بهار بود. وقت عطر افشانی گل ها و رقص شکوفه ها. تن زمین تازه گرم شده بود که نفس های شیر مردی به شماره افتاد و تن تبدار و زخم دیده اش برای همیشه سرد شد. بهار سال 87 بود که خبر عروج "امیر سرتیپ محمد رضا زرین" همراه با رایحه دل انگیز گلها در کوچه پس کوچههای شهر پیچید و پیکر مطهرش روی دستها تا منزلگاه ابدی تشییع شد.
«محمد رضا زرین» دانش آموخته دانشکده افسری ارتش بود. وی بعد از 16 ماه حضور در جبهه های جنگ در تیرماه 1361 در منطقه گیلانغرب از ناحیه چشم، صورت و دهان به شدت مجروح و به عنوان جانباز 65 درصد شناخته شد. پس از جانبازی، علیرغم ضعف جسمانی و مجروحیت شدید به ادامه تحصیل روی آورد و تا مدرک کارشناسی ارشد مهندسی عمران پیش رفت. در سال 84 به عنوان جانباز نمونه کشوری برگزیده و مفتخر به اخذ جایزه و لوح تقدیر از رهبر معظم انقلاب در دانشگاه افسری امام علی (ع) شد. امیر زرین سرانجام بعد از 26 سال تحمل درد رنج جانکاه در سحرگاه 24 فروردین 87 دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد.
به بهانه ششمین سالگرد شهادت امیر زرین با خانم «زهرا عدالتخواه» همسر بزرگوار شهید زرین در باره ویژگی ها اخلاقی و سیره و سلوک عملی این شهید بزرگوار صحبت کردیم و لحظاتی به حرف ها و درد دلهایش گوش سپردیم . آنچه می خوانید چند روایت کوتاه از زندگی بلند شیر مردی است که 26 سال درد کشید اما یکبار لب به گلایه باز نکرد.
کودک عیالوار
کودکی اش خیلی سخت گذشت. اصلاً کودکی نکرد. از هفت سالگی کمک کار پدرش بود و کمک خرج خانواده! محمد رضا بعی وقت ها از خاطرات کودکی اش تعریف می کرد و می گفت: «آن روزها مادرم عدسی درست می کرد. صبح زود می بردم بیرون و می فروختم. بعد برمی گشتم خانه و لباسهایم را عوض می کردم می رفتم مدرسه. زنگ پایان که میخورد، یک راست می رفتم پیش پدر و زیر دستش کار می کردم» . پدرش کارگر بود. بنایی می کرد. کودکی اش خیلی سخت گذشت. از بچگی عیالوار بود.
شاگرد ممتاز
به خاطر علاقه اش به ارتش، در دبیرستان نظام(ارتش) کرمانشاه ثبت نام کرد و وارد ارتش شد. دوست داشت هم درس بخواند و هم کار کند تا کمک خرج خانواده باشد. ریاضی اش خیلی خوب بود. جزء شاگردان ممتاز رشته ریاضی فیزیک دبیرستان بود. بعد از اینکه دیپلم گرفت، در دانشکده افسری پذیرفته شد(سال 1355). جوان ورزیده و فعالی بود. به ورزش علاقه زیادی داشت. طوری که در دانشکده افسری، به عنوان مربی کوهستان دانشکده فعالیت می کرد. محمد رضا به عنوان افسر برگزیده دانشکده انتخاب شد. قرار بود به عنوان نفر برتر برای ادامه تحصیل به آلمان اعزام شود که با شروع جنگ منتفی شد.
منطقه جنگی
محمد رضا گل سر سبد دانشکده افسری بود. سال 60 با درجه ستواندومی و با یک رتبه بالا از دانشکده فارغ التحصیل شد. رتبه اش به قدری خوب بود که گفته بودند می توانی هر شهری را که خواستی برای ادامه خدمت انتخاب کنی و از جبهه و جنگ دور باشی. اما محمد رضا نپذیرفت و برای ادامه خدمت، لشکر 81 زرهی کرمانشاه را انتخاب کرد که آن روزها در جبهه گیلانغرب مستقر بود. از بچگی با راحت طلبی و آسایش میانه ای نداشت. این بار هم دست به انتخاب سختی زد و برای ادامه خدمت، منطقه جنگی را انتخاب کرد.
تله انفجاری
پاتوقش شده بود جبهه. از بس درگیر جنگ بود خانواده اش را پاک فراموش کرده بود. حتی مریضی پدرش را. توی جبهه آنقدر سرش گرم بود که یادش رفته بود پدرش مریض احوال است و نیاز به کمک دارد. اوایل جنگ بیشتر در منطقه گیلانغرب بود. آنجا به عنوان افسر توپخانه فعالیت می کرد. محمد رضا به همراه 12 نفر از همرزمان خود در تنگه قاسم آباد مشغول پاکسازی منطقه عملیاتی بودند که با تله انفجاری برخورد می کنند و یک آن می روند هوا. شدت انفجار به حدی بود که 11 نفرشان در جا شهید می شوند. محمد رضا را هم به عنوان شهید به معراج شهدای کرمانشاه انتقال می دهند. حین انتقال در پشت تویوتای ارتش حرکت می کند، تازه می فهمند که محمد رضا زنده است و نفس می کشد.
سوخته
سوخته بود. حتی جوانی اش. تله انفجاری، زیبای اش را آتش زده بود. ترکش های نامرد صورتش را خراشیده بودند. حتی به چشم های محمد رضا هم رحم نکرده بودند. از بس زخم برداشته بود که فرم چهره اش عوض شده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. محمد رضا خیلی زیبا بود. قیافه قشنگی داشت. هنوز جوان بود. سن و سالی که نداشت. تازه 21 سالش تمام شده بود. هنوز جوانی نکرده بود طفلک. توی بیمارستان دکترها گفته بودند: «زنده ماندنش دست خداست». از بس زخم برداشته بود. انگار کل بدنش را آتش زده بودند. بدجوری سوخته بود. همه جای بدنش را ترکش گرفته بود. مخصوصاً دستهایش را. از شدت انفجار لب بالایی اش داغون شده و به بینی اش چسبیده بود. ترکش قسمتی از دماغش را برده بود. یک سال تمام در تهران بستری شد. بعد از یکسال کمی خوب شد اما دکترها گفتند که " از کار افتاده کلی" کلی است.
حلقه وصل
هر وقت حرف خواستگاری پیش می آمد، می گفتم که دوست دارم با یک جانباز قطع نخاعی ازدواج کنم. عقیده ام بود. چند بار حرف محمد رضا پیش آمد(قبل از مجروحیت)، قبول نکردم و گفتم می خواهم با یک جانباز ازدواج کنم حتی اگر روی ویلچر باشد. روزها گذشت تا اینکه موضوع خواستگاری محمد رضا جدی شد. این بار قبول کردم. فامیل مان بود. چون خوب می شناختمش، انتخاب اش کردم. میدانستم که چه انسان بزرگی است. شیفته جانبازی ایشان شدم. نامزدی مان 13 روز بیشتر طول نکشید. با هم رفتیم خرید. ارزان ترین حلقه نامزدی را انتخاب کردم. اما باز پدرم ناراحت شد و گفت چرا این حلقه را خریدی! کفش، چادر، کیف و چیزهای دیگری را که رسم بود نخریدم. یعنی رعایت حال محمد رضا را کردم. چون آن موقع دستش تنگ بود. حتی پول عروسی را هم قرض کرده بود(می خندد). با کیف و کفش و چادر خودم رفتم سر خانه بخت. به خاطر همین کارهای من، فامیل ها از دستم خیلی ناراحت شدند.
بزرگ، خیلی بزرگ
پدرم اصرار داشت که مراسم عقد و عروسی در مسجد باشد اما فامیل ها مخالفت کردند و اجازه ندادند. بالاخره پدرم هم کوتاه آمد. امام جمعه کرمانشاه حاج آقا «زرندی» خطبه عقدمان را خواند. ماشینش هم شد ماشین عروسمان و محافظش، راننده اختصاصی مان. نه بوق زدیم و نه گل . پدرم اجازه نداد از این کارها بکنیم. گفت: «این کارها خوبیت ندارد. مردم شهید داده اند». مراسم عروسی مان خیلی ساده برگزار شد و بالاخره رفتیم سر زندگی مشترکمان. چهار سال پیش پدر شوهرم، زندگی کردیم آنهم در یک اتاق کوچک. البته من هیچ توقعی از همسرم نداشتم. آن روزها همه رفتارهای ما خدایی بود. چون پدر محمد رضا بیمار بود، خرجی آنها را هم می داد. البته وظفه اش بود چون پسر بزرگ خانواده حساب می شد. محمد رضا علاقه عجیبی به خانواده اش داشت. به پدر و مادرش خیلی ارزش قائل بود. خیلی احترام می گذاشت. انصافاً برای همه احترام می گذاشت. حتی برای کوچکترها . خیلی انسان بزرگی بود. هر چه از بزرگواری ایشان بگویم کم گفته ام. اخلاقش طوری بود که همه فامیل دوستش داشتند. کوچکتر ها هم.
زخم کاری
زمان گذشت. زخم های محمد رضا یکی یکی خوب شدند ، بجز یکی که خیلی عمیق و کاری بود. زخم « از کار افتادگی» در 21 سالگی را می گویم. بعد از مجروحیت محمد رضا، ارتش حکم «از کار افتادگی»اش را زد! محمد رضا خیلی جوان بود. اصلاً از کار افتادگی بهش نمی آمد. اینکه در اوج جوانی بنشیند گوشه خانه و به قول دکترها « ناتوان از انجام کار» باشد، برایش خیلی سخت بود. همسرم با زخم های ریز و درشت اش کنار آمده بود اما هضم این یکی برایش خیلی سخت بود. محمد رضا که اهل خانه نشینی نبود. دلش لک زده بود برای ادامه تحصیل. قرار گذاشتیم که با هم ادامه تحصیل بدهیم. پدرم هم به جمع مان اضافه شد و ما حسابی روحیه گرفتیم. سال 72 هر سه با ذوق و شوق زیاد در کنکور سراسری شرکت کردیم. محمد رضا در رشته مهندسی عمران و من و پدرم هر دو در رشته علوم تربیتی دانشگاه کرمانشاه قبول شدیم. هر سه در یک دانشگاه درس می خواندیم. آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. روزهای شیرین وخاطره انگیز.
چشمهایش
با سه بچه قد و نیم قد نشستم پشت میز دانشگاه. محمد رضا در زمینه درسی خیلی کمکم میکرد. هر جا کم می آوردم جبران می کرد. از طرفی، توی خانه حسابی مراقب بچه ها بود. قطعاً اگر حمایتش نبود، نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه بدهم. محمد رضا خیلی زرنگ و با هوش بود. درکارهای تحقیق و پژوهش حسابی کمک ام می کرد. می نشست با حوصله درسها و مطالب مشکل را برایم توضیح می داد. با وجود اینکه هم رشته نبودیم اما درس ها را خوب توضیح می داد. بالاخره مدرک لیسانسم را گرفتم که از این بابت واقعاً مدیون ایشان هستم. محمد رضا هم خیلی دوست داشت ادامه تحصیل بدهد اما چشمهایش یاری نمی کرد. یک چشمش که از کار افتاده بود. چشم دیگرش هم که ...(بغض می کند) پر زخم بود. دید نداشت. کم سو شده بود چشمش. به خاطر وضعیت جسمی اش زود خسته می شد. اگر چشمهاش یاری می کردند. اگر زخم ها امانش را نمی بریدند ، اگر زخم معده اش اذیتش نمی کرد حتماً محمد رضا مدرک دکتری هم می گرفت.
زیارت
رفته بودیم زیارت امام رضا(ع). سال 1380 بود. حین برگشت در «باجگیران» یک باره حالش بهم خورد و بیهوش شد. بردیم اورژانس قوچان. خونریزی معده کرده بود. 4 روز آنجا بستری شد. اندوسکوپی که کردند گفتند چیزی نیست. اما معده اش دائم درد می کرد. سال 82 تشخیص دادند که محمد رضات تومور معده دارد. همه اش از عوارض جنگ بود. یک سال تمام شیمی درمانی کرد. اما فایده نداشت . توی این وضعیت در دانشگاه قبول شد برای کارشناسی ارشد عمران، اما به خاطر شیمی درمانی حال و روزش اصلاً خوب نبود. محمد رضا اصرار داشت هر طور شده ادامه تحصیل بدهد. می گفت : «باید درس بخوانم تا بچه ها هم به من نگاه کنند و الگو برداری کنند. جوانان جامعه یاد بگیرند و غیرت شان به جوش بیایید و بدانند که انسان باید در هر شرایطی درس بخواند» با مسئولین دانشگاه در باره ادامه تحصیل صحبت کردم. بالاخره با ثبت نام محمد رضا موافقت کردند. آن روزها در آموزش و پرورش قائمشهر قبول شده بودم . بار و بندیلمان را بستیم و رفتیم قائمشهر . چهار سال آنجا بودیم. محمد رضا با تلاش و کوشش زیاد مدرک کارشناسی ارشدش را هم گرفت آنهم با معدل 17.
صبورِ گمنام
بلد نبود از چیزی شکایت کند. اهل گلایه و شکایت نبود. دو سال تمام شیمی درمانی شد. اما یک بار هم اعتراض نکرد. اصلاً گلایه نمی کرد. یک بار نشد در باره مریضی اش شکایت کند. روز به روز وضعش بدتر می شد اما می گفت:« الحمد الله دارم بهتر می شوم». بنیاد شهید مجوز داده بود که پرستار استخدام کند تا پرستار در خانه، کارهایش را انجام دهد اما محمد رضا قبول نمی کرد پرستار بگیریم . می گفت : «برای دولت خرج تراشی نکن. خودت این کارها را انجام بده». بنیاد اجازه داده بود که محمد رضا برای مداوا با آمبولانس بنیاد شهید رفت و آمد کند اما باز قبول نمی کرد. وقتی حالش خیلی بد می شد میگفتم اجازه بده زنگ بزنم به بنیادتا بیایند رسیدگی کنند . محمد رضا اجازه نمی داد و می گفت: «آنها کارهای واجب تری دارند و اجازه بدهید تا به کارهایشان برسند.»هیچ وقت مقام جانباز اش را خرج این چیزها نمی کرد. واقعاً انسان بزرگی بود. بزرگ و گمنام. اما حیف که تا کنون آن طور که باید از ایشان یاد بشود ،نشده است.
گفت و گو: محمد علی عباسی اقدم