ترا بردم كه رد گم كنم...

کد خبر: ۱۹۴۶۸۷
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۰ - ۰۷:۳۹ - 03September 2011

 

من با شهيد ارتباط زيادي داشتم. تا اينكه يك روز به من گفت كه يك مسافرتي مي خواهيم برويم طرف زاهدان. گفتم: خوب برويم. در آن زمان قبل از برنامه ها ريشمان را خيلي كوتاه مي كرديم. ولي يك ته ريش داشتيم. بعد گفت: سبيلهايت را بگذار يك كمي بلندتر شود و ريشت را هم با تيغ بتراش. بعد به اتفاق ايشان با اتوبوس به زاهدان و ايرانشهر رفتيم و در آنجا در يك مسافرخانه يك اتاق گرفتيم. ايشان مرا در مسافرخانه گذاشت و گفت من مي روم بيرون و زود برمي گردم. اگر هم يك موقعي دير آمدم، نگران نشوي و به جايي هم مراجعه نكني و منتظر من باش كه حتماً مي آيم.  بعد هر چه خواهش كردم كه به ما بگو گفت: نه.
رفت و درست بعد از دو روز که ما را در نگراني گذاشته بود برگشت و گفت برويم. من هر كار كردم، ايشان موضوع را نگفت. بالاخره به مشهد برگشتيم تا بعد از پيروزي انقلاب چيزي از آن موضوع از ايشان نشنيدم. چند دفعه هم سئوال كردم كه آن جريان چه بود. تا اينكه در عمليات سپاه  گفت آنجا من نامه اي داشتم براي مقام معظم رهبري (آيت ا... خامنه اي) من بردم خدمت ايشان دادم و جوابش را هم گرفتم. بعد ايشان گفتند اوستا عبدالحسين اين مسيري كه ما از اين اتاق به آن اتاق مي رويم، در معرض ديد ساواكيها است. حالا كه آمدي اينجا اگر بتواني يك كاري كني كه در حين رفت و آمد ما نبينند، خيلي خوب است. من هم قبول كردم و سريع آجر ريختم و آنجا را به وسيله ديوار بالا بردم. اين جريان بود كه دو روز آنجا گير كردم. بعد آقا آمدند و گفتند: چون اين ديوار را درست كردي، اينها اگر تو را ببينند مي گيرند. گفتم: نه من سرم را با چيفه در موقع كار بسته بودم. بالاخره آقا مرا از مسير ديگري از آنجا خارج كردند كه گير نيفتم و مرا آوردند. يك جايي كه اصلاً نفهميدم كجا هستم. بعد كه آدرس مسافرخانه را دادم توانستم بيايم. اين خاطره را خود آقا كه به منزل شهيد رفته بودند براي خانواده اش تعريف كردند. اين يك خاطره دست اولي بود كه من در جايي نگفته بودم تا موقعي كه خود آقا اين را تعريف كردند. بعد ما هم آن را تعريف مي كرديم.


راوي:سيد كاظم حسيني
******
 ‌ يك روز آقاي برونسي به منزل آمدند و گفتند : ما مي خواهيم براي كار بنايي به ايرانشهر برويم . وقتي مي خواست برود ، ديدم يك دبه روغن هم گرفته است ، گفتم اين روغنها را مي خواهيد چكار كنيد ؟ گفت: اينها را مي خواهم ببرم و آنجا با بچه ها بخوريم . بعد از چند روزي از ايرانشهر برگشتند در حالي كه تعدادي نوار و اعلاميه آورده بود گفتند: اگر بداني كجا رفتم و چه كار كردم . توضيحي در رابطه با اينكه كجا رفته و چكار انجام داده بود ، نداد . تا اينكه بعد از شهادت ايشان مقام معظم رهبري به منزل ما مشرف شدند فرمودند : آقاي برونسي به ايرانشهر آمده بود تا از من خبر بگيرد روغن هم آورده بود _ در حالي كه بچه هاي شهيد نشسته بودند آقا اين مطلب را فرمودند _ و ادامه دادند كه من به شهيد عرض كردم اگر كسي مي بود كه جلو پنجره هاي خانه را ديوار كند كه ما اصلا ديده نشويم خيلي خوب بود . ايشان در حالي كه در اين شهر غريب بودند رفتند و با يك بناي ديگر مقداري سيمان و گچ تهيه كرده و آوردند و جلو پنجره ها را ديوار كردند به نحوي كه نورگير نداشت . زماني هم كه از ايرانشهر برگشته بودند به ما اجازه نمي دادند كه پنكه را روشن كنيم ، آب سرد نمي خوردند. مي گفتند : بيا برو ببين آقا كجا زندگي مي كند . ايشان ديگر جلو پنكه نمي نشستند . آب سرد و چاي نمي خوردند. حتي خدا شاهد است . متكي زير سرشان نمي گذاشتند و روي زمين مي خوابيدند.


********


يك بار ديگر راهپيمايي شد و شيشه هاي بانك را شكسته بودند . باز ديدم ايشان دوباره نيامدند . سه چهار روزي گذشت گفتيم : حتما دوباره ايشان را گرفتند . ديگر برايمان عادي شده بود . زندانيش هم براي ما عادي شده بود ، بس كه ايشان از اين كارها انجام داده بود و هميشه ايشان از خانه بدون غسل شهادت بيرون نمي رفت سر كار هم كه مي رفتند ايشان غسل شهادت مي كرند و بعد سر كارشان مي رفتند مي گفت : آدم همينطور كه دارد راه ميرود شايد يك كاري شد و شهيد شد و پس بهتر است كه غسل شهادت كند . ايشان ديگر رفتند و نيامدند . بعدا فهميديم كه ايشان را گرفتند . دوباره همان نوارها و كتابها و وسائل را سريع جمع و جور كردم ، چون گفتند : مي آيند به خانه تان مي ريزند و بازرسي مي كنند و من اين وسائل را بردم درب منزل همان نفر قبلي گغتم : شما همين نوارها را نگه داريد ، ايشان نيامده اند ، حتما ايشان را گرفته اند . اين بنده خدا اين مرتبه گفت : حاج خانم من ديگر جرأت نمي كنم . ديگر من از بچه ها اجازه ندارم كه بگيرم . ترسيده بودند چون ايشان زندان بودند . تا اينكه طلبه ها آمدند و اعلاميه هايي كه از پاريس آورده بودند را شبانه زير پله هاي سيماني جاسازي نموده و روي آن را سيمان كردند . گفتند : اين اعلاميه ها همينجا باشد . نوارها را بدهيد به همان كسي كه آن دفعه داده ايد . خودم نوارها را داخل كيسه كردم و بردم ايشان قبول نكردند گفتند اين استاد عبد الحسين هر روز اين كارش شده و پدرم گفته چيزي از شما قبول نكنيم . بعد آمدم يكي از اين قاليهاي كوچك دم دري كه داشتيم ، نوارهاي امام خميني را جدا كردم و ميان قاليها گذاشتم چند تا از امام خميني نوار حساس داشتند كه خيلي مهم بود . آنها را گذاشتم زير متكا يك لايش پنبه و يك لايش هم همين نوارها بود جاسازي كردم و گفتم ، هرچه خدا مي خواهد . اينها را گذاشتم داخل متكا و سرش را دوختم . كتابها را داخل قابلمه گذاشتم . آن زمان چراغ علاءالدين داشتيم _ اينها را هم در زيرزمين داخل علاء الدين گذاشتم و گفتم : هرچه خدا مي خواهد ديگر از اين بيشتر عقلم نكشيد كه چكار كنم . اما از جلوتر خودم را آماده كرده بودم . چون احتمال مي دادم كه هر آن امكان داده مأمورين به خانه ما حمله كنند . تا اينكه يك وقت ديدم همسايه ها آمدند و گفتند مأمورين دارند مي آيند . الان همان حياط است . همينطور كه نشسته بودم حسن آقا بود و مهدي و حسين _ يك دفعه ديدم كه چند نفر داخل حياط ريختند و گفتند : همانجا بنشين بلند نشوي . همين متكا را نشاني داشتم زود همين متكا را گذاشتم روي پايم و بچه ها را هم گذاشتم روي پايم . در آن لحظه فقط خدا بود كه ما را راهنمايي مي كرد و ما نه تجربه اي داشتيم و نه سواد الان حسن آقا كه مي بينيد الان يك كمي زبانش مي گيرد از همان موقع ترسيد . اين بچه اول گنگ شد . كم كم زبانش باز شد . اين بچه ها دور من و اين بچه را هم گذاشتم روي پايم و پايم را دراز كردم و متكا را روي پايم گذاشتم و گفتند : از جايت بلند نشوي باور كنيد كه اگر همان قالي را اينها برداشتند ديگر كارمان تمام بود . هرچي گشتند مثل اينكه كور بشوند . حالا عنايت امام زمان و اينها بود هرچه گشتند ، هيچ چيز پيدا نكردند و رفتند و هيچ چيز گيرشان نيامد بعد ديدم حسن آقا نمي تواند صحبت كند . ترسيده بود ، آن زمان مثل حالا نبود كه بچه ها با تفنگ و اينها آشنا باشند ، من خودم همانجا يك مريضي به سرم آمد كه حالت غش به من دست داده بود ، هرجا مي رسيد حالم به هم مي خورد.

راوي:معصومه سبك خيز
***********


 ‌ ايشان وقتي كه از زندان آزاد شده بود از شكنجه هايي كه ديده بودند براي ما چيزي تعريف نمي كردند . اما وقتي دوستان طلبه اش به خانه ما مي آمدند اينها را مي برد به اتاق ديگر و هرچه شكنجه ديده بود نقل مي كرد . مي گفت : در زندان به قدري جاي ما تنگ بود كه به نوبت چند نفر مي خوابيديم و چند نفر ديگر مي ايستاديم . در ادامه مي گفت : با تخم مرغ و شيشه كوكا ما را شكنجه مي كردند . نحوه ريخته شدن دندانهايش را تعريف مي كرد و جالب اينجا بود كه تمام اين صحبتها را با حالت خنده نقل مي كرد . مي گفت : همان اول كه ما را گرفتند فكر مي كردي چه كسي را گرفته اند . دور ما را گرفتند يك مسلسل را به پشتم گذاشتند ديگري را روي سينه ام و يكي هم سيلي مي زد و مي گفت: پدر سوخته بگو دوستان شما چه كساني هستند . گفتم : من هيچ دوستي ندارم تك و تنها هستم ، يكي از آنها گفت : نگاه كن پدر سوخته را هرچه كتك مي زنيم رنگش تغيير نمي كند . مي گفتند : ترا مي كشيم ، مي گفتم : بكشيد . به من هم هميشه سفارش مي كرد كه اگر ساواكي ها آمدند و گفتند : شوهرت چه كاره است بگو بنا است . هر روز مي رود سر كار من چيزي نمي دانم . مرتب مي خنديد و مي گفت : به دهانم مي زدند هر دنداني كه مي افتاد مي گفتند . پدر سوخته دندانهايش دارد مي ريزد و كسي را لو نمي دهد . گفتم : من كسي را ندارم ، مرا اشتباهي گرفته ايد ، من كسي نيستم .


********
 ‌ در سال 52 يك روز آقاي برونسي مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من مي روم كاري دارم و بر مي گردم اگر من دير آمدم شما همينجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : كجا مي خواهي بروي ، هيچ نگفت و رفت و شب نيامد و من خيلي نگران بودم . چون مي دانستم كه انقلابي است . روز بعدش كه آمد ديدم كه خيلي خوشحال است . هنگام برگشت به مشهد هرچه خواهش كردم باز چيزي گفت ولي بعد از پيروزي انقلاب يك روز گفتم : آن رفتن به زاهدان را بگو چه بود . بالاخره تعريف كرد و گفت : آقا من آنجا پيغامي از نماينده ويژه امام راحل در مشهد براي مقام معظم رهبري كه در ايرانشهر در تبعيد به سر مي برد داشتم . گفتم : پس چرا ما را بردي با خودت ؟ گفت : ترا بردم كه رد گم كنم چون جوان بودي .

راوي:سيد كاظم حسيني


***********
 ‌ براي من از روستاي ديگري هم خواستگاري آمده بودند. وقتي پدر شهيد برونسي فهميده بود كه به خواستگاري من آمده اند، پدرم ناراحت شده و شبانه به روستاي ديگر رفتند و خبر دادند كه بين فاميل وصلت كرده ايم. با چند بزرگتر به خواستگاري آمدند. پدرم گفتند: جايي كه ايشان باشند چرا ما به جاي ديگري كه نمي شناسيم دختر بدهيم. پدرم _ خدا رحمتشان كند _ مي گفتند: اين برونسي نماز شبش به دنيا ارزش دارد، باشد هيچ چيز نداشته باشد. ما هيچي نمي خواهيم. پدرم چون روحاني مسجد بودند با من صحبت كردند كه: بابا وقتي من به مسجد مي روم مي بينم هيچ كس مسجد نيست. اما ايشان نماز شب مي خوانند و اين نماز شب به دنيا ارزش دارد. بعد از چند روز مراسم عقد انجام شد و هشت ماه عقد بوديم.

راوي:معصومه سبك خيز


***************
 ‌ شهيد مي گفت : يك روز مادر خانم من به من گفت : عبدالحسين بدو ، بدو ! كه الان همسرت فارغ مي شود . بدو و يك قابله بياور . من هم سوار موتور شدم رفتم دنبال قابله . وقتي كه مي خواستم از چهار راه شهدا بگذرم ، ناگهان چشمم به گلدسته هاي حرم امام رضا (عليه السلام) افتاد . مي گويد ، اصلاً بطور كل كارم را فراموش كردم و سر موتور را كج كردم و يطرف حرم امام رضا (عليه السلام) رفتم . بعد از خواندن زيارتنامه و نماز و رفع خستگي تازه يادم آمد كه دنبال قابله آمده ام . يكي دو ساعت گذشته بود . وقتي به خانه برگشتم به خاطر سر و صداي زياد موتور آنرا دو تا كوچه پايين تر گذاشتم و آهسته و آهسته به طرف خانه رفتم . وقتي به خانه رسيدم ديدم مادر خانم جلوي در ايستاده و منتظر است با خودم گفتم : الان حتماً يك سيلي به گوشم خواهد زد . امّا دستي به پشتم زد و گفت دستت درد نكند عجب قابله اي فرستادي . من هم قضيّه را تعريف نكردم . وقتي وارد منزل شدم . بچّه متولّد شده و اوضاع هم آرام بود . بعد از مدّتي كه ماجرا را از خانمم پرسيدم گفت : وقتي دنبال قابله رفته بودي ،‌ خانمي آمد و گفت كه عبدالحسين مرا فرستاده است . از خانمم پرسيدم كه آن خانم كي بود ؟ مي گويد: من سئوال كردم، اما او گفت: مرا عبدالحسين فرستاده و اين كارش را انجام داد. رفت و پولي هم نگرفت.

راوي:محمد رضا تيموري
 

نظر شما
پربیننده ها