لحظه های انقلاب(4)

کد خبر: ۱۹۶۵۶۱
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۷ - 17October 2012
قسمت چهارم برش هایی از کتاب "لحظه های انقلاب" پیش روی شماست. شهید دکتر محمد مفتح درباره ی این کتاب گفته است: «با مطالعه ی مختصری از قسمت های کتاب لحظه های انقلاب، محتوا را غنی و عبارات را جالب و زیبا یافتم. نویسنده سعی کرده تا آن جا که خود ناظر عینی حوادث بوده، وقایع انقلاب را نقل کند. در قسمت هایی که من دیدم، امانت و صداقت نویسنده متجلی بود.»



***



... ناگهان دیدم سرباز سرک کشید. نعره زدم: «بیا» و خودم را کشیدم تو و از پشت شیشه دیدم سرباز نشانه رفت. درست ده قدمی پسر بود. پسر برگشت و چشمش افتاد به سرباز. ... رگبار شروع شد. پسر بال بال می زد و مثل فنر جست جست می کرد و مثل آهو می پرید. همه جا ماشین بود. راهی نبود. سرباز ضامن را گذاشته بود روی رگبار ژ-3. وقتی هر بیست تیر را خالی کرد، برگشت و خم شد و دوید. من پسر را دیدم که جست زد و آمد به طرف من. در را باز کردم. افتاد توی بغلم. گفتم: «چی شد؟» گفت: «هیچ چی!» و بعد گفت: «آب» و افتاد. (ص98)



*



از چند روز پیش که ازهاری در پی فرار از مسئولیت و جواب دادن به استیضاح نمایندگان به ظاهر مخالف درِ مجلس را تخته کرده بود و مثل آموزگار که در تابستان تعطیلات تابستانی اعلام کرده بود، حالا باز تعطیلات زمستانی اعلام شده بود و کشت و کشتار زیادتر شده بود و حتی ریخته بودند استادان دانشگاه را که در دانشگاه متحصن شده بودند، شبانه زده بودند و تار و مارشان کرده بودند و استاد نجات اللهی را هم که از همه شان جوان تر بود و تیز تر و برنده تر و شاید هم باعث و بانی متحصن شدن او بود کشته بودند و در تشییع جنازه اش چند نفر و یک سرهنگ را هم که ول کرده بود و آمده بود توی مردم، کشته بودند و حالا امروز همه به بهشت زهرا آمده بودند. شهید پشت شهید می آمد.

... شهید روی دست بود و انگار روی آسمان پرواز می کرد. مردم مثل توپ می غریدند: «این سند جنایت پهلوی! ...». آن طرف یکی دیگر را داشتند می بردند. بچه بود. همه گریه می کردند. می گفتند توی بغل مادرش با مادرش تیر خورده. زنها «علی اصغرم علی اصغرم» گویان دنبالش می دویدند. (ص105)



*



به خانه که رسیدم اخبار هشت و نیم شروع شد. اخبار امشب اخبار ترس و وحشت و بدبختی و بی غذایی و بی نانی و بی آبی و بی برقی است - انگار همه چیز در ایران تمام شده و همین. دیروز دولت ناگهان متوجه شده بود که انبار سیلوها خالی و مخازن بنزین و نفت خالی منبع آب خالی است و از فردا همه باید بنشینند و منتظر مرگ باشند. ... در دل خندیدم و پیش خودم گفتم: باز هم اشتباه. اشتباه روی اشتباه. این فکر فکر امریکایی است. ...



شنبه صبح زود راه افتادم - انگار اگر یک دقیقه دیرتر می رسیدم از حقوقم کسر می شد - انگار سر کار می رفتم. امروز 9 دی سالگرد کشتار قم و چهلم شهدای مشهد، «آقا» عزای عمومی اعلام کرده. ترس و دودلی ها از جانم کنده شده بود. سبک و قبراق از خانه زدم بیرون. ... (ص111)



*



چقدر دختر؟ معلوم بود از اینجا و آنجا و از همه جا آمده اند و ... دخترهای بی چادر هم بودند. آدم دیگر به دخترها نمی توانست نگاه کند. می دیدم هیچ پسری به صورت هیچ دختری نگاه نمی کند. این عجیب بود. هیچ کس هیچ توجهی به دخترها به عنوان دختربودن یا زن بودن نمی کرد. (ص116)


*

… پنجه های خونی بر دیوار بود. با خون به دیوار نوشته بودند. … می شد دید که هنگام نوشتن هی خون سر انگشت تمام شده و باز نویسنده انگشتش را زده در خون و باز دنبال کلمه را گرفته، ده ها بار پشت سر هم سرتاسر دیوار نوشته شده بود. ... همه جا خون بود. کسی پایش را روی لکه های خون نمی گذاشت. شمع ها می سوخت و روی پنجه های خونی سینه ی دیوار، گل خشک شده بود. دورش گل میخک با چسب چسبانده بودند.

… برای این که سرباز شک نکند، گاهی به پشت مجله فردوسی که برخلاف همه منتشر می شد، نگاه می کردم. خوشحال بودم. دست مهدی بهار یکی از همان روشنفکرها رو شده بود. دکتر مهدی بهار نویسنده ی «میراث خوار استعمار». چه هارت و پورتی می کرد برای کانون نویسندگان. (ص128و9)

*

آمدم سر چهارراه و رفتم به طرف استانبول و چپیدم توی قهوه خانه. گفتم دیزی بیاورند. قهوه خانه شلوغ بود. عکس شاه نبود. هیج جا نبود. عکس خمینی اما روی شیشه بود. همه به عکس نگاه می کردند. خمینی مثل شیر بود. مردی به قهوه چی گفت عجب دل و جراتی داری تو هم ها؟ و بعد عکس را نشان داد و گفت: «وردار میان می زنن دکون و مغازه تو داغون می کنن ها! اون پایین چن جا رو زدن درب و داغون کردن». قهوه چی گفت:‌«فدای یه موی ریشش! کیف می کنم نیگاش کنم.» (ص142)

*

… گفتم: «داداش چی می گی؟ پیش کی بریم؟ یه مشت دوست و رفیق دور هم جمع شدن اسمشو گذاشتن کانون نویسندگان ایران. به خاطر اسم که آدم جایی نمی ره. آیا من به خاطر مسائل دینی به خاطر این که شاه اسمش محمده باید راه بیفتم برم مسائل دینی و مشکلات مذهبی مو از اون بپرسم؟ … بلند شم برم پیش کسی که خود و دوستانش ده دوازده ساله در موسسه ای مسئول سانسور کتاب هستن و اون قدر اداره ی سانسور بهشان اطمینان داره که کتاب های موسسه و کانون شونو دیگه برای چاپ به اداره سانسور نمی دن، از اداره نگارش و سانسور شکایت کنم که بیان به دادم برسن که سانسور پدرم رو درآورده؟ برم پیش کسی که به جای حق التالیف گرفتن حاضره پول دستی هم به ناشری بده تا ده بیست صفحه ترجمه و نقد و بررسی و بدوبیراه به این و اون گفتنش چاپ بشه و به عنوان منتقد و صاحب نظر اسمش بیفته سر زبونا …

برم پیش محقق و متفکری که به این نام دوستانش در روزنامه ها مشهورش کردن و تابه حال نه یه صفحه تحقیق کرده و نه یه شب فکر، از فکر و اندیشه بگم؟... برم پیش مترجمی که خود با هزار زبان گفته و با ارائه کاراش ثابت کرده که در اثر شکست در نویسندگی و عدم خلاقیت به ترجمه روی آورده، حرف از نویسندگی و خلاقیت بزنم؟ … » … (ص159)

*

می گفت:‌ «اگه شاه بره و خمینی بیاد، بدبختی شروع می شه. اگه انگلستان لوازم یدکی نفرسته و مخالفت کنه، خوب معلومه واضحه در کارخونه بسته می شه. و دوازده هزار کارگر بیکار می شن. وضع بدتر می شه. یه آخوند که فقط بلده بره سر منبر و روضه بخونه و وعظ کنه، از کارخونه و کارگر و مونتاژ و لوازم یدکی موتور و گیربکس و سیاست و این چیزا که سررشته نداره! … (ص162)

*

شاید اگر روزی برسد که خمینی بیاید و دادگاه های انقلاب تشکیل بدهد، این ها جلو بیایند و باز همین وکلای مجلس که به شریف امامی و ازهاری و حالا به این بختیار که رای اعتماد دادند و همین وزرای کابینه اش و همین دوستان دادستان و وکیل و قاضی و نزدیکانشان «هویداها» و «آموزگارها» و «داریوش همایون ها» و خیلی کسان دیگر را دادگاهی کنند و در نهایت یکی دو سالی در زندان های مخصوص نگه شان دارند و بعد هم تبعیدشان کنند به باغ ها و دهات و ییلاق ها تا بعد که یک مشت پاسبان و این گداگشنه ها را حساب شان را رسیدند، برگردند سر کارهایشان و یا بازنشسته بشوند و بروند شرکت خصوصی و دفتر ساختمانی و مرغداری و گاوداری راه بیندازند و باز بخورند و ببرند و زندگی کنند – تابه حال که چنین بوده- انقلاب مشروطیت که چنین بود. ما که نمی دانیم. ما فقط می دانیم یم نفر به پشتیبانی مردم محروم مظلوم ستمدیده می خواهد علی وار و حسین وار، طاغوت ها و یزیدها و شمرها را کله پا کند و ریشه شان را از بیخ بزند. … اما آیا این ها می توانند حتی یک روز مثل خمینی زندگی کنند و خمینی وار تصمیم بگیرند و خمینی وار عمل کنند؟ (ص165)

*
نظر شما
پربیننده ها