده؟ "
بي‌ آن که منتظر جواب بشد، ادامه داد: "من که خيلي دلم هوس بچه‌هايم را کرده. خدا کند اين دفعه هم سالم برگردم.

گفتم: "دلم براي کاکو شور مي‌زند، هنوز برنگشته. "

گفت: "شايد جيم شده؟! "

گفتم: "نه، اهل جيم شدن نيست. خيلي وقته که جبهه است. نگرانم، نکند چيزي شده باشد. اين روزها همه‌اش بد آورديم. "

بيرون، بلندگو همان نوحه را پخش مي‌کرد: "ابوالفضل باوفا، علمدار لشکرم. " دلم شور مي‌زد. يک جا بند نمي‌شدم. قدم‌زنان بيمارستان را دور زدم. در راه، حاج کاهويي و دوستش را ديدم. گرم صحبت بودند. پيدا بود که سخنانشان گل انداخته، چرا که به سلام عليک مختصري بسنده کردند و رد شدند. چند قدمي که دور شدند، حاج کاهويي برگشت و گفت: "برادر، شما را صدا مي‌کنند. "
تشکر کردم و با شتاب خودم را به اورژانس رساندم؛ به اميد اين که از کاکو خبري رسيده باشد. جلوي بانک خون، سه جوان با دوربين عکاسي و فيلمبرداري با بچه‌ها صحبت مي‌کردند. چند نفر از پرستارها هم دورشان جمع شده بودند. بلوکي مرا که ديد، به يکي از آنها گفت: "ايشان مسئول بانک خون هستند. "
سلام کردم. يکي‌شان که دوربين فيلمبرداري دستش بود. و قدي نسبتاً کوتاه، ريش پر و سياهي داشت، گفت: "براي فيلمبرداري آمده‌ايم. از شما و آزمايشگاه شروع مي‌کنيم. چند سؤال در مورد کارتان و يک دقيقه فيلمبرداري از وسايلتان. "
کارشان که تمام شد، به سراغ داروخانه و راديولوژي رفتند.
بيرون، نفس عميقي کشيدم. پرسه‌زنان با نوک پا قلوه سنگي را درون جايش که مشخص بود به تازگي خارج شده، هدايت کردم. جايش نمي‌شد با پاشنه سعي کردم قلوه سنگ را در آنجا بنشانم؛ نشد. به قدم زدن پرداختم....
يادم آمد که يک عکس از خانواده همراهم آورده‌‌ام. آن را از درون ساک بيرون آوردم. پسر بزرگم با شيطنت به دوربين نگاه مي‌کرد. پسر کوچکم بغل همسرم به شکلي قرار گرفته بود که صورت گرد و نسبتاً چاقش مشخص بود. فکر کردم سال هاست که از آنها جدا شده‌ام. آرزو کردم يک بار ديگر خنده و گريه‌هايشان را ببينم. اينجا سه هزار انسان با دلتنگي‌هايي نظير دلتنگي‌هاي من بودند. از ابتداي جنگ بودند و گاه تا شهادت. تا در آنجا، پسرهايم و پدر و مادر و همسر و خانواده‌ام در آرامش زندگي کنند. اين بهاي آن راحتي بود که من گوشه‌اي از آن و لحظه‌اي از آن را مي‌پرداختم.
بيرون، غروب از راه مي‌رسيد؛ با تمام دلگير‌ي‌اش، افق بازخونين شد و بازهوا رو به سردي گذاشت و آسمان با رنگ ها بازي کرد. يک دسته کلاغ در سينه آسمان پرواز مي‌کردند. سارها و گنجشک ها خسته از تلاش روازنه، به دنبال جايي براي خواب مي‌گشتند، سوراخي دورن سقف يا شکافي بر بلنداي ديوار. حرف‌، حرف پرواز بود و پريدن. بالا رفتن، شايد تا اوج و جدا بودن از آنچه جاري بود. رها شدن از هرآنچه مي‌گذشت. پرواز، پريدن، محشور شدن با ابر و آسمان....
صداي شليک توپخانه چرتم را پاره کرد. فراموش کرده بودم از صبح تا آن وقت يکي دوبار، آن هم براي نيم‌ساعت، توپخانه‌ها شليک داشتند. غروب با صداي شليک توپخانه‌ها دلگير مي‌شد.
براي نماز اطراف منبع آب شلوغ‌تر شده بود. شمالي‌ها گيلکي، ترک ها آذري و خراساني‌ها مشهدي حرف مي‌زدند. اغلب دوست، آشنا، همشهري يا فاميل بودند. بکديگر را پيدا کرده بودند و درد دل مي‌کردند. همه جا مي‌شد آنها را تشخيص داد. وقت نماز، ناهار يا شام بيشتر مي‌توانستند با هم باشند و گپ بزنند.
بعد از نماز، رفتم اورژانس. يک مجروح روي تخت ناله مي‌کرد. دکترها و بهيارها دورش را گرفته بودند. گاهي ناله‌اش تبديل به فرياد مي‌شد و نگاه هاي سرگردان را به طرف خود مي‌کشيد و زماني ساکت مي‌شد. يک دفعه فرياد زد: "دکتر يواش، دکتر جان نوکرتم يواش... "
دکتر دست شکسته‌‌اش را گچ مي‌گرفت. درد با مجروح بود و رهايش نمي‌کرد.

ناله و فرياد صدها مجروح براي هميشه و تا پايان عمر در گوشم طنين‌انداز خواهد بود.

از کاکو خبري نبود. زارعي با شام آمد؛ نان و کره و ظرفي آب. گفت: "يکي از راننده‌هاي آمبولانس را ديدم که از اهواز برايم کنسرو يا خوراکي بياورد، تو هم مي‌خواهي؟ "

جوابم مثبت بود. رفت بيرون و لحظاتي بعد با راننده آمبولانس برگشت. راننده آمبولانس،‌ با لهجه شيرين اصفهاني تعريف مي‌کرد که از اول جنگ در جبهه بوده، چند بار مجروح شده و جان سالم به در برده و قصد دارد تا پايان جنگ و تا پيروزي بماند؛ البته اگر شهيد نشود. در تعريف از تعداد رزمنده‌هاي شهرش گفت: "صدام گفته من با نجف‌آباد و اصفهان مي‌جنگم، نه با ايران! "
او همچنان حرف مي‌زد و من در فکر کاشي کاري هاي اصفهان بودم؛ در فکر سي و سه پل، پل خواجو، رودخانه زاينده رود با کناره‌هايش. در مسجدها، عالي‌قاپو،‌ منارجنبان و در بلندي آتشگاه سير مي‌کردم. لهجه‌اش مرا به اصفهان مي‌کشاند و حرفش مرا به جبهه مي‌برد. به دو سو که جداي از هم بودند؛ بي‌هيچ شباهتي. مقداري پول به راننده اصفهاني‌ داديم تا برايم کمي خريد کند.
براي مجروحي که به اتاق عمل مي‌بردند، درخواست خون کردند. هنوز خون را تحويل نداده بودم که چند مجروح ديگر آوردند. مي‌گفتند موقع شام، يک گلوله توپ در کنار ديگ غذا به زمين خورد و نتيجه‌اش چند شهيد بود و تعدادي مجروح. چه بد و چه تلخ.
مجسم کردم گروهي جوان شاد، چفيه به گردن، خوشحال، خسته و گرسنه را، ظرف به دست در انتظار گرفتن شام همه با هم دوست بودند؛ همه يک هدف داشتند، به يک راه مي‌رفتند و... که گلوله‌اي در ميانشان نشست و شام مرگ آفريد. تکه‌هاي بدنشان با غذا درآميخت و...

در مدت کمتر از نيم ساعت، مجروحين بيست تخت بيمارستان را اشغال کردند. براي بعضي‌ها خون درخواست کردند و بعضي‌ها را هم سرپايي مداوا کردند. چند نفر هم کارشان به اتاق عمل کشيد.
بازسمفوني ناله و فريادها بلند شده بود. پزشک يارها با عجله به هر طرف مي‌دويدند تا کاري از پيش ببرند. از داروخانه به بانک خون. از بانک خون به اتاق عمل و از آنجا تا تخت راديولوژي. پزشک ها دستور مي‌دادند، باند مي‌پيچيدند، دستکش به دست، بخيه مي‌زدند، ضد عفوني مي‌کردند و... يکي دوبار هم ملحفه‌اي را روي چهره کشيدند و امدادگرهاي مسن و خونسرد،‌ آرام و فاتحه‌خوان از اورژانس خارجش کردند.
ساعتي بعد همه جا ساکت بود. انگار نه انگار که اتفاقي افتاده. هنوز دو سه نفر در اتاق عمل بودند و برايشان خون مي‌بردند. هشت کيسه خون براي يک نفر مجهول‌الهويه، چهار کيسه ديگر براي همو... "شش کيسه آماده کنيد. "
چند دقيقه بعد آمدند آن شش کيسه را هم بردند. از تکنيسين اتاق عمل که خون ها را مي‌برد، وضعيت مجروح را پرسيدم. گفت: "همه جايش مجروح شده. يک جراح مغز و اعصاب روي سرش کار مي‌کند، جراح روي شکمش و يک ارتوپد روي پايش. خوشبختانه خلوت شده و سه گروه روي اين مجروح که حتي نامش هم مشخص نيست، کار مي‌کنند. "

سي و پنج کيسه خون براي "مهجول‌الهويه " برده بودند. اين بار تکنيسين اتاق عمل با دو کيسه خون برگشت و پشت سرش جراح ها خارج شدند، مأيوس، خسته و دلخور از کاري که بي‌نتيجه مانده بود. باز شهيدي ديگر. يکي از جراحان به ديگري گفت: "خوب پيش مي‌رفتم. فشارش به سه رسيده بود ولي باز هم اميد داشتم. اگر فقط شکمس بود، درستش مي‌کردم. حيف که نشد! "

کاري نداشتم.رفتم ريکاوري. دکتر فروتن مشغول کار بود. سلام کردم. جواب سلامم را داد و از وضع موجودي خون پرسيد. گفتيم: "بد نيست. "

پرسيد: "با انتقال خون اهواز تماس گرفتي خون بفرستند؟ "

گفتم: "نه "

گفت: "حتماً‌ تماس بگير. سعي کن يخچال ها هميشه پر باشد. "

همين‌طور که با من صحبت مي‌کرد، نبض يک مجروح را گرفت. با عجله دست ديگر مجروح را از زير پتو بيرون کشيد و باز نبض گرفت. با دستپاچگي گوشي‌اش را از جيب درآورد و زير پيراهن مجروح، روي قلب گذاشت. تمام صورتش پر از دقت بود. به نقطه‌اي خيره شده بود و گوش مي‌کرد که شايد "تاپ تاپي " بشنود. گوشي را از گوشش جدا کرد و با فرياد يک پزشکيار را صدا کرد. پزشکيار زود آمد. دکتر گفت: "برو دکتر بيهوشي را بگو سريع بيايد. "
پزشک يار دوان دوان دور شد. لحظاتي بعد، مردي ميانسال با سري طاس و قدي بلند آمد. با گوشي‌اي که دور گردن انداخته بود، بلافاصله مجروح را معاينه کرد و دستور آتروپين داد. به دستور دکتر فروتن، يک جراح هم آمد. بعد از مشورت، با يک سوزن بلند، آتروپين را مستقيماً لاي دنده‌ها به قلب مجروح تزريق کردند. جراح گفت: "نبض ندارد. "

دکتر بيهوشي گفت: "در اتاق عمل حالش خوب بود، چهل و پنج دقيقه روي او کار کرديم. "

از دکترها فاصله گرفتيم و برگشتم بانک خون. چرا که هر سه نوميدانه مجروح را نگاه مي‌کردند. ده دقيقه بعد ديدم که برانکاردي را دو نفر امدادگر به سوي سردخانه مي‌برند. جسمي زير ملحفه پنهان بود. جسمي با معده خالي که ساعتي پيش مي‌خواست شامش را بگيرد و در کنار دوستانش با شوخي و خنده بخورد.
روي چهار پايه، نزديک يخچال نشسته بودم که دوست شيرازي‌ام از داروخانه صدايم کرد و گفت: "بيا تلفن از اهواز. "
جهرمي بود. چاق سلامتي کرد و گفت: "چهار يخدان بزرگ خون برايت فرستادم. اگر باز هم خواستي زنگ بزن. راستي موجودي خون چطوره؟ "

گفتم: "خوبه. "

ادامه داد: "آنتي ژن و لام هم فرستادم "

گفتم: "فکر نکنم لازم باشد، اما دستت درد نکند. "

گفت: "نگران نباش، لازم مي‌شود. به ما دستور دادند که برايتان بفرستيم. اين چهار يخدان را با آمبولانس فرستادم. هوا که روشن شد، هليکوپترها محموله‌‌هاي بعد را مي‌رسانند. "
خداحافظي کردم. دوست شيرازي‌ام پرسيد: "راستي! از کاکو خبري نشد؟ "

گفتم: "نه. خيلي دير کرده. دلم شور مي‌زند. "

گفت: "انشاءالله پيدايش مي‌شود. به دلت بد نيار. "
خداحافظي کردم و رفتم بيرون. زارعي در بانک خون نشسته بود و با گروهبان کرد حرف مي‌زد. گروهبان، مرا که ديد، بلند شد سلام کرد و دست داد. زارعي پرسيد: "امشب خبرهايي هست؟ "

گفتم: "نمي‌دانم چطور؟ "

گفت: "گروهبان مي‌گويد استوار گفته امشب بوي حمله مي‌آيد. "

اظهار بي‌ اطلاعي کردم و گفتم: "با آن که خون به اندازه کافي داريم، از مرکز خون فرستادند. "

زارعي گفت: "پس حتماً خبرهايي هست. "

گفتم: "شايد. "

زارعي گفت: "من خوب استراحت کرده‌ام، تو برو استراحت کن. بايد خودمان را آماده نگه داريم.

کاري نداشتيم. فکر کردم بيرون، تماشاي شب از ماندن در آنجا بهتر باشد. شايد هم توانستم کمي بخوابم. گفتم: "من مي‌روم بخوابم. خبري شد بيدارم کن. "

گفت: "برو، خيالت راحت باشد. "
شب بر همه جا نشسته بود. در دوردست ها، در افق آتش‌بازي مي‌کردند. تبادل آتش توپخانه و رعدوبرق مصنوعي که بارش مرگ را در پي داشت. شهادت حميد، محمود و رضا را فراموش مي‌کردم و حالا به جديدترين شهادت ها فکر مي‌کردم. يا نه، جديدترين آنها به سراغم مي‌آمدند. همه‌شان جلوي چشمم بودند. نگاه هاي مأيوسانه دکترها را نمي‌توانستم تحمل کنم. ديگر حتي هوس ديدن ستاره‌ها را هم نداشتم. آنها هم گيرايي خود را از دست داده بودند. آسمان و شب و ستاره، آنهايي نبودند که من مي‌شناختم.
بلوکي و شفيعي درون چادرنشسته بودند وصحبت مي‌کردند وارد چادر که شدم، شفيعي پرسيد: "خبري شده؟ "

جواب دادم: "نه. کاري نبود، آمدم ببينم اينجا چه خبره. "

بلوکي گفت: "خوب شد که آمدي، به کمي خواب نياز داري. "

شفيعي پيشنهاد کرد: "بهتر است کمي بخوابيم. آفتاب که دربيايد،‌ معلوم نيست چه بشود. "

ساکش را زير سر جا به جا کرد و خوابيد. بلوکي گفت: "قرار شد يک فانوس بگيريم. اينجا خيلي تاريکه. حداقل با فانوس مي‌شود دوروبر را ديد. شايد عقرب يا جانوري به سراغمان بيايد. "

او هم جايش را مرتب کرد و خوابيد. من هم روي زمين دراز کشيدم و سعي کردم بخوابم. خواب خيلي زود تا پاي چشمانم آمد.

*حسن رحيم‌پور

نظر شما
پربیننده ها