بمناسبت سالروز شهادت "علی اصغر انتظاری"

سیره سردار شهید "علی اصغر انتظاری" در کلام همسر شهید

سحر‌ها بلند می‌شد و نماز شب می‌خواند، گاهی شب‌ها به اتاق می‌رفت و سر به سجده می‌گذاشت و زار زار گریه می‌کرد. وقتی می‌دیدم با گریه از خدا طلب شهادت می‌کند، تنم به لرزه می‌افتاد و خواب از چشمانم می‌پرید.
کد خبر: ۱۷۹۸۹
تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۷:۰۵ - 06May 2014

سیره سردار شهید

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، متن زیر خاطراتی از زندگی سردار شهید "علی اصغر انتظاری" از زبان همسرش است.

در یک محله زندگی میکردیم. با دختر خواهرش، طیبه هم کلاسی بودیم؛ حتی در کلاسها کنار هم مینشستیم. در دوران انقلاب سال دوم متوسطه بودم و در رشته فرهنگ و ادب دبیرستان فاطمیه درس میخواندم.

بعد از پیروزی انقلاب، با تشکیل جهاد سازندگی، در کنار تحصیل به صورت افتخاری در روستاها به عنوان مربی قرآن کار میکردم، گاهی اوقات هم در روزهای تعطیل دسته جمعی برای دروی گندم به روستاها میرفتیم. در کلاسهای مذهبی جهاد هم شرکت میکردم.

برادر کوچکترش، حسن، در حسینیه گنبد سبز کتابخانهای راه انداخته بود. سال سوم متوسطه که بودم برای گرفتن کتاب چند دفعه به کتابخانه مراجعه کردم. یک روز حسن انتظاری به من پیشنهاد داد؛ مسئولیت قسمت خواهران کتابخانه را بپذیرم و من هم که سرم برای این کارها درد میکرد، پذیرفتم. بعضی مواقع هم در جلسات قرآنی که حسن در حسینیه انجام میداد، شرکت میکردم و این باعث شده بود در افکارم تغییراتی ایجاد شود.

سال چهارم متوسطه بودم و سرم به درس گرم بود که جنگ شروع شد. اعزامهای محلی به جبهه شروع شده بود و من از طریق طیبه فهمیدم که او هم به جبهه رفته است.

آن روزها که هنوز اصغر را ندیده بودم و نمیشناختم، جبهه رفتنش هم برایم چندان اهمیتی نداشت؛ اما نگران حسن بودم و برایش دعا میکردم. با شروع جنگ کار کتابخانه مختل شده بود و دیگر به آنجا نمیرفتم.

دی ماه ۵۹ بود، یک روز که با طیبه درس میخواندیم، گفت: میخواهم چیزی به تو بگویم؛ ولی خجالت میکشم. بعد از اصرار زیاد من گفت: با دایی من ازدواج میکنی؟
از او پرسیدم: کدام داییات؟ و او جواب داد: دایی بزرگم.
از پرسیدن این سؤال، خودم خجالت کشیدم و سکوت کردم.

مدتی بعد مرا از پدرم، مرحوم محمد علی فرشی که از بازاریان یزدی و شاعری شیرین سخن هم بودند، برای اصغر خواستگاری کردند. وقتی در مراسم نامزدی به اتاق زنانه آمد، برای اولین بار و دقیق او را دیدم؛ با کاپشن سپاه آمده بود و من هم عاشق لباس سپاه بودم. متین و باوقار بود و معنویت خاصی که در چهرهاش بود، نظرم را جلب کرد.

خانواده شوهرم اصرار داشتند؛ خطبه عقد خوانده شود تا اصغر پابند یزد شود؛ ولی پدرم نپذیرفتند. قرار شد تا تابستان سال بعد صبر کنیم.

دیگر اصغر را ندیدم تا زمانی که میخواستیم برای خرید عروسی به بازار برویم، بعضی اوقات آنقدر دلتنگش میشدم که میگفتمای کاش از کوچه ما میگذشت!

به هر حال من سرگرم درس و امتحانات نهایی چهارم متوسطه بودم و اصغر هم بیشتر مواقع در جبهه بود. اگر خبری هم میشد از طریق طیبه مطلع میشدم.

چند روز مانده به عروسی، پدر و برادر شوهرم برای قرار عروسی به خانه ما آمدند و زمان مراسم شد ۱۲ مرداد ۱۳۶۰، آنها گفتند: اگر اشکالی ندارد، داماد میخواهد با لباس سپاه در مراسم حاضر شود و من هم موافقتم را اعلام کردم. از طریق مادرم پیغام دادم؛ بگویید: تنها چیزی که من میخواهم این است که برای مراسم کارت چاپ کنند. کارت که چاپ شد، روی آن یک عکس از امام راحل (ره) بود.

مراسم خیلی معمولی بود. خطبه عقدمان را شهید آیت الله صدوقی خواندند. برادران سپاه به صورت دسته جمعی و گاردی و با زدن طبل وارد کوچه ما شدند تا در مراسم حاضر شوند. خیلی برایم جالب بود؛ حتی اهالی کوچه هم بیرون آمده بودند تا ببینند چه خبر شده؟

بعد از صرف شام مرا به خانه شوهرم بردند. وقتی با اصغر تنها شدم، اولین چیزی که از او دیدم خلوص و یکرنگی بود. او از زندگی حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) برایم گفت و ازم پرسید: حاضری در سختیها یار و یاورم باشی؟ و من پاسخ مثبت دادم.

در گوشهای از اتاق به نماز ایستاد، سجدههای طولانی نماز او نظرم را جلب کرد. خدا را شکر میکردم که شوهری مؤمن و خداترس به من داده است؛ اما از همان روزهای اول حسی در من به وجود آمده بود که این زندگی موقتی است و پایدار نمیماند.

در یکی از اتاقهای خانه پدر شوهرم ساکن شدیم. بعد از یک هفته اصغر باید برای مأموریت به رباط پشت بادام میرفت. با شنیدن این خبر دلم فرو ریخت و بغض گلویم را گرفته بود. حسابی به او وابسته شده بودم. با اینکه میگفت مأموریتش دو روز بیشتر طول نمیکشد؛ اما تصور اینکه یک روز هم بدون او بتوانم بمانم، برایم ناگوار بود. آن شب، برای اینکه تنها نباشم طیبه به خانه ما آمده بود؛ اما من تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم.

اصغر متوجه شده بود که هرچه بیشتر پیش من باشد، بیشتر به او انس میگیرم؛ برای همین سعی داشت به من بفهماند که قرار نیست همیشه کنار هم باشیم.

هیجده روز از ازدواجمان گذشته بود، یک روز اصغر به خانه آمد و گفت: برای گذراندن دوره چتربازی باید پانزده روز به شیراز برود. دوباره ناراحتی من شروع شد و به دلیل خطراتی که این دوره داشت، از او خواستم در دوره شرکت نکند؛ اما او حکم مأموریتش را گرفته بود و همان شب به شیراز رفت!

آن پانزده روز برای من مثل پانزده سال گذشت. کارم شده بود دعا و گریه زاری. برای اینکه سر خودم را گرم کنم به کارهای خانه مشغول بودم. گاهی اوقات تلفن میزد و از حالش با خبر میشدم. خیلی دلم میخواست وقتی برگشت از آنچه در این مدت اتفاق افتاده بود برایش حرف بزنم؛ اما وقتی آمد در کمال ناباوری، در گوشهای از اتاق به نماز ایستاد. حال عجیب و معنوی پیدا کرده بود و از اینکه در مأموریتش موفق شده بود، خوشحال و راضی بود.

بهمن ماه سال ۱۳۶۰، به عنوان مربی تربیتی در آموزش و پرورش پذیرفته و در دبیرستان سید جمالالدین یزد مشغول به خدمت شدم. همان موقع هم بود که به خانه خودمان در کوچه برخوردار نقل مکان کردیم. خانه را قسطی خریده بودیم و از اینکه زندگی مستقلی را شروع کرده بودیم، خوشحال بودیم؛ اما این خوشحالی برای من زیاد دوام نداشت و اصغر برای یک مأموریت سه ماهه عازم جبهه شد.

آن روزها مصادف با عملیات بیتالمقدس بود. هر روز به رادیو گوش میدادم و با شنیدن صدای مارش حمله، گریه میکردم. طاقتم تمام شده بود و از خدا طلب صبر میکردم. تنها دلخوشیم تلفنهای اصغر و یا نامههایش بود که در آنها دلداریام میداد و بعضی مواقع هم نه چندان آشکار از شهادتش میگفت.

در آن مأموریت سه ماهه فقط ۱۵ روز به مرخصی آمد. از آن موقع به بعد زندگی ما شکل عشایری به خود گرفته بود و کمتر روزی بود که او در یزد باشد. انگار همیشه در جبهه بود و در عملیاتهای مختلف شرکت میکرد.

دیگر به تنهایی عادت کرده بودم و بیشتر وقتم را در مدرسه میگذراندم؛ اما شبها خواب راحت نداشتم و با گریه به خواب میرفتم. مدتی هم بیمار شده و دچار سردردهای شدیدی شده بودم.

سال ۶۱ در یکی از مرخصیهای اصغر، همراه با خانوادهاش دوازده روز به مشهد رفتیم. حتی آن سفر هم به من خوش نگذشت؛ چون همیشه دلهره داشتم که با برگشتن به یزد دوباره اصغر به جبهه میرود و این برایم سخت بود.

رفت و آمدها و مأموریتهای اصغر به جبهه همچنان ادامه داشت تا اینکه در تابستان ۶۲ متوجه شدیم که خداوند فرزندی به ما عطا کرده است. هر دو خوشحال بودیم و نذر کردیم اگر فرزندمان پسر بود اسمش را مهدی و اگر دختر بود مهدیه بگذاریم. ۱۲ بهمن ماه صاحب یک دختر شدیم و اسمش را مهدیه گذاشتیم.

بیست روز از تولد دخترمان گذشته بود که اصغر برای مأموریتی سه ماهه عازم جبهه شد. من هم روزها، فرزندم را در آغوش میگرفتم و داستان زندگیم را برایش تعریف میکردم. این مأموریت تا پایان فروردین ماه ۶۳ ادامه یافت و بعد از آن بیست روز اصغر پیش ما بود.

مهدیه چهارماهه بود که به بیماری سختی مبتلا و در خانه بستری شد، در همین اوضاع بود که اصغر قصد عزیمت به جبهه کرد و هرچه التماس کردم که تا بهتر شدن حال بچه بماند، گفت: باید همین امروز بروم.

احساس میکردم او متعلق به این دنیا نیست و اگر هم او را به اجبار نگه دارم، روحش در جبهه است؛ برای همین منعی برایش ایجاد نکردم. تابستان آن سال به خاطر گرمای زیاد مجبور شدیم در طزرجان یزد باغی کرایه کنیم و به آنجا برویم. در این مدت اصغر فقط یک بار از جبهه برگشت.

شهریور که به یزد برگشتیم، مأموریت او هم تمام شده بود. من سه روز در هفته به مدرسه میرفتم و بچه را به خانه مادرم میبردم. در طول این مدت اصغر بیشتر از قبل از شهادت حرف میزد و حتی به من میگفت: «دلم میخواهد زینب وار صبر کنی» هر روز خبر شهادت یکی از دوستانش میآمد و من هر بار که او را میدیدم، به خاطر زنده بودنش خدا را شکر میکردم.

در قنوتهای نمازش از خدا طلب شهادت میکرد و من بیاختیار او را به نظاره مینشستم و معنویت و نورانیت را در چهرهاش میدیدم؛ اما برای اینکه خودم را راضی کنم که قرار نیست آنچه او میخواهد اتفاق بیفتد، خودم را به بیخیالی میزدم.

حدد شش ماه متوالی پیش ما بود و در تعاونی مسکن سپاه کار میکرد. در این مدت بیتشر با روحیاتش آشنا میشدم؛ نسبت به مال دنیا بیاعتنا بود، به گونهای که گویی پول و خاک برایش یکسان بود. آن زمان حقوق ما خیلی کم بود و بیشتر صرف پرداخت قسط و قرضهایمان میشد.

اگر مواظبت نمیکردم تمام حقوقش را صرف خرید لباس برای مهدیه میکرد. میگفت: «دوست ندارم بچهام احساس کمبود کند.» خیلی دوست داشت به فقرا کمک کند. از کمیته امداد، اسامی و آدرس افراد بیبضاعت را گرفته بود. پنج شنبه هر هفته من غذا میپختم و در تاریکی شب به صورت مخفیانه درِ خانه فقرایی که قبلاً شناسایی کرده بودیم را میزدیم و غذا را پشت در میگذاشتیم و میرفتیم.

از ابتدای زندگیمان هرجا که بودیم، وقت نماز جماعت که میشد، میگفت: «حیف است نماز جماعت را رها کنیم و برویم خانه.» با هم میرفتیم مسجد و نماز جماعت میخواندیم. بارها برایم از فضیلت نماز جماعت میگفت.

از اینکه یک نفر بتواند به این مقام عالی انسانیت برسد به او غبطه میخوردم و خدا را شکر میکردم که او را نصیب من کرده است، هرچند خودم را لایق او نمیدیدم.

آن زود دوران سپری شد و اسفند ماه ۶۳ فرا رسید. نیمههای اسفند بود که یک روز اصغر زودتر از حد معمول به خانه آمد. بسیار ناراحت بود و آرام و قرار نداشت، چیزی هم نمیگفت. بعد از مدتی که آرامتر شد گفت: «حسن در عملیات بدر شهید شده و جنازهاش را اشتباهی به شهر دیگری بردهاند. نمیدانم چگونه به پدر و مادرم خبر بدهم؟»

با شنیدن این خبر احساس کردم اصغر هم شهید شده است. شهادت حسن در روحیه او و حتی من تأثیر زیادی گذاشته بود. اصغر مرتب میگفت: «پشتم شکست و طاقت ماندن ندارم.» مثل پرندهای شده بود که بالش را بستهاند و نمیگذارند پرواز کند. دنیا برایش زندان شده بود. شبها خواب می-دیدم که او هم شهید شده و با گریه از خواب بیدار میشدم و صدقه کنار میگذاشتم.

بعد از شهادت حسن، مدت زیادی در خانه پدر شوهرم بودیم و کمتر به خانه خودمان میرفتیم. چهل روز بعد از شهادت حسن، فرزند دوممان که پسر بود متولد شد. با اصغر قرار گذاشته بودیم، اگر فرزندمان پسر باشد، اسمش را حسن بگذاریم.

بعد از این، اصغر به سمت فرماندهی پادگان شهید بهشتی یزد منصوب شد و کمتر به جبهه میرفت. به کار آموزش در پادگان اشتغال داشت و یکی دو روز در هفته آماده باش بود که در پادگان میماند.

تابستان آن سال مصادف با ایام ماه مبارک رمضان بود و من نمیتوانستم روزه بگیرم. سحرها برای خوردن سحری بسیار دقت میکرد که من بیدار نشوم و اجازه نمیداد برایش سحری درست کنم، میگفت: «هرچه در یخچال هست، میخورم.»

سحرها بلند میشد و نماز شب میخواند، گاهی شبها به اتاق میرفت و سر به سجده میگذاشت و زار زار گریه میکرد. وقتی میدیدم با گریه از خدا طلب شهادت میکند، تنم به لرزه میافتاد و خواب از چشمانم میپرید.

آن روزها بیشتر وقتش را در پادگان میگذراند. هر وقت به خانه میآمد کمی استراحت میکرد و به خانه پدر و مادرش میرفت. انگار میخواست با حضورش غم شهادت حسن را برایشان کمتر کند.

نوروز ۶۵ سالگرد برادر شهیدش را برگزار کرد. در آن مدت تمام توانش را به کار گرفته بود تا مراسم را هرچه بهتر برگزار کند و از اینکه در این امر موفق شده بود خوشحال بود.

بعد از مراسم سالگرد شهادت حسن، تصمیم گرفت خانه را رنگآمیزی کند. من که حوصله این کارها را نداشتم، مانع شدم؛ اما او اصرار میکرد و می-گفت: «دوست دارم وقتی نیستم، شما در رفاه باشید.» حتی کلیدهای برق خانه را رنگ زد. وقتی از او سؤال کردم چرا دیگر کلیدهای برق را رنگ می-زنی؟ به شوخی گفت: «میخواهم یادگاری من بر دیوارها بماند.»

این حرفهای اصغر مرا عذاب میداد و من خودم را دلداری میدادم که چون حسن شهید شده و فقط او مانده، پدر و مادرش را تنها نمیگذارد. اردیبهشت ماه ۶۵، تازه رنگ آمیزی خانه تمام شده بود، ظهر اصغر به خانه آمد و گفتد میخواهد به جبهه برود، آن هم برای یک مأموریت ۹ ماهه! تا این حرف را شنیدم بیاختیار گریه افتادم و التماس کردم. به او گفتم: مرا با این دو بچه تنها نگذارد؛ ولی فایدهای نداشت. خودش لباسهایش را شست، من از روی عصبانیت آنها را توی حوض ریختم؛ ولی او با آرامش خاصی آنها را برداشت و پهن کرد. بعد به من گفت: «عصبانی نشو. زود برمی گردم و شما را با خودم به اهواز میبرم. اینقدر بیتابی نکن و...» احساس میکردم لحن صحبت او با همیشه فرق دارد؛ حتی نحوه خداحافظی کردنش با من و بچهها فرق کرده بود.

گفت: «بلند شو برویم شما را به پدر و مادرت بسپارم و بروم.» همراهش به خانه پدرم رفتیم. داخل خانه نیامد و با پدر و مادرم که برای استقبال جلوی در خانه آمده بودند، خداحافظی کرد و گفت: «بچهها را به شما میسپارم و میخواهم از آنها مراقبت کنید. ان شاء الله زحمات شما را جبران میکنم.»

چند قدم برداشت؛ ولی ناگهان برگشت، مهدیه و حسن را بوسید و خداحافظی کرد. وقتی میرفت گفت: «بعداً بیایید موتورم را از پایگاه بسیج بردارید.»

آن ایام مصادف بود با محرم. بعضی مواقع به مجالس عزاداری میرفتیم و بیشتر به بچهها سرگرم بودم؛ اما این دفعه با دفعات قبل تفاوت زیادی داشت. دلم سنگینتر شده بود و دوری اصغر را راحتتر تحمل میکردم.

وقتی سرکار میرفتم مهدیه را پیش مادرم میگذاشتم و حسن را با خودم به مدرسه میبردم. محل کارم دبیرستان شرف بود. تاریخ آخرین نامهای که از او به دستم رسید ۱۴/۲/۶۵ بود که دو روز بعد از آن توسط بچههای سپاه به من داده شد. روز پانزدهم اردیبهست هم تلفن زد. از او سؤال کردم: در اهواز خانه گرفتهای؟ گفت: «نه؛ ولی در فکرش هستم.»

از آنجا که شوهر خواهرم و برادرم هر دو به جبهه رفته بودند و خواهرم تنها بود، شب به خانه آنها رفتم. آن شب، هم اصغر را در خواب دیدم و هم برادرش، حسن، را. با صدای جیغ دخترم، مهدیه، همه از خواب بیدار شدیم. او در اتاق به این طرف و آن طرف میدوید و بابایش را صدا میزد. آن شب تا صبح بیدار بودم.

صبح زود شوهر خواهرم از جبهه برگشت. وقتی سراغ اصغر را از او گرفتم، به من جواب درستی نداد و فقط بچههایم را نوازش میکرد. بعد هم گفت: «برادرم، علی هم برگشته و خانه پدرم هست.» برایم عجیب بود که چرا او فرزندان خودش را زیاد تحویل نگرفت؛ اما بچههای مرا اینقدر نوازش کرد؟!

شب آن روز خانه پدر شوهرم بودم. ساعت هشت صبح فردایش سه نفر از خانمهای سپاه به منزل آنها آمدند. ابتدا فکر میکردم برای ددیدار پدر و مادر شوهرم به عنوان خانواده شهید آمدهاند؛ اما روی همه صحبتهایشان با من بود و در مورد اصغر صحبت میکردند؛ اما من متوجه چیزی نشدم. به خانه خودمان هم که آمدم تا به مدرسه بروم، یکی از همسایهها از من سؤالاتی کرد؛ ولی وقتی دید از چیزی خبر ندارم اوهم چیزی نگفت. آن روز حال عجیبی داشتم و ساعت برایم به کندی میگذشت. اعصابم بهم ریخته بود و منتظر ظهر بودم. ظهر که به خانه پدرم رفتم دیدم خواهرم با یکی از همکارانش آنجا بود. از بس گریه کرده بود چشمانش سرخ بود. همکارش گفت: «در مدرسه حالش بد شده؛ برای همین همراهش به خانهتان آمدهام.»

علی، برادرم، خودش را در اتاقی حبس کرده بود و گریه میکرد. وقتی این وضع را دیدم، پرسیدم چه خبر است؟ چرا امروز همه طور دیگری هستند؟ وقتی دلیل گریه علی را از مادرم پرسیدم، گفت: «در جبهه موجی شده و حالت اضطراب دارد.» ظاهراً او هم مثل من از همه چیز بیخبر بود.

هنگام ناهار تلفن زنگ زد، از جا پریدم. مثل اینکه منتظر حادثهای بودم، تلفن را با دستان لرزان برداشتم. آن طرف خط شوهر خواهرم بود، احوال پرسی کرد و خواست گوشی را به پدرم بدهم. بعد از گفتگوی کوتاهی، پدرم مکثی کرد و گوشی از دستش افتاد. فقط میشنیدم که مرتب میگفت: «کی؟ کجا زخمی شده؟»

به سپاه زنگ زدم و در حالی که بلند گریه میکردم، گفتم: شما را به خدا اگر اصغر زخمی شده بگویید در کدام بیمارستان است؟ ولی آن مرد گفت: «ما فقط میدانیم که زخمی شده.» گوشی را قطع کردم؛ اما دوباره تلفن لعنتی زنگ زد. پسر دایی شوهرم بود. گفت: «پدر شوهرتان چون خبر زخمی شدن اصغر را شنیده فوت کرده، شما خودتان را به اینجا برسانید.»

در راه مدام نذر و نیاز میکردم و سکهای را که قراربود برای روز معلم بگیرم نذر سلامتی اصغر کردم. وقتی به محله گنبد سبز رسیدم، دیدم محله حالت دیگری دارد. حجله گاهی سر کوچه گذاشته شده بود. خوب که نگاه کردم در آن عکس اصغر را دیدم. مثل اینکه همه از شهادت او با خبر بودند به جز من. تا عکس اصغر را دیدم بیهوش شدم. دوست نداشتم دیگر از این خواب بیدار شوم. واقعیتی تلخ برایم به وقوع پیوسته بود و اصغر به اوج آسمانها عروج کرده و مرا با دو فرزند خردسالش در این زمین خاکی تنها گذاشته بود. تا چند روز بعد از شهادت اصغر با تزریق آمپولهای خواب آور، چند ساعتی خواب بودم و باز بیدار میشدم و خیلی بیتابی میکردم. اطرافیان برای اینکه بچهها شاهد بیقراری من نباشند، آنها را از من دور نگه میداشتند.

اصغر را با همان لباس و حتی پوتینهایش دفن کردند. خودش بارها به من گفته بود: حسن را در خواب دیده که از اینکه پوتینهایش را بیرون آوردهاند ناراحت بوده است و نمیخواهد اگر او هم شهید شد پوتینهایش را بیرون بیاورند.

در آخرین لحظات وداع با او سرم را برگوشه تابوت گذاشتم و نایلون روی جنازه را عقب زدم، صورتش را بوسیدم. آثار ترکشی که به پشت سرش اصابت کرده بود، چندان در صورتش پیدا نبود فقط چند قطره خون از دماغش آمده بود. دست روی صورتش گذاشتم و بعد از خواندن فاتحه با او عهد کردم در کنار فرزندانش بمانم و شرط گذاشتم که او نیز قول بدهد مرا پیش خود ببرد و ان شاء الله شهادت نصیب من هم بشود.

در شب خاک سپاری، در منزل پدرم خوابیده بودم. آرام و قرار نداشتم و حتی نمیتوانستم لحظهای چشمانم را ببندم. مهدیه به شدت تب کرده بود و مینالید. گاهی دستش را میگرفتم و به هر صورت ساکتش میکردم. مانده بودم چه کنم؟ در همین فکر از اصغر گلایه کردم. مرتب اشک میریختم و زمزمه میکردم: ببین چقدر بییار و یاور شدم، دستت درد نکند که مرا با کوله باری از مسئولیت تنها گذاشتی و...

ناگهان نور عجیبی خانه را روشن کرد. گویی نور از لامپ وسط اتاق بودکه روشناییاش هزاران برابر شده بود. محو تماشای نور بودم که ناگهان اصغر را دیدم که با همان لباسی که دفنش کرده بودیم از بالا به سمت پایین میآمد. نگاهی به من کرد و گفت: «اگر میخواهی مهدیه را بیرون ببری و میترسی بیا من همراهت شوم. بیاختیار و بدون اینکه به شهادتش فکر کنم، دخترم را بغل کردم و همراه او به حیاط رفتم، کارم که تمام شد، اصغر ما را به داخل اتاق آورد و در را بست و اتاق تاریک شد.

تازه متوجه شهادت او شدم. بدنم سرد شده بود و نمیدانم مهدیه را چگونه خواباندم. بالای سرش نشستم وقتی دستش را گرفتم دیدم تب ندارد. متوجه شدم پدرش به اذن خدا او را شفا داده بود.

اکنون که سالها از شهادت اصغر میگذرد، او همچنان در خاطر من زنده است و در زندگی ما حضوری فعال دارد. هرگاه مشکلی داشتهام به کمکم آمده و راه حلی پیش رویم قرارداده است. من هم سعی کردهام به قولی که دادهام عمل کنم و امیدوارم او نیز به قولی که در عالم خواب به من داد که چنانچه بیتابی نکنم، مرا پیش خود ببرد، عمل کند. ان شاء الله

مصاحبه کننده: محمد دهشیری

نظر شما
پربیننده ها