برادر ها بلند بگید، یا مهدی(عج)

نصرت الله غریب، فرمانده گردان حمزه گفت: چی شد یه دفعه نشستی؟ تو که تا اینجا به همه روحیه می دادی، حالا هم باید بیشتر از همه بدوی، بلند شو که تو باید بیشتر از همه از خودت مایه بذاری و به همه روحیه بدی.
کد خبر: ۱۳۱۳
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۲ - ۲۰:۱۷ - 21July 2013

برادر ها بلند بگید، یا مهدی(عج)

خبرگزاری دفاع مقدس: ساعت 21:15 شامگاه چهارشنبه سی ام تیر در عملیات رمضان، با آن گرای 230 درجه که حاج همت به ما داده بود، از خاکریز خودی جدا شدیم و حرکت کردیم به سوی مواضع دشمن. محاسبهی قبلی ما این طور بود که پس از دو کیلومتر رخنه به جلو، با دشمن درگیر خواهیم شد، اما چون یگان عمل کننده در سمت راست تر تیپ ما- تیپ 14 امام حسین(ع)- زود تر از ما درگیر شده بود، هنوز 500 متر بیشتر از خاکریز خودی دور نشده بودیم که دیدیم آتش کالیبر دشمن روی ما بازشد. کالیبرهای عراقی خیلی سنگین روی بچه ها داشتند اجرای آتش می کردند و به این ترتیب، برنامه ما، برای آنکه بعد از طی دو کیلومتر با دشمن درگیر بشویم، منتفی شد. البته آنجا ما درگیری را شروع نکردیم، این دشمن بود که به سمت ما آتش باز کرد.

با رسیدن به آنجا، ناگهان متوجه همان بسیجی کوچولوی گردان؛ سید مهدی فاطمی شدم. یادم هست از اول حرکت ستون گردان، این بچه دوید و رفت سر ستون گردان قرار گرفت و حین حرکت، مدام به بچه ها روحیه می داد. رجز می خواند وشعار می داد:« الله اکبر... یا مهدی ادرکنی(عج)... ما مسلح به الله اکبریم...».

خیلی بچه ها را دلگرم کرده بود. یک لحظه ای که آن کالیبر نامرد عراقی روی ما آتش باز کرد، یک آن دیدم این بچه، سر ستون درجا ایستاد و نشست!. خیلی وحشت کردم. گفتم خدایا نکند زخمی برداشته باشد؟! دویدم رفتم جلو، بالای سرش. طفلکی، دو تا دست هایش را محکم چسبانده بود روی گوش هایش. فهمیدم آسیبی ندیده، فقط کپ کرده. توی دلم خدا را شکر کردم. اصلاً به رویش نیاوردم که نزدیک بود از ترس صدمه دیدن اش، سنکوپ کنم. خم شدم زدم روی گرده اش. گفتم: «بسیجی! چی شد یه دفعه نشستی؟ تو که تا اینجا به همه روحیه می دادی، حالا هم باید بیشتر از همه بدوی، بلند شو که تو باید بیشتر از همه از خودت مایه بذاری و به همه روحیه بدی».

خدا وکیلی اگر همانجا می نشست و گریه هم می کرد، به اقتضای سن و سالش من یکی تعجب نمی کردم، اما یک دفعه ای دیدم آرام دست هایش را از روی گوش هایش برداشت. یک نگاه معصومانه به من انداخت، لبخندی زد و بعد، مثل فنر از جایش پرید و دوان دوان، رفت به سمت سر ستون. صدای جیغ جیغوی بچه گانه اش هنوز هم توی گوشم هست:« الله اکبر...! برادر ها بلند بگید، یا مهدی(عج)».

منبع: کتاب ضربت متقابل

نظر شما
پربیننده ها