اين شهادت، آغازي بود بر پايان

کد خبر: ۱۹۴۶۶۴
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۲ - 06October 2011




پنج نفر هستيم؛ من و عليرضا عيسوي و صمد نحاسي و نصرالله سبزي و يک نفر از تهران. شب مي‌شود. در همان وضع خراب سنگر، نماز را مي‌خوانيم. سوسنگرد در محاصره است. يک دانه خرما را پنج قسمت مي‌کنيم. شب تا صبح بيداريم. خوابيدن معني ندارد. کسي هم خوابش نمي‌آيد. هوا تا اندازه‌اي سرد است. من هم لباس گرم ندارم. ژاکتم را در حمله جا گذاشته‌ام. شدت تيراندازي، از دو طرف زياد است. زوزه تيرها براي ما عادي شده است. در خيابان اصلي روبه‌روي پل کمتر کسي عبور مي‌کند. اين خيابان، خيابان اصلي شهر است و تير مسلسل‌هاي مستقيما مسير خيابان را طي مي‌کند. سرتاسر شهر، سنگربندي است. ابتداي جاده‌هاي ورود به شهر را مين‌گذاري يا عموما تله‌ انفجاري گذاشته‌ايم.
وقتي هوا روشن مي‌شود، با دوربين داخل ژاندارمري را نگاه مي‌کنم. چند ماشين ديده مي‌شوند. وسايل دفاعي ما تعداد معدودي موشک آرپي‌جي و چند نارنجک تفنگي است. زمين ژاندارمري هم گلي است و باعث مي‌شود نارنجکها منفجر نشوند.
وقتي آفتاب سطح زمين را پوشاند، من با گروهي، زير آتش، از روي پل گذشتيم و به سمت راست، از طرف ابوجلال شمالي، در داخل پيچ و خم‌ها کوچه‌ها پيش رفتيم. ناامني بسياري کم بود؛ وجود ستون پنجم، خطرناکتر از همه. تا مي‌خواستيم مسير کوچه‌‌اي را طي کنيم وقت زيادي صرف مي‌شد. تانکهاي عراقي در قسمت جنگل زياد ديده مي‌شدند به طرف جاده حرکت کرديم. يک تانک، بدون سنگر در خيابان مستقر بود. تيربار کاليبر 50 مرتب کار مي‌کرد. کمتر کسي بود که بتواند تانک را بزند. ميدان ديد تانک وسيع بود و نفرات روي آن ‌به خوبي ديده مي‌شدند. يکي از بچه‌ها سرپرستي‌ را به عهده گرفته بود. اعلام کرد: «چه کسي تانک را مي‌زند؟» همه خاموش شدند. مثل اين که کسي جرات نمي‌کرد من و محمد کريم علي‌پور حاضر شديم برويم و تانک را بزنيم. آرپي‌جي من دوربين داشت. من يک موشک سوار کردم و علي‌پور هم يک موشک برداشت و به راه افتاديم. مستقيما مي‌بايد از روبه‌روي تانک، از کنار جاده جلو برويم. از داخل جوي کنار خيابان به راه افتاديم. زير لب خدا خدا مي‌کردم. دوربين روي آرپي‌جي سوار بود. علي‌پور با قدم‌هاي سريع، پشت سر من مي‌آمد. به 200 متري تانک رسيديم. دود زياد حاصل از سوخت چوب برق، فضا را گرفته بود. پشت تپه‌اي کوچک از شن که براي ساختن خانه‌اي ريخته شده بند، نشستيم. يک «ياحسين» گفتم و بعد آر‌پي‌جي را روي دوشم گذاشتم. در دوربين نگاه کردم تانک را نزديک آورد. کمي بدنم لرزيد راننده آن، از داخل دهليز تانک بيرون آمد و ايستاد کنار تانک؛ مثل اين که داشت از مناظر شهر ديدن مي‌کرد. تيربارچي هم مدام رگبار مي‌زد. آرپي‌جي را شليک کردم. بلافاصله سرم را بالا آوردم ببينم چه مي‌شود، ولي متاسفانه موشک از زير تانک رد شد. عرق سردي بدنم را گرفت. احساس ضعف کردم. بي‌حد عصباني شدم نمي‌دانستم چه کار کنم. فرمانده هم تير خورده و آن طرف جاده بود. مي‌خواستم موشک دوم را بگذارم ولي فرمانده داد زد: «برگرد، برگرد، زود برگرد.» مي‌خواستم  فرار کنم بروم در يک خانه که در سمت راستم بود. تا رفتم داخل حياط خانه را زدند. بلافاصله خانه دوم هم زده شد. نمي‌دانستم چه کار کنم. بر اعصابم مسلط نبودم. به حياط يک خانه ديگر پريدم. تپه‌اي از کاه جلوم بود. نمي‌دانم چطور از آن تپه کاه بالا رفتم. حواسم از علي‌پور پرت شده بود. نمي‌دانستم او همراه من است يا نه. از آنچه در اطرافم مي‌گذشت، خبر نداشت. رسيدم پشت بام و از آن جا خودم را داخل يک کوچه پرت کردم. فکرم به هيچ جا نمي‌رفت. بعد از لحظه‌اي، خودم را روي زمين ديدم؛ مثل اين که همه اينها خواب بود. تمام بدنم، غرق عرق شده بود. نفس عميقي کشيدم. بعد متوجه شدم چند نفر از برادران، پشت يک ديوار نشسته‌اند و دارند تصميم مي‌گيرند که چه کار کنند. ناگهان خاکستر بلند شد. تمام محوطه ديوار، از شدت حرارت قرمز شد. نفهميدم چه شد. بعد از چند لحظه جلو رفتم. گلوله توپ به ديواري خورده بود که برادران پشت آن نشسته بودند. بعضي از آنها پودر شده بودند، بعضي هم از سوز دل ناله مي‌کردند: «الله‌اکبر... لاالا‌الله.»
فورا زخميها را به دوش کشيدم و با بچه‌‌ها به طرف شهر روانه شديم. علي‌پور را هم ديدم که يک نفر زخمي را به دوش مي‌کشد. تا نزديکي رودخانه، هر کدام خسته مي‌شديم، ديگري کمک مي‌کرد. وقتي به کنار رودخانه رسيديم همان پيرمرد و پيرزن آبگوشت پخته بودند. همگي خورديم و بعد هم به کنار پل آمديم تا به کمک آتش خودي، از پل عبور کنيم. شدت آتش تيربارهاي دشمن خيلي زياد بود و مدام شهر را مي‌زد. براي چند دقيقه‌اي کنار پل مانديم و سه نفري، از پل عبور کرديم. هنوز ماشين جيپي که زده شده بود، روي پل بود و جسد يکي از برادران هم در عقب، راننده هم به فاصله چند متري از جيپ، روي زمين افتاده بود که ما براي رفت و برگشت مجبور مي‌شديم بعضي اوقات پا روي جسدش بگذاريم. بعد از اين که به شهر وارد شدم، مستقيما رفتم به مسجد شهر که در نزديکي پل قرار داشت.
مسجد، پر از زخمي بود. همه زخمي‌ها بدون پوشش گرم، در صحن و حيات خوابيده بودند. يک پزشک بيشتر نبود. بعضي از زخمي‌ها بعد از لحظاتي شهيد مي‌شدند. تمام شيشه‌هاي در صحن شکسته بود. چند بار خمپاره به مسجد خورده بود و بعضي‌ها از زخميها براي بار دوم زخمي شده بودند در مسجد، سري به فرج عسکري زدم. فکر نمي‌کردم که اين خود فرج باشد. وقتي زخمي شده بود او را ديده بودم. وضعش خيلي بد بود. ولي حالا سر پا بود. بعد رفتم پي عبدالرضا آهنکوب‌نژاد که از اهواز بود. او هم زياد زخم داشت و در اثر کمبود دارو، زخمش چرک کرده بود. بعد يک کنسرو لوبيا آوردم و با بچه‌ها خورديم کم‌کم از وضع موجود خسته شده بودم. چند هواپيما در آسمان ديدم. گفتند فانتوم‌هاي خودي است، ولي آنها ميگ بودند و قصد بمباران داشتند.
در اين مدت، به چشم‌هاي خودم، اين خيانت‌ها را ديدم که چه طور بعد از سه روز جنگ و خونريزي هنوز کسي به کمک ما نيامده بود. هنوز شهر در محاصره بود. امام فرياد مي‌زد: «برويد سوسنگرد را آزاد کنيد.» ولي بني‌صدر نامرد مي‌گفت: «هيچ خبري نيست.» از همان موقع بني‌صدر را شناختم.
در اين سه روز هميشه موقع غروب، دلم گرفته است و به ياد غروبي افتاده‌ام که عقب‌نشيني کرديم و شهر به محاصره عراق افتاد. غمگين در سنگر نشسته‌ام. دو سه نفري از بچه‌هاي تهران به کمک ما آمده‌اند. نصرالله سبزي و صمد نحاسي هم نشسته‌اند. عليرضا عيسوي نيست. صمد نحاسي، مرتب از احمد ياد مي‌کند؛ از چگونگي زيستن و مردن او! از اين که در کنارش سر از بدن احمد جدا شد، به شدت گريه مي‌کند و قسم مي‌خورد که هرگز کازرون نخواهد رفت. نصرالله سبزي هم ساکت است و کمتر حرف مي‌زند؛ مدتي در لبنان جنگيده. در عمليات روز اول، تيري از کنار گوشش کمانه کرده است. مي‌گويد: «اميدوارم با تير دوم شهيد بشوم.»
از شغل سابقش سوال مي‌کنم، جواب نمي‌دهد؛ فقط مي‌گويد: «علي ايماني تو چکاره است؟» فهميدم صافکاري دارد؛ چون علي ايماني – پسر عمويم – در صافکاري است.
نزديکي‌هاي مغرب، سري به بچه‌ها مي‌زنم و برمي‌گردم به سنگر. شب تا صبح بيدارم. هوا دارد روشن مي‌شود. هنوز بعد از سه روز، جنگ ادامه دارد. بوي آتش و خون، همه جا را گرفته است. سطح آسمان و زمين، از خمپاره‌هاي منور روشن شده است. ديگر گوش‌هايم صداها را نمي‌شنود و سوت خمپاره‌ها را اصلا متوجه نمي‌شوم. بدنم مي‌لرزد و قلبم به تپش افتاده است. بغض، گلويم را گرفته است. دلم مي‌خواهد گريه کنم، ولي شرمم مي‌آيد. ديگر از وضع سنگر و يکنواخت بودن کار خسته شده‌ام و از اين که چرا کسي به کمک ما نمي‌آمد، رنج مي‌برم.
هوا دارد روشن مي‌شود. يک گروه 9 نفري مي‌خواهند از پل عبور کنند که خمپاره‌اي بر روي پل مي‌افتد و دو سه نفري از آنها به رودخانه مي‌ريزند. يکي از آنها دستش قطع مي‌شود و چند نفر ديگر هم شهيد مي‌شوند. يکي از آناني که در رودخانه افتاده، تقاضاي کمک مي‌کند. حسن صادق‌زاده مي‌رود به او کمک کند، ولي موج آب، او را هم با خود مي برد. علي‌پور هم مي‌رود و تفنگ به گل نشسته آن برادري که دستش قطع شده مي‌آورد.
بعد از نماز، با نصرالله سبزي و صمد نجاسي، کمي از روزگار صحبت مي‌کنيم؛ از اين که در آينده چه خواهد شد و دست تقدير، ما را به کجاها خواهد کشاند.
«بخرد»، فرمانده سپاه مي‌آيد و صحبت از اين است که ما را به کازرون ببرند؛ ولي من اين قرار را ندارم که به کازرون بروم. نگاه حسرت‌آميز سبزي و نحاسي حاکي از آن است که برادر! ما را حلال کن؛ شايد ما شهيد شويم. هر لحظه به ياد غلامرضا بستانپور و بقيه ياران مي‌افتم. از اين که هيچ اطلاعي از آنان ندارم؛ ‌بيش از هر چيز ديگر رنج مي‌برم. غلامرضا تنها کسي بود که بيش از ديگر برادران، او را دوست مي‌داشتم.
ساعت 6:30 صبح است، از طرف مسجد اعلام مي‌کنند؛ «آرپي‌جي‌زن برود.»
مي‌روم مسجد کيسه خرج بگيريم که در حياط مسجد، بخرد را مي‌بينم. بعد از سلام و احوالپرسي، ‌گريه‌ام مي‌گيرد. هر لحظه به ياد جسد احمد و شهادت اکبر و خسروي مي‌افتم. از اتاق کنار آبدارخانه، کيسه را مي‌گيرم و از مسجد خارج مي‌شوم. در بين راه، اسکندري را مي‌بينم. مي‌گويد: «کمک مي‌خواهي؟»
مي‌گويم: «بله، بيا.»
بعد کوله را به پشت او مي‌بندم و از داخل سنگر، آرپي‌جي را برمي‌دارم و يک موشک به آن مي‌بندم. آماده حرکت از روي پل مي‌شويم. زيرا آتش سمت چپ، با سرعت خودمان را به آن طرف پل مي‌رسانيم و خميده، از کانال ميان درختان پياده‌رو، در بغل ژاندارمري، جلو مي‌رويم. در همين لحظات اسکندري مي‌گويد: «نصرالله! اين غلامرضا است.»
در همين موقع، انفجار توپي، همراه با دود و خاکستر، توجه مرا به خود جلب مي‌کند. همه جا تاريک مي‌شود. ديگر چيزي نمي‌بينم. از بوي باروت دارم نفس مي‌زنم. براي لحظه‌اي گوشم کر مي‌شود. بعد از صاف شدن هوا، برادري مي‌بينم که دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فرياد مي‌زند: «الله‌اکبر...،‌برويد جلو... مي‌رويم کربلا.»
برادر ديگري دست چپش قطع شده که تنها قسمتي از آستين لباسش را نگه داشته است. دکمه آستين را باز مي‌کند و دست خود را بر زمين مي‌اندازد و مي‌گويد: «من مي‌‌خواهم جلو بروم.» و حاضر نمي‌شوم به مسجد برود و پانسمان شود. همه چيز را فراموش کرده‌ام و تنها در انديشه چگونگي اين جمله‌ام. از کوچه‌ها مي‌گذريم. تانکهاي دشمن در جنگل هستند که با شهر فاصله‌اي ندارد. کوچه‌هاي شهر، از راه ورودي؛ مستقيما به جنگل ختم مي‌شود و کوچکترين حرکتي، دشمن را متوجه مي‌کند. بعد از يکي دو ساعت، چند تانک و نفربر مي‌زنيم. ولي هر تيري که از طرف ما به طرفشان شليک مي‌شود، ده برابر توپ و موشک مي‌آيد.
ساعت 10:30 برمي‌گرديم، سوسنگرد از محاصره عراقي‌ها بيرون آمده است. وقتي از پل مي‌گذريم و مي‌آييم کنار سنگر، وضع را طور ديگري مي‌بينم. انگار همه چيز عوض شده است. سنگرهاي کنار خيابان خراب شده‌اند و شاخه‌هاي درختان خرد شده و کف خيابان ريخته، منظره عجيبي است! فضا غمناک است. از يکي دو نفر که از آنجا گذر مي‌کنند، جريان را مي‌پرسم. جواب نمي‌دهند. اطراف مسجد، خلوت است و کسي ديده نمي‌شود. مسجد از زخميها خالي شده. آنها را به اهواز برده‌اند. روبه‌روي مسجد، حسن صادق‌زاده را مي‌بينم که مرتب اين طرف و آن طرف مي‌رود. بني‌امري هم دارد دنبال بنزين مي‌گردد تا ماشين نيساني که آن جا است، روشن کند. از صادق‌زاده مي‌پرسم، مي‌گويد بخرد و چند نفر ديگر زخمي شده‌اند. ولي من دلم گواهي مي‌دهد که بعضي‌ها شهيد شده‌اند. درک کرده‌ام که سبزي و بستانپور و نحاسي شهيد شده‌اند.
با آرپي‌جي و کوله پشتي سوار مي‌شويم مي‌آييم اهواز؛ با احمدي، ماشين روبه‌روي بيمارستان رازي ترمز مي‌کند بچه‌ها ناهار مي‌خورند. مثل اين که به دنيايي ديگر آمده‌ام. مي‌رويم به بيمارستان‌ هتل نادري. مي‌خواهم داخل شوم که نمي‌گذارند. بعد به داخل يک مدرسه مي‌روم. بعضي از برادران را آنجا مي‌بينم. ديگر برايم مشخص شده که غلامرضا شهيد شده است. شهدا، حميدي و سبزي و بستانپور هستند و تعدادي هم زخمي شده‌اند.
در مدرسه، صحبت از کازرون است. قرار است همه بروند و برگردند من هم مصمم مي‌شوم که تا آخرين قطره خونم، راه برادر شهيدم را ادامه بدهم. در مدرسه متوجه مي‌شوم که غلامرضا با 11 نفر ديگر از برادران، در سه روز محاصره سوسنگرد، در محاصره عراقي‌ها بودند و غلامرضا مرتب مي‌گفته: «من تاسوعا شهيد مي‌شوم.» اين شهادت، آغازي بود بر پايان.
بعد از تحويل و تحول سلاحها، به کازرون مي‌آييم؛ شب عاشورا، 28/8/59.
اين مدت که در کازرون هستم، علاقه‌ام به عليرضا عيسوي زياد شده و با سعيد پرويزي آشنا شده‌ام که در ظرف چند روز با هم صميمي شده‌ايم و تا سفر بعدي، ما سه برادر هستيم که همديگر را به شدت دوست خواهيم داشت.

راوي: شهيد نصرالله ايماني

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار