خبرگزاری دفاع مقدس: هیچ وقت ندیده بودم حاج یدالله عصبانی شود یا کلام تندی از روی عصبانیت به کسی بگوید. آن روز توپخانه عراق، آتش سنگین خود را روی نیروهای ما گشوده بود. از زمین و هوا، آتش و خاک و گلوله می بارید. یکی از بچه ها که حدود سیزده، چهارده سال سن داشت بدون اجازه موتور را برداشته بود. تمام منطقه زیر آتش بود.
آن جوان با این حرکت هم خودش را مجروح کرد و هم باعث جراحت کسی دیگر شد. همه ما از این حرکت او ناراحت و خشمگین بودیم و شاید اگرشرایط دیگری بود حرکت او را با خشم پاسخ می گفتیم. وقتی حاجی به انجا امد همه ما منتظرنوع برخورد ایشان با آن جوان مجروح و مقصر بودیم.
حاجی چند لحظه به اونگریست، نگاهی عمیق و گویا، گویاتر از هزار کلام و سوزانتر و محکمتر از صد سیلی، سپس آهسته و آرام در حالی که سایه ی اخم صورت همیشه گشاده او را تیره و تار کرده بود از آنجا دور شد. پس از رفتن حاجی همه با حالی انتقادی و خشمگین برسر او فریاد کشیدیم:«این چه کاری بود که تو کردی!»
آن جوان شرمنده و نالان از کار خود، و عبرت گرفته از برخورد حاجی، با گریه گفت:«تو را به خدا خجالتم را زیادتر نکنید، خودم دارم می سوزم و می میرم!»