امیر سرتیپ دوم حسن سیفی، رئیس سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش در گفت و گوی اختصاصی با خبرنگار دفاع مقدس از زندگی و خاطراتش می گوید. وی که جانباز 40 درصد و مجروح شیمیایی از دوران دفاع مقدس می باشد یادگاری های زیادی از آن دوران دارد.
امیر سیفی بعد از جنگ دارای مسئولیت های فراوانی چون معاون عقیدتی لشکر 58 ذوالفقار شاهرود، معاون عقیدتی بهداری، جانشین تعیین شایستگی مکتبی نیروی زمینی، معاون ارزیابی و دبیرهیئت ده نفره دادگاه استیناف بوده است. بعد از همهی این مشاغل به عنوان وابسته نظامی به کویت اعزام شده است. پس از 3 سال اقامت در کویت به عنوان مدیر اطلاعات کشورهای عربی و مدیر اطلاعات کشورهای آسیای میانه منصوب شده است. آخرین مسئولیت وی مدیریت سازمان حفظ آثار ارتش بوده است.
امیر سیفی بر خلاف روحیه خاص و خشنی که از نظامیان سراغ داریم، صمیمانه با ما به گفت و گو پرداخت و خاطرات خود را با طعم تلخ و شیرین برایمان تعریف کرد.
من، یک بسیجی ساده ام
درکردستان که بودم، شهید نامجو برای بازدید از منطقه آمد. من که بسیجی بودم، دوست داشتم در مقابل وزیر دفاع که یک شخصیت نظامی عالی رتبه بود، طوری رفتار کنم که در شان او باشد.
شب که شد، آداب نظامی را از یکی از فرماندهان یاد گرفتم. تا صبح هم تمرین کردم. اما از شما چه پنهان که این فرمانده من را حسابی سر کار گذاشته بود. گفت که باید پاسدار تشریفات بگذاری. همهی کارهایی را که گفت من انجام دادم. اتفاقاً خیلی هم دنبال شمشیر گشتم. چرا که می خواستم با شمشیر گزارش بدهم. ولی در منطقه شمشیر نبود. این در حالی بود که به من گفته بودند اگر بخواهید از وزیر دفاع استقبال خوبی کنید، باید با شمشیر احترام بگذارید. بعدها که افسر شدم، فهمیدم باید برای کار با شمشیر تمرین و وقت زیادی صرف کرد.
وزیر دفاع که آمد، خبردار دادم، اتفاقاً شهید نامجو خوششان آمد، نمرات مرا دیدند و با من صحبت کردند، گفتند سری به دانشگاه افسری بزنم. پیرو صحبت ایشان قدم در دانشگاه افسری گذاشتم.
اعتصاب در مدرسه پروین اعتصامی
از ابتدا تقریباً در همه حوادث انقلابی تربت حیدریه حضور داشته و آنها را هدایت می کردم. با وجود سن کم، (17 یا 18 ساله) سخنران بودم. خوب یادم است، در شب 9 دی 57، شهر را با کمک بچه ها به تصرف در آوردیم که در این بین 57 نفر زخمی و شهید شدند.
قبل از این واقعه، یک نشست اعتصابی هم در مدرسهی اعتصامی صورت گرفت. مدرسه یک سالن بیشتر نداشت. همهی بچه های نخبه از هر گروهی، مارکسیست، منافق، حزب الهی سخنرانی کردند. خیلی ها اعدام شدند، بعضی ها جزء مسئولین هستند و چند نفر مدرس حوزه شدند.
برشما واجب است که در ارتش بمانید
وقتی وارد دانشگاه افسری شدم، شهید نامجو به من قول داد که مرا برای ادامه تحصیل عازم فرانسه کند. من که به دنبال فرصتی برای تحصیل در رشته پزشکی بودم، خوشحال شدم. اما شهید به من گفت، پزشکی نخوان. 2 ماه بعد وی به شهادت رسید. بعد شهید بزرگوار شهید صیاد شیرازی یک ماه فرمانده دانشگاه افسری بود. پس از شهید صیاد، سرلشکر صالحی سکان دار دانشگاه افسری شدند.
در دانشگاه امام صادق (ع) پذیرفته شده بودم. ناچار استعفایم را روی میز سر لشکر صالحی گذاشتم. اتفاقاً آیت الله کنی و برادرشان، آقا محمدباقر هم در تماسی از من حمایت کردند. اما سرلشکر صالحی تجربه داشت و من بی هیچ تجربه ای در کنارش ایستاده بودم. تا به خودم آمدم، دیدم با گوشی تلفن شروع به صحبت کرد که یک دانشجوی این چنینی داریم. تعریف و تمجید کردن از من که تمام شد گوشی را گذاشت و رو به من گفت: مقَلد هستی یا مقلِد؟ گفتم: مقَلد. گفت: پس هر چه مرجع تقلید گفت باید بپذیرید. تازه متوجه شدم که آن تماس تلفتی با بیت حضرت امام صورت گرفته بود. علاوه بر من، آقای چکش ساز هم بود که بعداً به صدوقی تغییر نام پیدا کرد. دیگری ترک نژاد بود که الان استاد دانشگاه است. آنها از تماس گرفتن سر باز زدند و تصمیمشان مبنی بر رفتن را اعلام کردند. اما من که از همه بی تجربه تر بودم و به اصطلاح تازه ترک دیار کرده بودم، قبول کردم که به بیت بروم و تماس بگیرم.
پس از مدتی، از دفتر امام به من خبر دادند که بر شما واجب است که در ارتش بمانید. این طور بود که لباس ارتش را به تن کردیم.
یک حدیث، یک فصل تازه زندگی
از همان ابتدا به کتاب خواندن علاقه داشتم. من حتی نیمه شب ها هم با کتاب مانوس بودم. هر بار چشمانم با خط های یک کتاب آشنا می شد. فرقی نمی کرد، کتاب های شهید مطهری، دکتر شریعتی، مارکسیست، حتی سیمین دانشور، صمد بهرنگ و...
دوست داشتم همه چیز را بدانم. بستر سختی بود. اما من همچنان همراه با یار مهربان، روزگار سپری می کردم.
شاید علت این علاقه شدید به مطالعه و دانستن، اتفاقی بود که در دوران دبیرستان برایم رخ داد. در آن دوران معلم ها به صورت تشکیلاتی کار می کردند. بچه های مذهبی شهر که عضو گروه مؤتلفه بودند، جذب آنها شدند. جلسات هم به صورت مخفی برگزار می شد. اولین بحثی که توسط معلم بزرگوار ما مطرح شد یک حدیث بود: "من در تعجبم از آدمهایی که برای غذای شکم خود فکر می کنند، اما برای غذای روح فکر نمی کنند." من از شنیدن این حدیث مست شدم و برگ تازه ای از این دنیای بی پایان برایم جوانه کرد.
زندگی به سبک تیر پراکنده
گفتمان غالب این طور بود که شاگرد اول ها باید پزشکی بخوانند. من هم از ابتدا به رشتهی پزشکی علاقه مند بودم. بعد از شنیدن شعر مولوی به خودم گفتم تغییر رشته بدهم. اما احساس کردم من اهل پزشکی و دکتری نیستم.
عقل دو عقل است اول مکسبی که درآموزی و چو در مکتب صبی
از کتاب و استاد و ذکر و فکر از معانی در علوم خوب و بکر
علم دیگر بخشش یزدان بود چشمهی آن در میان جان بود
پدر من کاسب جزء بود، اما تجربه فراوانی داشت. به من می گفت: دنبال چه چیزی هستی. چرا آنقدر از این شاخه به آن شاخه می پری. پدرم راست می گفت. یک اصطلاحی در نظام داریم به نام، تیر پراکنده. زندگی من هم تیر پراکنده بود. تحصیلات من منسجم نبود. اما این شعر به زندگی من شکل داد.
من و بحار و علامه مجلسی
اولین بار که قدم در مکتب و مدرسه گذاشتم، 5 ساله بودم. از همان دوران دبستان یک سیر فکری را برای خودم ترسیم کردم. در آن دوران تا نتیجه بدست نمی آوردم، از پا نمی نشستم.
وقتی سر کلاس شنیدم که فردی مانند علامه مجلسی کتاب "بحار" را جمع آوری کرده است، با او همزاد پنداری کردم. دوست داشتم مانند علامه مجلسی کاری انجام دهم. عاشق و شیفته علامه مجلسی شدم. تا اینکه کتابی در رابطه با علامه مطالعه کردم که بر او تاخته بود. دچار تناقض شدم.
در جلسه ای که علامه مطهری به عنوان سخنران بودند، حضور یافتم. از مطهری بزرگ، دربارهی علامه مجلسی پرسیدم. شهید مطهری این گونه پاسخ داد: نام کتاب علامه مجلسی، "بحار" نام دارد. بحار یعنی دریا. شما می توانید در داخل دریا همه چیز بیابید. در گذشته برای مدتی بازار احادیث گرم بود. مردم جاهلیت، فرهنگ نداشتند و برای دور کردن ولایت از مسیر اصلی، جریان حدیث سازی شروع شد. همین باعث شد تا بحار جمع شود و هیچ گونه شک و شبهه ای نباشد.
افسر باید افسر باشد، نه افپا
معتقد بودم برای یادگیری احادیث، باید زبان عربی را دانست. در کلاس عربی حاضر شدم. اولین چیزی که در این کلاس آموختم، این بود که کلمه بر 3 قسم است. اسم، فعل، حرف. استاد به من گفت: از ابو علی سینا یاد گرفتیم که چیزی را بدون دلیل قبول نکنیم. چرا کلمه بر 3 قسم است؟ 3 دلیل آورد. دلیل عقلی، نقلی و دلیل استقرایی.
از آن روز یاد گرفتم چیزی را بدون دلیل قبول نکنم. با این طرز تفکر که افسر باید افسر باشد، نه افپا، کتاب می خواندم. معتقد بودم، افسری که می خواهد، افسر باشد باید برای همهی مشکلات جواب داشته باشد. لذا سختی ها را مشکل نمی دانستم. بلکه آنها را مسئله دانسته که باید برایش راه حل و جوابی پیدا کرد. با این دید 3 سال افسری را تمام کردم، به شیراز منتقل شدم. در آنجا دوره های مختلفی از جمله تکاوری، چتر بازی و غواصی را طی کردم.
زمان انتخاب فرا رسیده بود. گزینه من لشکر 28 پیاده کردستان بود. کسی باور نمی کرد انتخاب من این باشد. به دنبال من، بر خلاف آنچه که در ارتش مرسوم بود، شاگردهای ممتاز خطرناکترین مناطق را انتخاب کردند.
تکرار یک اتفاق
به کردستان اعزام شدم. در همان شب، عملیات شروع شد. تیر خوردم، به عقب برگشتم. بعد از مدتی به قول بچه های جبهه از بیمارستان آزاد شدم. دوباره پاهایم زمین جبهه را لمس کرد و دوباره تیر خوردن من تکرار شد. به عقب بازگشتم. وقتی به منطقه برگشتم، باز هم زخمی شدم. به بیمارستان که منتقل شدم، دکتر کیا زند، پزشک معالجم گفت: "اگر دوباره بیای، من یک آمپول هوا به تو می زنم، که شَرِت هم از سر من و هم از سر این مردم کم شود".
ادامه دارد...
گفت و گو از: مهدیس میرزایی