خبرگزاری دفاع مقدس: در بخش اول گفت و گوی خود با امیر حسن سیفی سری به صفحات شلوغی زندگی او زدیم؛ حالا برگهایی از خاطرات دوران دفاع مقدس را با او ورق می زنیم.
وزیر شعار ارتش
زمانی که در شیراز برای آموزش بودم، دوستی به نام "حمید نفس الامری" داشتم که بعدها شهید شد. حمید حافظ قرآن بود. یادم هست من و حمید اشعار حماسی تنظیم می کردیم و در صبحگاه می خواندیم. اگر در پادگان مراسم خواندن دعا و یا زیارت نامه برپا می شد، مسئولیت مداحی آن با ما بود.
شب خداحافظی از دانشگاه افسری، آقا "سید جعفر عقلمند" که در شجاعت و صراحت زبانزد بود جلو آمد و گفت: از شما تشکر می کنم. در این 3 سال که کنار شما بودیم از صدای شما استفاده کردیم. ولی جان من این کاست را بگیرید و بشنوید و ببینید که ما در این 3 سال چی کشیدیم.
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند/ گرد در و بام دوست پرواز کنند
شهید نفس الامری یک معلم اخلاق به تمام معنا بود. اگر حرف می زد، عمل می کرد.
امیر سیفی با گفتن این جمله یاد خاطره ای دیگر می افتد.
وارد دانشگاه افسری شدیم. روزی که قرار شد خودمان را به فرمانده لشکر 28 معرفی کنیم، ساعت ها پشت در ماندیم. داستان از این قرار بود که فرمانده لشکر سربازی را آورده بود که در سنگر برای پدر مرحومش قرآن تلاوت کند تا ثواب آن به روح پدرش برسد.
بعد از گذشت دو ساعت وارد سنگر شدیم. هر سه احترام گذاشتیم. من به اصطلاح نظامی ها میخ بودم، خیلی محکم احترام گذاشتم. نفس الامری مظلوم بود و با چهره ای آرام احترام کرد. فرمانده نگاهی کرد و با عصبانیت پرسید: چرا این طور احترام می گذارید؟ با کمی مکث گفت: گردان 116. رو به من کرد و ادامه داد: گردان 118. نوبت به "عباس علی امینی" رسید.
از قبل به فرمانده اطلاع داده بودند که عباس علی بچه یتیم است. فرمانده هم می خواست که یک جوری او را پیش خود نگه دارد که شهید نشود. گفت: تو هم آجودان من. امینی گفت: چرا آجودان شما؟ فرمانده نگاهی کرد و گفت: مرد حسابی همه التماس می کنند که آجودان من باشند. امینی پاسخ داد: نمی خواهم آجودان شما باشم. بالاخره امینی به عنوان آجودان خدمت کرد، اما بیشتر از سه روز دوام نیاورد که بعد از آن به گردان 116 منتقل شد و بعد هم شهد نوشین شهادت نوشید.
دروغ مصلحتی
"علی اسلامیت"، فرزند حاج آقا اسلامیت از دوستان من بود. وقتی من لشکر 28 را انتخاب کردم، علی اسلامیت هم به دنبال من لشکر 28 را انتخاب کرد. یک روز قرار بود که با بچه ها به مجلس برویم. از قضا لباس یکی از بچه ها کثیف بود که لباس علی را پوشید. مسئول حراست هم حاج آقا اسلامیت، پدر علی بود. نوبتی جلو می رفتیم که از دوستمان پرسید: شما؟ گفت: علی اسلامیت. حاج آقا گفت: چرا دروغ می گویی، علی اسلامیت پسر من هست.
علی اسلامیت فرزند علی اسلامیت
یک شب در پادگان شیراز دعای توسل می خواندم، همه منقلب شده بودند. در اوج دعا، علی اسلامیت در گوش من آرام گفت: برای من دعا کن که من زن بگیرم. این را علی آرام گفت به حساب اینکه کسی نشنود، اما بی خبر از اینکه از بلندگو پخش شده و همه متوجه شدند. در همان حال من دیدم که یک دفعه مجلس بهم ریخت. اواخر دعا بود. گفتم: علی آقا دستت درد نکند، حالمان را گرفتی. گفت: حال شما را گرفتم. ولی مطمئنم که خدا به من حال خواهد داد.
بعد از این ماجرا مدتی گذشت و من دیدم که علی دیگر پای دعا نمی آید. یک روز زمانی که دعا تمام شده بود، علی را دیدم که در چارچوب در ورودی ظاهر شد. جلو آمد و گفت: "خب، خب، همه خیلی باحال هستید. حاج آقا موحدی جواب داد. من برای هفته بعد میرم که عروسی کنم." بالاخره ازدواج کرد.
علی اسلامیت هنوز پدر نشده بود که بالای میمک آسمانی شد. شلوغی شهر و زندگی باعث شد که علی را فراموش کنم. تا اینکه به ریاست بنیاد حفظ آثار ارتش منصوب شدم. یک شب در خواب دیدم که در یک جای بسیار خوبی که فکر می کنم خانه های سازمانی بود، قرار داشتم. می دانستم که من زنده ام و این جا همه شهید هستند. آن بین دیدم که علی آقا به استقبال من آمد. خودم را روی پاهایش انداختم. انقدر صورتم را روی کفش هایش فشار دادم که وقتی از خواب بیدار شدم، صورتم هنوز قرمز بود.
فردای آن روز وقتی به محل کارم آمدم، به دفتر اطلاع دادم که خبری از خانواده اسلامیت برایم پیدا کنند. مدتی بعد یک روز آجودان من آمد و گفت: آقای اسلامیت آمده است و با شما کار دارد. سوال کردم: کدام اسلامیت؟ جواب داد: علی اسلامیت. گفتم: علی اسلامیت که شهید شده است. آجودانم جواب داد: نه، اینجاست؛ آمده شما را ببیند. در باز شد و علی اسلامیت در مقابل چشمان ظاهر شد. روبوسی و خوش آمد گویی که تمام شد، هر چقدر دقت کردم دیدم، خود اسلامیت است. حتی یک لحظه ترسیدم، پیش خودم گفتم، نکند من مرده باشم. اسمش را پرسیدم، گفت: علی اسلامیت؛ بیشتر جا خوردم. اسم پدرش را پرسیدم گفت: علی اسلامیت. بعداً متوجه شدم که این علی اسلامیت پسر آن علی اسلامیت است. پدر وقتی به شهادت می رسد، اسم پسر را همانند پدرش، علی می گذارند که می شود علی اسلامیت، فرزند علی اسلامیت.
ابوالحسن پینوشه، ایران شیلی نمیشه
انجام هر کاری باید برای نظام، مردم، رهبری و ... محبوبیت بدست می آورد. ما مجاز نیستیم برای بدست آوردن محبوبیت، دیگران را زیر سوال ببریم. در این خصوص خاطره ای را برایتان بگویم. زمانی که ما در دانشگاه افسری بودیم، قرار بر این شد که بنی صدر به عنوان فرمانده کل قوا، برای سان دیدن وارد دانشگاه شود. ما هم جزو دسته شورشیان بودیم. سان شروع شد و گروهان اول با این شعار وارد شد: "ابوالحسن پینوشه، ایران شیلی نمیشه".
جگر می خواهد که این طور بایستی و فریاد بزنی. بنی صدر گفت: خیلی خوب، باید بگویید سپاس. اما تنها تکرار شعار بود که شنیده می شد. گروهان دوم حرکت کرد. دوباره "ابوالحسن پینوشه، ایران شیلی نمیشه" و در آخر گروهان سوم برای سان نیامد.
در ادامه این حرکت، امام (ره) دستور بررسی این موضوع را داد. 10 نفر را دستگیر کردند که امام دستور اخراج همه آنها را داد. گفتند: امام، همه اینها بچه حزب اللهی هستند، دانشگاه افسری دست اینهاست. امام گفت: همه اخراج. دوباره اصرار که بنی صدر آدم خوبی نیست، به او توهین کرده اند. اما امام دستور اخراج همه آنها را داد و گفت: اگر امروز 4 نفر دانشجو تصمیم بگیرند که به فرمانده بالا دست خود توهین کنند، فردا سنگ روی سنگ بند نمی شود.
نظر داشتن یعنی این. یعنی شما مجاز نیستید که هر کاری دوست داشتید انجام دهید. به تعبیر حضرت علی (ع): بدان کاری که مشغولی، مسئول باش.
می خواستم به جای خدا تصمیم بگیرم
شهادت "علی اکبر ده مرده" مرا در دوران دفاع مقدس خیلی متاثر کرد. ده مرده همان سیستانی بود که به شمال مهاجرت کرده بود و 10 سال انتظار داشتن فرزندی را کشید. من در شب یکی از عملیات ها تصمیم گرفتم که ده مرده را همراه استوار اهرانی که او 3 یا 4 دختر داشت به عقب بفرستم تا به عقیده خودم مانع از شهادتشان شوم.
راننده ای هم به نام شفیعی بود که 2 فرزند داشت، او را هم همراه اینها به عقب فرستادم. گفتم: بروید عقب و از مریوان مهمات بیاورید. در حین برگشت به عقب، راننده که از دلیل این ماموریت خبر داشت به دو نفر دیگر گفته بود: "همهی ما سر کاریم. من به خاطر اینکه 2 تا بچه دارم، اهرانی تو به خاطر اینکه 3 تا دختر داری و تو دهمرده، به خاطر اینکه اصلاً بچه نداری فرستادنت عقب".
تا این را می گوید ده مرده با عصبانیت می گوید:" گِردش کن، باید بریم جلو، من می خواهم بر گردم خط". سه نفری به خط برگشته بودند. در همین حین من از ناحیه دست و صورت دچار مجروحیت شده بودم و خون شدیدی از من می رفت. یک آن دیدم ده مرده بالای سر من ایستاده است. من و ده مرده رفاقت نابی با هم داشتیم. به من گفت: نامرد، به من کلک می زنی؟
من حالی بد به عقب منتقل شده بودم. بعد از به هوش آمدنم، خبر ده مرده را گرفتم که به من گفتند، ده مرده شهید شده است. خیلی دلم گرفت. بعدها متوجه شدم که خدا به او دختری داده که امروز جانشین او است. این موضوع مرا تحت تاثیر قرار داد.
بهار تلخ سال 65
هر وقت جبهه ساکت بود، من بیدار بودم و هر وقت در جبهه سر و صدا بود من استراحت می کردم. خاطره ای در این خصوص از عباس بنزینی دارم که به من می گفت: تو دیوانه ای. هر وقت جبهه ساکت است، تو شلوغش می کنی و هر وقت شلوغ است تو ساکت می ایستی. اما دلیل این کار من این بود که، وقتی آتش بود، می فهمیدم کسی در منطقه است، اما وقتی منطقه آرام بود، می فهمیدم دشمن در منطقه گشتی دارد، لذا بیدار بودم.
عید سال 65 بود که بچه ها سفره هفت سینی را تدارک دیده بودند. یک یا دو سین کم داشتند که وقتی وارد سنگر شدم دیدم عباس بنزینی وسط سفره به عنوان یک سین نشسته است و به من چشمک می زند که تو هم بیا. منطقه خیلی خلوت بود و من نگران بودم. به بچه ها گفتم: سریع ماجرا را تمام کنید و به کارهایتان برسید.
درهمین حین صدای خش خشی آمد. (این را هم باید بگویم که ده روز بود که مرتب باران می بارید و به واسطه آن آبهای زیر زمینی در یک مخزن به هم رسیده بودند که به دیوار سنگر فشار وارد می آوردند). این صدا شبیه صدای کندن تونل بود. همین که به بیرون سنگر رسیدم، آب به دیواره سنگر فشار آورد و آب عظیمی به بیرون ریخت. سنگر نشست کرد و بنزینی در داخل سنگر جا ماند. ما سنگر را محکم ساخته بودیم که در اثر انفجارو ... آسیب زیادی نبیند. هر چه تلاش کردیم نتوانستیم عباس را بیرون بیاوریم و او مدام اسم مرا صدا می کرد. خیلی آن شب به من سخت گذشت. عباس بنزینی آنقدر اسم مرا صدا زد تا شهید شد.
ادامه دارد...
گفت و گو از: مهدیس میرزایی اعتمادی