نثارجاوید: شهید باکری به ما گفته بود یا شهید می شوید یا اسیر(1)

کد خبر: ۱۹۶۶۳۰
تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۱ - 26December 2012

غلامحسن نثارجاوید در سال۱۳۴۶ در شهر سراب  متولد شده است. وی پس از تحصیل در مقاطع ابتدایی و راهنمایی و درک روزهای پرحادثه انقلاب ، به دوره دبیرستان رفت که همزمان با آغاز جنگ تحمیلی و اعزام نیرو به مناطق عملیاتی شد. در همین زمان نثار جاوید به همراه چند تن از دوستان همکلاسی به سوی جبهه ها شتافتند و در عملیات خیبر با همه مقاومت خود به اسارت دشمن بعثی در آمد.

در زیر بخش اول گفتگوی با این آزاده گرانقدر را می خوانید:

 

* اولین بار کی به جبهه اعزام شدید؟

سال دوم دبیرستان در رشته علوم انسانی مشغول به تحصیل بودم که از طرف مدرسه به جبهه اعزام شدم. یک روز در مدرسه اعلام کردند که هر کسی که می خواهد به جبهه اعزام شود بگوید. من هم بسیجی بودم و داوطلب شدم. البته از ۱۳ سالگی هوای جبهه رفتن در سرم بود اما مدام به من می گفتند سن ات اجازه نمی دهد. تا اینکه بالاخره در ۱۶ سالگی اعزام شدم.

از مدرسه که ثبت نام کردم. به مسئول تربیتی که مسئول ثبت نام بود گفتم: اسم من را بنویسید اما کسی متوجه نشود! گفت: چرا؟ گفتم: نمی خواهم خبر داشته باشد.

من دانش آموز شیطانی بودم. بچه ها با هم خیلی صمیمی بودند. با اینکه خیلی شیطنت می کردم، اما شاگرد دوم کلاس بودم و مورد توجه معلم ها.

معلم تربیتی که آمد گفت: فردا اعزام است هر کسی می خواد برود و حلالیت بطلبد. بچه ها به هم نگاه کردند. از هم پرسیدند: کی ثبت نام کرده است؟ بعد که متوجه شدند من داوطلب شدم، چند نفری بلند شدند و گفتند: ما هم می آییم. چند نفری هم آمدند.

 

* در اولین اعزام به کدام منطقه رفتید؟کدام پادگان آموزش نظامی دیدید؟

اولین اعزام به منطقه غرب بود و ما را به  پادگان ابوذر بردند و آنجا تمرین  و آموزش نظامی دیدیم. یک هفته به مرخصی آمدم و مجددا برگشتم. اسفند ماه سال ۶۲ ما را برای عملیات به کردستان و دشت آزادگان بردند تا در عملیات خیبر در منطقه جزیره مجنون شرکت کنیم. من از لشگر ۳۱ عاشورا اعزام شدم و شهید مهدی باکری فرمانده لشگر بود.فرمانده  تیپ  ما در  شب عملیات حمید باکری بود و من در گردان علی اکبر(ع) بودم. فرمانده گردان هم آقای صبور بچه های خلخال بود که با ما اسیر شد.

قبل از عملیات خیبر شهید باکری، سرش را تراشیده بود  و مانند حجاج بود. بالای دشت آزادگان همه نیروها را جمع کرد و ایستاد. گفت: عزیزان هر کسی دوست دارد برگردد همین امروز برگردد. این عملیات، عملیاتی است که یا همه شهید می شوند یا اسیر. همه لبیک گفتند و راهی عملیات شدند.

 

* معرکه ورودی عملیات چگونه بود؟در عملیات شما چه مسئولیتی داشتید؟

عملیات آغاز شد. چاه های نفتی داشت می سوخت. با هلی کوپتر دو پره به نام شونک ، نیرو را آن طرف جزیره مجنون هلی برد کردند. ما ۵ نفر آر پی جی زن و کمک آر پی جی زن و تیربارچی بودیم جا نشده بودیم و با هلی کوپتر جنگی رفتیم. من کمک آر چی جی زن بودم. تاز هلی کوپتر که پیاده شدیم ؛ دیدم اسرای عراقی را به عقب می برند  و با کیک و بیسکوییت ازشان پذیرایی می شود. بعضی از اسرای عراقی را با هلی کوپتر می بردند و بعضی ها را با قایق به پشت جبهه انتقال می دادند.

نماز مغرب و را عشا را خواندیم و راه افتادیم. تا آن لحظه درگیری نداشتیم. تا نماز صبح باید منطقه خود را پاکسازی می کردیم و جلو می رفتیم. نزدیک سه راهی بصره که رسیدیم، حمید باکری پشت بیسیم با مهدی باکری و همت صحبت می کردند. گفتند: وقت تنگ است. سریع نیروها را برگردانید. چون ۷۰ کیلومتر راه رفته بودیم نمی توانستیم از آن راه برگردیم. به پشت عراقی ها رسیده بودیم و اگر صبح می شد ما را راحت می دیدند. هوا که روشن شد، عراقی ها دیدند ما پشت سرشان هستیم. اینجا دیگر درگیری ها شروع شد. عراقی ها خیلی از تانک ها و مقرهایشان را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. بچه ها اندک مهماتی که داشتند به کار بردند. به جاده اصلی که به جزیره می خورد رسیدیم. در اینجا دیگر مهمات تمام شده بود و نیروهای عراقی ها  متوجه شدند. همین شد که تمام هلی کوپترهای جنگی عراقی ها بلند شدند. بچه ها کنار جاده مانده بودند، و نیروهای عراقی ها به سوی ما می آمدند و آن سمت جاده سنگر می گرفتند. در همین جا به جایی ها یکی از بچه ها بچه مشکین شهر که اسمش علی بود کنار ما بود.به پایش موشک هلی کوپتر اصابت کرد و قطع شد و فقط پاشنه پایش ماند. پوتنیش را درآوردیم و پایش را بستیم. با همین وضع با هم اسیر شد.

بچه ها همه پخش شده بودند و از بالا هدف تیر عراقی ها می شدند. یک فرمانده گروهان داشتیم به اسم صمد آقا. گفت: چهل نفر با من بمانند. بقیه جاده را بگیرند و به سمت جزیره بروند. من همراه این چهل نفر بودم. یک جاده خاکی به مقر اصلی عراقی ها می خورد. پشت مان آزاد بود.

 

* نیروهای عراقی به چه صورت شما را به اسارت درآوردند؟

ساعت ۸ صبح بود. عراقی ها سوار تانک ها شدند. عراقی ها چون دید نداشتند .بچه ها مقاومت می کردند و نمیروهای عراقی به خیال اینکه نیروهای ما زیاد است جلو نمی آمدند. از اسلحه های شهدا و آر پی جی های عراقی ها که جا ماند بود استفاده می کردیم. تا چهار بعدازظهر این درگیری ها ادامه داشت. بچه ها دیگر مهمات نداشتند. حتی یک گلوله. تازه اسیر هم گرفته بودیم. هنگامی که عراق با هلی کوپتر به ما حمله کرد و به طرفما موشک شلیک نمود ؛ این دو نفر اسیر مردند و تعدادی از بچه ها هم شهید شدند. یادم است یکی از رزمنده ها که کنار من بود بر اثر اصابت موشک مغزش متلاشی شد و به صورت من پاشید! فکر کردم من هم مجروح شدم. اما چیزی نبود. نه آب برای خوردن داشتیم نه چیزی. از شب قبل که آب تمام شده بود تا لحظه ای که اسیر شدیم آب نخوردیم. آذوقه هم نداشتیم.

وقتی از بقیه جدا شدیم دیگر خبری از آن ها نداشتیم.نیروهایی که از ما جدا شده بودند تا کنار جزیره می روند. کنار جزیره کانال بود. عراقی ها وقتی ما را دستگیر کردند، دیدم عراقی ها ستون کشیده و جزیره مجنون را زیر باران گلوله قرار دادند. بچه هایی که داخل کانال بودند شهید و مجروح شدند. هر کس که داخل کانال شهید شد خوراک ماهی ها شد و هر کسی مجروح شد، اسیر شد.

به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم.عراقی ها دست ها و چشمان مان را بستند. از این چهل نفر همه شهید شدند به غیر از ۵ نفر. فانسقه ها را در آوردیم. کارت های شناسایی مان را زیر خاک پنهان کردیم. لحظه سنگینی بود. در آن لحظه عراقی های شیعه که ما را دیدند، گریه می کردند. مخصوصا وقتی بچه های مجروح را می دیدند.

* به نظر شما اسیر و اسارت به چه معناست؟

اسیرخیلی مظلوم است. اگر در ایران باشی وقتی دلت می گیرد و مشکلی داشته باشی، حداقل می روی در یک امامزاده راز و نیاز می کنی و می آیی. یا در پارک قدم می زنی تا حالت بهتر شود. اما وقتی اسیر هستی، تمام درها به رویت بسته می شود به جز درهایی که خدا برایت باز می کند.

 

* از اولین برخورد نیروهای عراقی با اسرا بگویید.

یکی از عراقی ها چشم من را باز کرد. من و یکی از بچه ها نسبت به بقیه سالم تر بودیم. دست من را هم باز کرد. به عربی گفت: دست بقیه را باز کن. دست چند نفری را باز کردم. رفتیم سراغ مجروحان. پیراهن و چفیه را پاره می کردیم و زخم هایشان را می بستیم.

همه ما را سوار ایفا کردند.غروب شده بود که به شهر بصره رسیدیم. داخل بصره یک لودر بالای یک تپه ایستاده بود. همه مان را داخل گودال کردند. می خواستند ما را زنده به گور کنند. همان لحظه یک افسر از راه رسید و با آنها دعوا کردند. برای همین دوباره ما را سوار لودر کردند و به پادگان بصره بردند.

 

* تصویر اولیه پادگان چگونه بود؟

داخل این پادگان اتاقک هایی بود که تنها برای ۱۵ نفر جا داشت. اما هر صد نفر را داخل این اتاق ها می کردند. سالم ها می ایستادند. مجروحان را می خواباندیم که اذیت نشوند. وضعیت اسفناکی بود. هنوز به ما آب هم نداده بودند.

بچه ها را به نوبت به اتاق بازجویی می بردند. بچه ها را دسته بندی می کردند و می بردند. یکی آنجا نشسته بود و با زبان فارسی با ما حرف می زد. به بچه ها گفتیم که اطلاعات گوناگون بدهید.

وقتی من را به بازجویی بردند از من پرسید چه طور به جبهه آمدی؟ گفتم: با قایق آمدم. یکی می گفت با هلی کوپتر. هر کسی چیزی می گفت که اطلاعات هماهنگ نباشد. آخر سر افسر گفت شما ما را مسخره کردید. ما می دانیم شما از یک لشگر هستید. بعضی ها را با بادگیر گرفته بودند و به آن ها می گفتند شما غواصید!

بعضی از بچه ها را فلک می کردند. ماده ای قهوه ای رنگ داخل دهان بچه ها می ریختند که بچه ها را از خود بیخود می کردند تا اعتراف بگیرند. من اصلا فارسی حرف نمی زدم. هر چه می پرسیدند به ترکی می گفتم: فارسی بلد نیستم!

بعد یک ستوان آمد و با ما ترکی حرف می زد. ما چهار نفر ترک بودیم که چهار نوع اطلاعات داده بودیم و او نمی دانست چه کار کند! ما را بیرون کرد. داخل کانکس کردند و آب دادند. کانکس ها داخلش ماسه بادی و رطوبت بود. آن روز صبح که ما را به بازجویی بردند ساعت ۳ سوار اتوبوس کردند و به استخبارات بغداد بردند.

با مجروحان هم همین برخوردها را می کردند. مثلا وقتی می خواستند شکنجه شان کنند، کابل شان را دقیقا جای جراحت آنها می گذاشتند.

بعد از بازجویی ما را سوار ماشین ایفا کردن تا به بغداد ببرند که یکی از بچه ها که از رزمندگان سپاه بود به شهادت رسید. سرش روی زانوی من بود. پدر و مادر و امامان را صدا می کرد. ناگهان دیدم ساکت شده که دیدم شهید شده است. ولی نه اسمش را می دانستیم و نه می دانستیم اهل کجاست. همان موقع رسیدیم و عراقی سر من داد زد: پیاده شو یالا!من هم داد زدم: لامصب شهید شده ! همان موقع یقه من را گرفت و انداخت پایین. این شهید را هم با خودشان بردند. اصلا معلوم نشد چه شد.

 

* استخبارات عراق هم رفتید؟

استخبارات بدترین جای عراق بود. تونل مرگ از آن جا شروع شد. یکی یکی ما را می فرستادند. حداقل بیست کابل می خوردیم تا به انتها برسیم. تازه اگر زمین نمی خوردیم. اگر از زیر کابل در میرفتیم حتما لگد می خوردیم. داخل استخبارات ما را به یک سالن بردند. خیلی در آن چند روزی که بودیم به ما سخت گذشت. عراقی نان برایمان می آورد. که داخلش کامل خمیر بود. این ها را جمع می کردیم و خشک می کردیم. این ها را پرت می کردند و چون سرویس بهداشتی هم همان جا بود گاهی این نان ها می افتاد کنار جایی که برای توالت بود. اما بچه ها چون گرسنه بودند برمی داشتند و می خورند!

با دیگ و یک کاسه کوچک آب می آوردند. بچه ها یکی یکی آب می خورند. ناگهان عراقی عصبانی می شد و دیگ را برمی گرداند و می رفت. بچه ها آب را از زمین جمع می کردند و می خوردند. خیلی اذیت مان کردند.

شب صدای عراقی ها شنیده می شد. چندین بار صدای تیربار شنیدیم که بعدها فهمیدیم اسیرها را تیرباران می کردند.چند روزی به همین منوال گذشت .ما را برای انتقال به اردوگاه موصل که بعدها فهمیدیدم آماده کردند. موقع برگشت دوباره از تونل مرگ رد شدیم و سوار اتوبوس ها شدیم .

 

گفتگو: امیرحسین دهقانی

نظر شما
پربیننده ها