با اعلام رمز عمليات (والفجر مقدماتى) عمليات از سه محور آغاز مىشود و نيروها در تاريكى مطلق شب، پيشروى خود را به منظور پاكسازى ميادين مين و شكستن خطوط دفاعى دشمن و رخنه در اين خطوط آغاز مىكنند. وسعت و عمق موانع و استحكامات دشمن و وجود كانالهاى متعددى كه دشمن براى ايجاد آنها در طول بيش از چند ماه، كوششى قابل ملاحظه انجام داده بود، سرعت لازم را از نيروها مىگيرد... رمل، ميادين مين، سيمهاى خاردار حلقوى، مواضع كمين، سيم خاردار معمولى، كانال به عرض 3 تا 9 متر و ...
تاريكى مطلق بر همه جا سايه گسترده است. عمليات آغاز شده است. و با وجود آن همه موانع ايذايى كه دشمن فراروى خاكريز خود ايجاد كرده است، رزمندگان پيش مىروند و خاكريز اول دشمن را به تصرف درمىآورند. موانع متعدد، پيشروى را كند مىكند... در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مىكشيم. با اجراى آتش پشتيبانى خودى، آتش سنگين دشمن فروكش مىكند. اما آتش (دوشكا) زمين گيرمان مىكند. از هر طرف رگبار گلوله مىبارد. اگر اين وضع ادامه يابد، قتل عام خواهيم شد. گردان قاسم به كربلا رسيده است. آتش، زخم، شهيد... تا سر بالا كنى، گلولههاى وحشى، (دوشكا) جمجمهات را مىشكافد. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش دارد، بدجورى كلافهمان كرده است. اگر اين سنگر خاموش شود، اگر... - مىروم اين سنگر را هم خاموش كنم.
زبردست مىگويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مىزنند و صمد مىخواهد برود. بچهها مىدانند كه اگر صمد برود، براى هميشه رفته است. مىخواهيم رفتنش را مانع شويم. اصرار مىكنيم.
- هر طور شده بايد اين سنگر را خاموش كرد...
حرف صمد درست است، ولى چگونه؟
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد!
صمد خود مىداند، چگونه بايد برود. با اين حرف او، بچهها روحيهاى ديگر مىگيرند. صمد آرام خود را به طرف سنگر دشمن مىكشد. عهد مىبنديم كه اگر صمد نتواند، سنگر دوشكا را خاموش كند، يكى يكى اين كار را دنبال كنيم. همه در يك قدمى شهادت ايستادهايم. صمد با صلابت و طمأنينه به طرف سنگر دوشكا مىرود. از سنگر آتش مىريزد. همه زير لب (وجعلنا) را زمزمه مىكنيم: خدايا، چشمان دشمن را كور كن... به كنار سنگر دشمن مىرسد و خود را بالاى سر سنگر مىكشاند. گويى به جاى قلب در سينه، نارنجكى دارم كه ضامنش كشيده شده است.اى چند ثانيه انتظار، پايانت كو؟... با انفجار نارنجك سنگر دوشكا خاموش مىشود. از صمد خبرى نيست. حتم دارم كه رفته است: (رفتى! سفر بخير!) پيش مىرويم. عمليات ادامه دارد...
مواضع تصرف شده تثبيت نشده است. كمكم صبح از راه مىرسد و بچهها براى پاتك دشمن آماده مىشوند. به تمامى نيروها دستور تغيير موضع داده مىشود. برمىگرديم و در مسير بازگشت انبارهاى مهمات و سلاحهاى سنگين و نيمه سنگين دشمن را منهدم مىكنيم.
نيروهاى زرهى دشمن وارد عمل شدهاند و تانكها به طرف ما مىآيند. برمىگرديم، در اين حين رزمندهاى زخمى را مىبينم كه از شدت خونريزى به زمين افتاده و قادر به حركت نيست. تانكها با سرعت مىآيند. تصميم مىگيرم كه رزمنده زخمى را به عقب بكشم. اگر اينجا بماند، شايد در زيرشنى تانكها له شود. كمكش مىكنم. هنوز چندين قدم نرفتهام كه ضربه شديدى كمرم را مىشكند. درد در تمام وجودم منتشر مىشود، بىاختيار به زمين مىافتم. در آخرين نگاه، همرزمان مجروح را مىبينم كه بيهوش بر خاك افتادهاند...
چشم وا مىكنم و خود را بر برانكارد مىبينم. به سنگرى زيرزمينى انتقالم مىدهند. هر طرف مجروحى است. زخمىها را در اين سنگر جمع كردهاند. از صحبتها مىفهم كه وضعيت چندان مساعد نيست. مجروحين چشم بر در سنگر دوختهاند: نيروهايى كه مىآيند خودىاند يا عراقى؟...
سرما در استخوانهايم مىخزد، مىلرزم. يكى از بچهها پتويى بر رويم مىكشد. كمكم گرم مىشوم. صدايى را از بيرون سنگر مىشنوم:
- ببينيد هر كدام زنده است، به عقب منتقل كنيد...
صمد بار ديگر به جبهه باز مىگردد. نشستن و آسوده زيستن را تاب نمىآورد. از نوجوانىاش چنين بود، فعال و مبارز. در زمان وقوع انقلاب اسلامى با اينكه سيزده، چهارده سال بيشتر نداشت، در تظاهرات و راهپيمايىها پيوسته حضور مىيافت. بارها توسط دژخيمان رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. اما هرگز از همراهى مردم دست برنداشت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و با وجود فعاليت و تبليغات گسترده گروههاى سياسى ( كه برخى داعيه دين نيز داشتند ) با شناختى روشن، به تشكل (حزب جمهورى اسلامى) در تبريز پيوست و همزمان با انتشار روزنامه جمهورى اسلامى درجهت پخش و تبليغ روزنامه و روشنگرى افكار شب و روز نشناخت. مقابله تبليغى وى با گروهكها موجب شد كه در جريان طرح انقلاب فرهنگى در دانشگاه تبريز توسط گروهك حزب توده به اسارت گرفته شود كه پس از چندين ساعت با حضور امت حزباللَّه آزاد گرديد.
در 12 آبان ماه 1359 با تغيير دادن سال تولد خود در شناسنامه به همراه نيروهاى داوطلب ديگر، تحت عنوان نيروهاى چريكى شهيد چمران به جبهههاى حق عليه باطل اعزام شد و همدوش با ساير نيروهاى مردمى، از شهر اهواز ( كه عراقىها تا 15 كيلومترى آن پيشروى كرده بودند ) به مدافعه پرداخت.
صمد چنين بود. يك نفس آرام و قرار نداشت. چون موج كه تا رسيدن به ساحل مراد، آشوبش فرو نمىنشيند و از پا نمىافتد.
در سال 1360 از جبهه باز مىگردد و اين بازگشت، نه بازگشت به پشت جبهه، كه خود حضور در جبهه ديگرى است. اينك نوجوان 17 ساله ما هواى (پاسدارى) دارد، پاسدار حقيقى .
برگرفته از خاطرات خانواده ودوستان شهید