گفت و گو با مادر شهید زینال حسینی:

با جدم حضرت زهرا پیمان بستم که مثل خودش گمنام باشم/ ماجرای خوابی که تعبیر شد

دو مرغ آسمانی زیبا که خیلی عجیب بودند او را از حیاط به بیرون برده وبه سمت آسمان کشیدند. منقارهایشان زیر بغل محمد بود تا کم کم دور شدند. من با دادو فریاد به سر و سینه خودم می زدم ومی گفتم محمد را بردند واز ترس اینکه از بالا سقوط نکند فریاد می زدم محکم نگهش دارید. وبعد محمد دستهایش تبدیل به بال شد وبه من گفت: مامان نترس نمی افتم، که کم کم آنها ناپدید شده واز خواب پریدم.
کد خبر: ۱۶۴۲
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۰:۴۴ - 08September 2013

با جدم حضرت زهرا پیمان بستم که مثل خودش گمنام باشم/ ماجرای خوابی که تعبیر شد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، سید محمد زینال حسینی در سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود. دوران تحصیل ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. مدت کوتاهی از ورود محمد به هنرستان نگذشته بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع می شود. سید محمد درس و مدرسه را کنار گذاشت و راهی جبهه شد.

مادر شهید محمد زینال حسینی از خاطرات فرزند شهیدش اینچنین می گوید: از زمانی که متوجه شدم باردارهستم حس خاص و عجیبی داشتم با اینکه فرزند چهارم خانواده بود، عشق و علاقه عجیبی به او داشتم. وقتی به دنیا آمد وابستگی من به او شدیدتر شد.

او با همه بچه ها فرق داشت، محمد هم نسبت به من همین علاقه را داشت. این علاقه به حدی رسید که فرزندان بزرگتر همه گله می کردند که شما محمد را بیشتر از ما دوست دارید، می گفتم: نه اینطور نیست من همه شما را دوست دارم. البته من خودم متوجه این رفتار نبودم ولی بچه ها و همسرم این را درک کرده بودند. در شش سالگی شروع به خواندن قرآن و  مداحی کرد.

وقتی به کارها و حرف های بزرگ منشانه او نگاه می کردم از اینکه نکند بلایی سراو بیاید می ترسیدم، حتی یک بار مدیر مدرسه به من گفت: خیلی مواظب پسرتان باشید. وقتی کمی خود را شناخت و قد کشید تلاش زیادی برای رفتن به جبهه می کرد.

تمام خصلت های خوب اخلاقی، نظافت، دین،  نماز و  روزه در این بچه جمع آوری شده بود. همیشه با خودم می گفتم که این پسرخودساخته است. انگاربه همه چیز آگاهی دارد بدون راهنمایی به همه راهها وکارها مسلط بود.

خیلی وابسته همدیگر بودیم با اینکه بعد از او بازهم بچه دار شدم ولی از من جدا نمی شد. کم کم که بزرگتر شد خیلی افتاده و با حیا بود. با من و پدرش که حرف می زد سرش را پایین می انداخت، اخلاقش تک بود.

هنگامی که دو برادر بزرگش در جبهه بودند او هم اصرار به رفتن داشت؛ به او می گفتم: محمد جان وقتی برادرهایت جبهه هستند تو دیگر لازم نیست بروی. او هم می گفت: نه مامان هرکس به جای خودش و سهم خود را دارد. مگر فردا من را در قبر او می خوابانند که آنها به جای من رفته باشند. در آخرت جواب جدم حضرت زهرا (س) را چگونه بدهم.

چون سنش کم بود شناسنامه اش را دو سال بزرگتر کرد

اولین بار برای جبهه رهسپار کردستان شد، هوا خیلی سرد بود به طوری که پاهایش زخمی، تاول زده و تمام مویرگ های آن خشک شده بود؛ محمد را برای مداوا به پزشک بردم آنقدر درد وناله می کشید گفتم این باعث می شود که دیگرجبهه نرود. اما بعد از دو ماه که پاهایش کمی بهتر شد باز هوای جبهه کرد وبا ذوق وشوق عازم آنجا شد.

عاشق امام حسین بود؛ یادم می آید یکی از دوستانش به او مهر کربلا داده بود. به اندازه جانش از آن مهر مواظبت می کرد یک روز اتفاقی با یکی از دوستانش که آب بازی می کردند، مهر توی جیبش خیس و یکدفعه شل می شود. با دیدن این وضعیت  زیر گریه زد و با خودش می گفت: این مهر تربت امام حسین (ع) است؛ باید خیلی مواظبش باشم و بعد آن را با هزار مکافات خشک کرد و درست شد.

همیشه وقتی از جبهه به مرخصی می آمد، می گفت: در جبهه همه با بوی امام حسین آشنایی دارند و گاهی ازعشق این عطر که در فضای آنجا می پیچیده خوابم نمی برد.

پیکر او 10 سال بعد از شهادتش به دست ما رسید

فردای روزی که به ما گفتند پیکرش را می آورند، زیاد مطمئن نبودم که خودش باشد؛ با خودم گفتم: من چه چیزی را باید ببینم اصلا از کجا معلوم که او خودش باشد.

 قرار شد در مسجد محل، او را تشیع کنند. شب قبل به خواب دوستش رفته بود و به او گفته بود: فردا زیارت عاشورا داریم تو هم بیا، من مسجد هستم. دوست او صبح زود به مسجد قیاسی می آید وقتی می بیند مسجد پر از ازدحام جمعیت است، متوجه می شود پیکر محمد را آورده اند. وقتی ما او را دیدیم با گریه و زاری گفت: محمد دیشب به خواب من آمده و گفته من مسجد هستم بیا آنجا. وقتی حرف های دوست محمد را شنیدم، دیگر باورم شد که شهدا واقعا زنده هستند و به همه چیز آگاه هستند؛ ما مرده هستیم.

رویایی که به واقعیت پیوست

وقتی ده ساله بود خوابی دیدم که به حساب خود خیلی خوب آن را تعبیر کردم و با خود می گفتم این پسر به یک جایگاه بالایی خواهد رسید.

دو مرغ آسمانی زیبا که خیلی عجیب بودند او را از حیاط به بیرون برده و به سمت آسمان کشیدند. منقارهایشان زیر بغل محمد بود تا کم کم دور شدند. من با داد و فریاد به سر و سینه خودم می زدم و می گفتم محمد را بردند و از ترس اینکه از بالا سقوط نکند فریاد می زدم محکم نگهش دارید. دستهای محمد تبدیل به بال شد و به من گفت: مامان نترس نمی افتم؛ کم کم آنها ناپدید شده و از خواب پریدم.

من این خواب را برای کسی تعریف نکردم و به مرور یادم رفت؛ اما وقتی که خبر شهادت محمد را به من دادند؛ یکدفعه یادم آمد و با خود گفتم شهادت بالاترین درجه ای است که خدا آن را به هر کسی نمی دهد، اما محمد به درجه والایی رسیده بود که شهادت را نصیب وی کرد.

طی حضورش در صحنه ی نبرد 3 بار مجروح و شیمیایی شد. وی در عملیات نصر 4، تاریخ 31 خرداد ماه 1366 در منطقه ی "ماووت" در اثر اصابت گلوله ای بر سینه اش به مقام رفیع شهادت رسید.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار