اوریانا فالاچی روزنامهنگار ایتالیایی بود با گرایشات چپ که به سال 2006 بر اثر بیماری سرطان درگذشت. اگرچه فعالیت های فالاچی زیاد و کتاب های متعددی را هم به چاپ رسانده بود ولی آنچه بیشتر به معروفیت وی کمک کرد مصاحبه هایی بود که با شخصیت های مشهور جهان مانند امام خمینی(ره)، یاسر عرفات، ایندیرا گاندی، ذوالفقار بی نظیر بوتو، گلدامایر و... انجام داده است.
متن پیش رو قسمت اول مصاحبه فالاچی است با محمد رضا پهلوی که زمان سلطنت او در ایران این گفتگو انجام شده است. فالاچی با این مقدمه مینویسد:
*عالیجناب سر پا وسط سالن لوکسی که به عنوان اطاق کار از آن استفاده میکنند منتظر من بودند. جوابی به نطق کوتاهی که به عنوان تشکر از اینکه مرا برای مصاحبه بودند نداده و در سکوت و سردی بیش از حد بدان گوش داده و در پایان دست راستش را به عنوان سلام به طرفم دراز کرد. دست دادنی بیمیل و خیلی خشک. دعوت به نشستن از آن هم خشکتر. همه چیز بدون کلمه و لبخند اتفاق میافتد. لبهایش چفت شده مانند یک در بسته چشمهایش یخ زده و وحشتزا مانند یک باد زمستانی فکر میکردی میخواهد از چیزی شکایت کند ولی نمیفهمیدی از چه چیزی. ترس از اینکه لحن شاهانهاش را از دست بدهد. موقعی که نشستم او هم نشست.
پاها چسبیده، دستها به صورت صلیب، سینه راست (تصور میکنم به خاطر جلیقه ضد گلولهای بود که مثل هایلس لاسی همیشه بر تن دارد) همین طوری راست و خشک، چشم به من میدوزد مثل اینکه به ژرفنا نظر میکنند. مشغول شرح دادن حادثهای بودم که دم در ساختمان برایم پیش آمده بود، حادثه از این قرار بود که یکی از نگهبانانش از ورود من ممانعت میکرد و نزدیک بود که من قرار ملاقات را از دست بدهم. بالاخره صداش را شنیدم که میگفت از این پیش آمد خیلی متاسف است و این اشتباهها به خاطر وظیفه سنگینی که نگهبانان دارند معمولا اتفاق میافتد.
صدای غمگین و خستهای بود مانند یک صدای بیصدا رخسارش نیز همینگونه خسته و غمگین بود زیر موهای سفید پشم گونهاش بینی بزرگش خودنمایی میکرد. بدنش به نظر شکننده میرسید و به قدری لاغر شده بود که بیدرنگ پرسیدم آیا حالش خوب است؟ جواب داد هرگز اینگونه خوب و سر حال نبوده و اخبار مربوط با اینکه سلامتی او در معرض خطر است بیاساس بوده و لاغر شدنش تصمیم شخصی داشته چون کمی چاق شده بود.
زمانی طول کشید تا محیط این مصاحبه گرم شود. در واقع موقعی موفق به اینکار شدم که بعد از نیم ساعت مبارزه با تمایلم از او پرسیدم که آیا میتوانم سیگاری آتش بزنم.
میتوانستید زودتر به من بگویید من مدتهاست که سیگار را ترک کردهام ولی از بوی آن خوشم میآید.
در این موقع چای آورده شد آنهم در فنجان طلایی با قاشقهای طلایی. همه چیز در این سالن از طلاست. زیرسیگاری که نمیتوانستم بخودم این اجازه را بدهم که آن را کثیف کنم کنارههای میز کوچک که پوشیده از الماس بود و روی آن جعبهای تمام یاقوت و رومبلیهای پوشیده از مروارید و دراین اطاق طلایی، مرواریدی، یاقوتی، الماسی، بیخودی ماندگار شدم تا بتوانم بدرون عالیجناب نفوذ نمایم. سپس در شک اینکه به درونش نفوذ نکردهام درخواست نمودم که دوباره او را ببینیم.
این دفعه عالیجناب مهربانتر بود. تصور میکنم برای خوشایند من کراوات ایتالیایی غیرقابل تحملی زده بود. این بار مصاحبه به آسانی گل کرد. از او سؤال کردم و دلیل سؤالم را بر پایه کتابم در مورد ویتنام قرار دادم و گفتم هنگام مسافرت نیکسون به تهران کتاب مرا از کتاب فروشیهای تهران جمعآوری کرده بودند.
به محض اینکه این خبر را شنید مثل اینکه خنجری از جلیقه ضد گلولهاش رد شده باشد به سرعت بپا خاسته به نظر میرسید که دارد فکر میکند که نکند نام من جزو لیست سیاه دستگاه پلیس او باشد. نگاهش ناآرام و خشمگین شده بود. پس من خطرناک هستم؟ چند دقیقهای طول کشید تا تصمیم بگیرد خوش را از این مخمصه نجات دهد و تنها راهش نیز خودداری از ژست گرفتن زیاد از حد بود که آنرا انتخاب نمود. بدین ترتیب لبخندی زد و در مورد رژیم دیکتاتوری ایکه بدان اعتقاد دارد، از روابطش با با روسیه و از سیاست نفتیش صحبت کردیم- بله از همه چیز صحبت کردیم. فقط بعد از اینکه از آنجا خارج شدم متوجه گشتم از تنها چیزی که حرف نزدیم بیماری روحیش (دیوانگیش) بود که میگویند بدان مبتلا است و بیرحمیاش را بدان نسبت میدهند.
با وجود سه ساعت سؤال و جواب متوجه شدم که این شخص را کمتر شناختهام و هم چنان یک مجهول باقی مانده است. مثلا او یک احمق بود یا یک باهوش؟ محققا مانند بوتو (رئیس جمهور سابق پاکستان) شخصی است با تضاد بیشمار که برای کنکاش تو یک مجهول باقی میماند. مثلا بخواب و پیشگویی، فالگیری، خواب نما شدن ایمان به خدای، بچهگانه اعتقاد دارد و بعد مانند یک متخصص درباره نفت بحث میکند (که هست).
مانند یک شاه مطلق حکومت میکنند و بعد با لحنی که به مردم ایمان و اعتقاد دارد و دوست میدارد به ملت رجوع میکند. رهبری انقلاب سفید را میکند و تا آنجایی که به نظر میرسد زورکی (جدیت) میزند تا بیسوادی و فئودالیسم را ریشهکن کند. تصور میکند که زنان لوازم با ارزشی هستند و در فکر کردن ناتوان و بعد در یک اجتماعی که هنوز زنان چادر به سر میکنند دستور می دهد که دخترها باید خدمت نظام انجام بدهند. پس این شخص کیست که از سی و دو سال پیش تاکنون روی سوزانترین تخت دنیا نشسته است؟ به دوران قالیهای پرنده وابسه است یا به دوران کامپیوتر؟ من که درک ننمودم. ولی فهمیدم که این عالیجناب خیلی خوب میتواند با پررویی بی نظیری دروغ بگوید: وقتی مصاحبه من با او منتشر میشود از سفارت میخواهد که افزایش نفت را بالا ببرد. و بعد فهمیدم که او دیکتاتوریست که باعث غمزدگی بیمانند میشود (غمزدگی زمانی که مرده را به قبرستان میبرند) و از طرف ملتش نفرین شده به اندازهای که باید در دیکتاتورهای غمزا را نفرین نمود.
زندانهای ایران مملو از زندانیان سیاسی است و برای خلاصی از این مسئله آقای محمد رضا پهلوی مجبور است که گه گداری تعداد کثیری از آنان را تیرباران کند.
فالاچی: عالیجناب، قبل از هر چیزی از شما و پیشه شاهی شما صحبت کنیم تعداد زیادی از پادشاهان نماندهاند و به یاد میآورم جملهای را که شما در مصاحبهای فرمودهاید: اگر بتوانم به عقب برگردم ویلن زنخواهم شد یا یک جراح، یک باستانشناس یا یک بیلیارد باز بجز پادشاه.
شاه: به خاطر نمیآورم این چنین حرفی زده باشم اگر هم گفته باشم منظورم این بوده که این پیشه یک سردرد میگرنی است اغلب برای یک شاه اتفاق میافتد که از این پیشه خسته بشود. برای منهم اتفاق میافتد ولی نشانه آن نیست که من از این کار کنارهگیری نمایم. اعتقاد زیادی به اینکه هستم و آن چیزی که میکنم دارم ببینید وقتی که شما میگویید تعداد کمی شاه باقی مانده شما به عنوان یک سؤال پیش میکشید فقط یک جواب میتوانم بدان بدهم زمانی که سلطنت نیست آنارشیسم یا حکومت چند نفری یا دیکتاتوری هست در هر صورت حکومت سلطنتی تنها فرم موجود برای حکومت در ایران است. به شرطی که من شاه باشم برای انجام کارها قدرت لازم است و برای نگهداری قدرت هیچ احتیاجی به اجازه یا مشورت با کسی نیست. نباید با کسی در مورد تصمیمها بحث نمود و ... البته منهم میتوانم اشتباه کنم.
منهم آدم هستم چون میدانم ماموریتی دارم که باید آن را به پایان برسانم بنابراین تصمیم دارم بدون کنار گذاشتن تاج و تخت آن را به خبر برسانم. مسلما آینده را نمیشود پیشبینی کرد ولی من حتم دارم که سلطنت در این کشور بیشتر از حکومتهای شما طول خواهد کشید یا باید بگویم که حکومتهای شما زیاد طول نمیکشد ولی مال من بله.
فالاچی: عالیجناب چند بار خواستهاند شما را به قتل برسانند؟
شاه: رسما دو بار. بعد خدا میداند اما چه معنی دارد؟ من در وحشت کشته شدن زندگی نمیکنم واقعا بدان هرگز فکر نمیکنم زمانی بدان میاندیشیدم. مثلا پانزده بیست سال پیش به خودم میگفتم آه برای چه بدان محل میروید؟ شاید برایم نقشه قتلی کشیده باشند. آه برای چه باید با آن هواپیما بروم؟ شاید بمبی در آن کار گذاشته باشند که هنگام پرواز منفجر شود. حالا دیگر ترسی از مردن در من وجود ندارد. شجاعت یا مبارزه ربطی بدان ندارند اینهمه آرامی و اطمینان را بدین خاطر دارم و چون میدانم تا زمانی که ماموریتم را به پایان نرسانیدهام کشته نخواهم شد و این اطمینان کورکورانه ای است که دارم. بله من زنده خواهم ماند تا روزی که آن چیزی را که باید به پایان برسانم باتمام رسانیده باشم. و آن روز از طرف خدا انتخاب شده نه از طرف کسی که میخواهد مرا به قتل برساند.
فالاچی: عالیجناب پس این همه غمگینی برای چه؟ شاید اشتباه میکنم ولی شما همیشه حالت ترس و غمگینی را دارید.
شاه: شاید حق با شماست. شاید ته قلبم مردی غمگین باشم. اما غمگینی من مذهبی است، البته اینگونه فکر میکنم. حالا دیگر همه آن چیزهایی را که میخواستم دارم چه از نظر یک مرد، چه از نظر یک شاه. واقعا همه را دارم. زندگی من مانند یک رویای شیرین به پیش میرود، هیچ کس توی دنیا نباید بیشتر از من خوشبخت باشد.
فالاچی: ولی یک لبخند شما کمیابتر از یک ستاره افتان است. اما شما عالیجناب هرگز نمیخندید؟
شاه: فقط زمانی که چیز خندهداری اتفاق میافتد. من از آنهایی نیستم که به خاطر چیزی مسخره بخندم شما باید بفهمید که زندگی من همیشه مشکل و خسته کننده بوده است. کافی است 12 سال اولیه حکومت مرا به خاطر بیاورید. رم 1953 مصدق... بخاطر میآورید؟ منظورم ناراحتیهای شخصی خودم نیست بلکه منظورم ناراحتیهای شاه است. قبل از اینکه مرد باشم من یک شاه هستم. زندگی یک شاه همهاش یک ماموریت است که باید آن را به اتمام رساند و بقیهاش به حساب نمیاید.
فالاچی: خدایا باید ناراحتی بزرگی باشد میخواهم بگویم: شخص خیلی باید احساس تنهایی بکند تا به جای مردی شاهی کند.
شاه: تنهاییم را انکار نمیکنم که بینهایت عمیق است. شاهی که بابت هر حرف و یا کاری که انجام میدهد و میداند که نباید به کسی حساب پس بدهد مسلما خیلی تنهاست. ولی به طور کلی تنها نیستم. بلکه نیرویی مرا همراهی میکند که دیگران نمیبینند. قدرت من قدرت خدایی است و در ضمن دستورهایی مذهبی دریافت میکنم. من خیلی خیلی مذهبی هستم. به خدا اعتقاد دارم و همیشه نیز گفتهام اگر خدا وجود ندارد باید اختراعش کرد. آن بدبختهایی که خدا ندارند خیلی مرا رنج میدهند. بدون خدا نمیشود زندگی کرد. من از سن پنج سالگی با خدا زندگی میکنم یعنی از زمانی که بخوابم آمد.
فالاچی: عالیجناب چه دیدند؟
شاه: دیدن که چه عرض کنم خواب نما شدن.
فالاچی: چه چیزی؟ چه کسی؟
شاه: از پیغمبران. آه مرا خیلی متعجب میکند که شما نمیدانید. همه میدانند که چندین بار خواب نما شدهام. یکبار در پنج سالگی و یکبار در شش سالگی بار اول امام زمان را خواب دیدم. کسی که در مذهب ما عقیده بر این است که او غیب شده و روزی برخواهد گشت تا دنیا را نجات دهد. حادثهای برایم پیش آمد. داشتم بر روی سنگی میافتادم که خودش را بین من و سنگ حائل قرار داد. میدانم برای اینکه دیدم نه در خواب بلکه در واقعیت. فقط من دیدم و بس. شخصی که مرا همراهی میکرد به هیچ وجه او را ندید. اما هیچ کس از من نمیبایستی او را میدید برای اینکه آه... میترسم که شما مرا درک نکنید.
فالاچی: عالیجناب در حقیقت من واقعا نمیفهمم خوب شروع کرده بودم ولی حالا این داستان خواب نما شدن در واقع برای من روشن نیست.
شاه: برای اینکه شما بدان اعتقاد ندارید نه به خدا و نه به من. خیلیها باور ندارند حتی پدرم نیز باور نمیکرد. هرگز باور نمیکرد و همیشه مسخره مینمود. خیلیها با احترام از من سؤال میکردند که آیا هرگز در این مورد شک نکردهام و شاید یک فانتزی و رویا بوده یک رویای بچهگانه. و من جواب میدادم خیر نه به خاطر اینکه به خدا اعتقاد دارم و میدانم که از طرف خدا برای انجام یک ماموریت انتخاب شدهام خواب نماهای من معجزههایی بودند که کشور را نجات دادند. حکومت من کشور را نجات داد به خاطر اینکه خدا کنار من بود و میخواهم بگویم برای تمام کارهای بزرگی که برای ایران کردهام به تنهایی انجام ندادهام. راستی میتوانستم انجام بدهم اما نمیخواهم برای اینکه میدانستم کسی پشت سر من بوده خدا بوده خدا بوده است متوجه می شوید؟
فالاچی: نه عالیجناب راستی در دوران کودکی فقط خواب نما شدهاید یا اینکه در سن بلوغ نیز برایتان اتفاق افتاده؟
شاه: گفتم که فقط در کودکی در سن بلوغ فقط خواب دیدم. به فاصلههای یکسال یا دو سال هم چنین در سن هفت یا هشت سالگی. مثلا دوباره خواب در عرض پانزده سال دیدم.
فالاچی: چه خوابهایی عالیجناب؟
شاه: خوابهای مذهبی که بر روی اعتقادات من پایهگذاری شدهاند. خوابهایی که میدیدیدم می بایستی بعد از دو یا سه ماه اتفاق بیفتد و دقیقا بعد از دو یا سه ماه واقعا اتفاق میافتادند. ولی چگونه خوابهایی بودند و بنابراین به شما بگویم. خوابهای شخصی من نبودند بلکه درمورد مسائل داخلی بودند و بنابراین اسرار دولتی اما اگر من به جای کلمه خواب و رویا کلمه هشدار را بکار برم شاید شما بهتر درک کنید. من به از پیش خبردار شدن اعتقاد دارم. کسانی هستند که به از نو بوجود آمدن اعتقاد دارند و من به از پیش خبردار شدن. من مرتب از پیش خبردار میشوم. شامه من قوی است حتی روزی که از فاصله شش پایی به من تیراندازی کردند شامه من بود که مرا نجات داد. وقتی قاتل فشنگهایش را بر روی من خالی میکرد من با رقص پای صائقهوار بکسورها خود را نجات دادم. ثانیهای قبل از اینکه قلب مرا نشانه برود خود را آنچنان جابجا کردم که فشنگ بشانه من اصابت کرد. یک معجزه، من به معجزه اعتقاد دارم. اگر خوب فکر کنید پنج فشنگ به من اصابت کرده بود یکی به صورت یکی بشانه یکی به سر و دو تا به بدنم و یکی در لوله هفت تیر گیر کرده بود باید به معجزه اعتقاد داشت. من با حوادث بیشمار هوایی روبرو شدهام ولی همیشه سلامت بیرون آمدهام آنهم به خاطر یک معجزه خواست خدا و پیغمبران. شما را ناباور میبینم.
فالاچی: بیشتر از ناباوری قاطی کردهام من خیلی قاطی کردهام عالیجناب برای اینکه... ببینند برای اینکه خود را نزد شخصی میبینم که پیشبینی نمیکردم من هیچ چیزی درباره این معجزهها و این خوابنماییها نمیدانستم من آمدهام که درباره نفت کشورتان و خودتان صحبت کنم همچنین درباره ازدواجهایتان طلاقهایتان برای تغییر ندادن مطلب اما این طلاقها باید درامهای سنگین بوده باشند؟ حقیقت دارند عالیجناب.
شاه: مشکل است گفتنش برای اینکه زندگی من در ماه سرنوشت نگاشته شده و زمانیکه میبایستی احساسات خود را جریحهدار کنم خود را با فکر اینکه فلان درد خواست سرنوشت بوده آرامش دادهام. زمانی که باید وظیفهای انجام داد بر ضد سرنوشت نمیشود شورید و در یک شاه احساسات شخصی به حساب نمیآید. یک شاه هرگز برای خودش گریه نمیکند، حق ندارد. شاهی وظیفه است و در من همیشه احساس وظیفه خیلی قوی بوده مثلا زمانیکه پدرم گفت: تو باید با شاهزاده فوزیه ازدواج کنی من حتی فکر مخالفت کردن و یا اینکه بگویم نمیشناسمش را نکردم. چون وظیفه من بود فوری قبول کردم. یکی شاه است و یکی نیست. اگر شاه است باید تمام مسئولیتها و سنگینی شاه بودن را به گردن بگیرد بدون آنکه افسوس بخورد.
فالاچی: عالیجناب مسئله شاهزاده فوزیه را بگذاریم کنار و مسئله شاهزاده ثریا را در نظر بگیریم خودتان به عنوان همسر انتخاب نمودید پس رها کردنش یک درد نبود؟
شاه: خب چرا. برای یک مدت زمانی چرا حتی میتوانم بگویم برای مدتی یکی از بدبختیهای بزرگ من بود. اما خیلی زود حق پیروز شد و از خودم این سؤال را کردم: برای کشورم چه باید بکنم؟ و جواب این بود. همسر دیگری پیدا کردن و تقسیم سرنوشت با او و درخواست جانشین تاج و تخت. میتوانم بگویم من احساسات خود را آنگونه تربیت کردهام که برای کشورم و تاج و تختم نگران باشم نه برای خودم. از بعضی چیزها حرف نزنیم. از طلاقها و غیره من بالای هر چیزی خیلی بالاتر از بعضی چیزها هستم.
فالاچی: طبیعتا عالیجناب اما چیزی هست که نمیتوانم از سؤال کردنش خودداری نمایم. عالیجناب حقیقت دارد که شما همسر دیگری اختیار کردهاید؟ از روزیکه جراید آلمانی خبر آن را درج نمودند...
شاه: مزخرفات. نه خیر. بعد از اینکه روزنامه فلسطینی (النحار) به دلایل سیاسی آن را چاپ نمود آژانس فرانسوی آن را منتشر کرد. یک دروغ شاخدار و خجالت آور. به شما میگویم آن دختری که در عکس به عنوان همسر چهارم من معرفی شده دختر خواهر دو قلوی من است (در ضمن دختر خواهرم عروسی کرده و یک بچه دارد) بله بعضی جراید خیلی کارها میکنند تا آبروی مرا ببرند و از طرف مردم بیوجدان حمایت میشوند اما چگونه میتوانند بگویند که من آنهم منی که قانونی درست کردم که بیشتر از یک همسر نمیتوان داشت مخفیانه دوباره ازدواج نمودهام؟ باور کردنی نیست غیر قابل تحمل است خجالتآور است.
فالاچی: عالیجناب اما شما مسلمان هستید. مذهب شما اجازه میدهد که همسر دیگری بگیرید بدون اینکه شهبانو را نفی کنید.
شاه: بله مسلم است مذهبم به من اجازه داد به شرطی که ملکه به من اجازه بدهد. ولی راستش را بگویم حالتهایی وجود دارد که مثلا وقتی همسر (زنی) مریض است یا اینکه نمیخواهد به وظایف همسریش احترام بگذارد و بنابراین باعث بدبختی شوهرش... یالله آدم باید بیشعور باشد که باور کند شوهر چنین چیزی را تحمل میکند. آیا زمانی که در اجتماع شما چنین اتفاقی میافتد یک مرد معشوق به شرطی که همسر و دادگاه اجازه بدهند اختیار کند. بدون این دو اجازه که قانون من بر پایه آن بنا شده ازدواج مجدد صورت نخواهد گرفت. بنابراین من درست باید قانون شکنی نموده و مخفیانه ازدواج کنم؟ و با کی؟ با دختر خواهرم؟ گوش کنید برای چنین چیزی حتی حاضر نیستم مباحثه کنم حاضر نیستم حتی لحظهای درباره آن صحبت کنم.
فالاچی: چشم دیگر در این باره صحبت نمیکنیم میگوییم که شما همه را تکذیب میکنید عالیبجناب و..
شاه: من هیچ چیز را تکذیب نمیکنم من حتی زحمت تکذیب به خود نمیدهم من حتی نمیخواهم اسمم برای یک تکذیب گفته شود.
فالاچی: اما چه طور؟ اگر شما تکذیب نکنید همچنان خواهند گفت که شما عروسی کردهاید.
شاه: قبلا از طریق سفارتخانههایم تکذیب نمودهام.
فالاچی: و هرگز هیچ کسی باور نکرده است. بنابر این لازم است که از طرف شما تکذیب گردد عالیجناب.
شاه: اما عمل تکذیب ارزش مرا پایین میآورد. به من توهین میشود برای اینکه این مسئله برای من هیچ گونه ارزشی ندارد به نظر شما ایا درست است که پادشاهی مثل من پادشاهی با مسائل من خود را اینقدر پایین بیاورد آنهم به خاطر تکذیب عروسیش با خواهرزاده خودش؟ تهوعآور است. به نظر شما درست است که پادشاهی پادشاه ایران امپراطور ایران وقت خود را صرف اینگونه چیزها بکند؟ برای حرف زدن از همسرهایش از زنان؟
فالاچی: عجیب است عالیجناب اگر پادشاهی باشد که همیشه در مورد روابطش با زنان صحبت میشود او درست شما هستید و حالا مرا شک برمیدارد که در زندگی شما زنها هیچ به حساب نمیآیند.
شاه: فکر میکنم که این مطلب را خوب درک کردهاید برای اینکه چیزهای دیگری در زندگی من ارزش دارد چیزهایی که در من اثر گذاشتهاند چیزهای دیگری بودهاند مسلما نه ازدواجهایم و نه زنان.. زنان میدانند ببینند این طوری فرض کنیم. من آنها را بیارزش نمیدانم. و در واقع در انقلاب سفید من پیش از همه به نفع آنها شده است. برای اینکه حق مساوات و مسئولیت داشته باشند برایشان مبارزه کردهام. تا جایی که آنها را وارد ارتش کردم و تعلیمات نظامی شش ماهه بایشان دادم و برای مبارزه با بیسوادی آنها را روانه دهات نمودم. فراموش نکنیم که من فرزند مردی هستم که حجاب را در ایران از زنان برداشت. نمیتوانم رک نباشم و بگویم که تحت نفوذ یکی از آنها بودم هیچ کس نمیتواند مرا تحت نفوذ قرار دهد. هیچ کس. یک زن حتی کمتر. در زندگی یک مرد زنان برای زیبایی شان و زن بودنشان به حساب میآیند. و... میگویید مساوات. اوه. نمیخواهم بیادب معرفی بشم اما قانونا مساوی هستید اما معذرت میخواهم نه از لحاظ توانایی.
فالاچی: نه عالیجناب؟
شاه: نه هرگز یک میکل آنژ یا یک باغ نداشتهاید حتی یک آشپز بزرگ نیز نداشتهاید. اگر میخواهید بگویید صرف نداشته جواب میدهم میخواهم شوخی کنیم؟ شاید برایتان صرف نداشته یک آشپز بزرگ به تاریخ بدهید؟ هیچ چیز بزرگ ندادهاید هیچ چیز به من بگویید در تمام مصاحبههایتان با چند زن آشنا شدهاید که قادر باشند حکومت کنند؟
فالاچی: حداقل دو نفر عالیجناب گلدامایر و ایندیراگاندی.
شاه: نمیدانم فقط میتوانم بگویم که زنان وقتی حکومت میکنند از مردان سرسختتر هستند. خیلی بیرحمتر. خیلی بیشتر تشنه خون هستند. وقتی قدرت دارید ترحم ندارید. به کاترینا مدیچی فکر کنید به کاترین روسیه، به الیزابت انگلیس، لوکرس بورژیا با زهرهایش، دسیسههایش، دسیسه باز هستید، بدخلق هستید.
فالاچی: مرا متعجب کردید عالیجناب برای اینکه اگر روزی شاهزاده ولیعهد قبل از سن بلوغ به تخت بنشیند شهبانو به عنوان نائب السلطنه حکومت خواهند کرد.
شاه: بله اما ما یک شورای مشاوران نیز خواهد بود که او باید با آن مشورت نماید. اما من هیچ اجباری برای مشورت با کسی را ندارم و با هیچ کس مشورت نمیکنم. تفاوت را میبینید؟
فالاچی: میبینم در هر صورت همسر شما نائب السلطنه خواهد بود. عالیجناب و شما که این تصمیم را گرفتهاید مسلم میدانید که او قادر است حکومت بکند.
شاه: اوه... در هر صورت زمانی این تصمیم را گرفتم که میدانستم او قادر به چنین کاری هست و ما... اینجا نه نشستهایم که فقط در این مورد صحبت کنیم. نه؟
فالاچی: مسلما خیر. در واقع من هنوز از شما در مورد مسائلی که بیشتر برایم جالب هستند سؤال نکردهام. عالیجناب مثلا: وقتی سعی میکنم با مردم در مورد شما صحبت کنم خود رادر سکوتی از ترس فرو میبرند عالیجناب حتی سعی میکنند اسم شما را بیان نکنند. چرا؟
شاه: تصور میکنم احترام زیادی برایم قائل هستند. در واقع با من اینگونه رفتار را ندارند. زمانی که از آمریکا برگشتم توی یک ماشین روباز تمام طول شهر را از فرودگاه تا قصر را حداقل نیم میلیون نفر دیوانهوار برایم کف زدند و هیجان شورانگیزی داشتند. هورا میکشیدند و شعارهای میهنی میدادند و اصلا توی سکوتی که شما میگویید نمیرفتند. هیچ چیز از زمانی که من پادشاه شدم و اتومبیل مرا ملت برای پنج کیلومتر روی دست بردند عوض نشده است بله فاصله زمانیکه برای ادای سوگند رفته بودم تا منزلم پنج کیلومتر بود من توی همان اتومبیل بودم. چه منظوری از این سؤال داشتید؟ که همگان مخالف من هستند؟
ادامه دارد...