روحيه بالاي آزادگان نقطه مبهم گزارش صليب سرخ

کد خبر: ۲۰۱۸۷۱
تاریخ انتشار: ۰۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۶ - 23January 2013

 احمد محمد تبريزي-مدت زمان كمي از پيروزي انقلاب مي‌گذشت. عيسي نري ميسا خوشحال از اين پيروزي تصميم گرفت به حوزه علميه برود و دروس حوزوي بخواند. آن زمان ۱۸سال بيشتر نداشت و از اينكه مي‌توانست به آرزوي هميشگي‌اش برسد خوشحال بود. مدت كمي از حضورش سر كلاس‌هاي درس مي‌گذشت كه صدام تمام معادلات را به ريخت. شنيد عراق به ايران حمله كرده، اينطور كه متوجه شد فهميد موضوع جدي است و صدام كوتاه بيا نيست. درس را نيمه رها كرد و خيلي سريع و در همان سال ۵۹ خودش را جبهه‌ها رساند تا دو سال بعد و در عمليات رمضان به اسارت 
در بيايد. نري ميسا هشت سال از روزهاي‌ زندگي‌اش را در اسارت بعثي‌ها گذراند. از سال ۶۱ تا ۶۹. خودش هيچگاه از اين موضوع ناراحت نيست و اين اتفاق را يك امتحان الهي مي‌داند. اصلاً برايش فرقي نمي‌كند كه اسير باشد يا آزاد. برايش مهم اين است تا تكليفش را به بهترين نحو انجام دهد. نري ميسا درباره هشت سال اسارت و اتفاقات آن روزها برايمان مي‌گويد.

از حضورتان در جبهه و لحظه‌اي كه به اسارت گرفته شديد بگوييد؟
بعد از انقلاب در مسجد و جهاد، كارهاي انقلاب مي‌كردم و تازه در حوزه علميه مشغول درس خواندن بودم كه فهميدم عراق به مرزهاي ايران حمله كرده است. تابستان بود و بلافاصله به اهواز اعزام شدم. با هماهنگي‌هايي كه با سپاه محل انجام دادم به منطقه شلمچه رفتم. آنجا كه رسيدم ديدم رزمندگان در اهواز در خط مقدم خودشان را براي مقابله با بعثي‌ها آماده مي‌كنند. آنجا با دوستاني كه آشنايم بودند اسلحه به دست گرفتيم و از نفوذ دشمن به شهر جلوگيري مي‌كرديم. من دو سالي در منطقه مشغول جنگ بودم كه در عمليات رمضان به اسارت نيروهاي بعثي درآمدم.
از لحظه و دقيقه‌هايي كه فهميديد اسير شده‌ايد بگوييد؟ در آن لحظات چه بر شما و ديگر همرزمانتان گذشت؟
ما در ۲۳ تير ۶۱ و در تاريكي شب به خط دشمن زديم. ما يك گردان بوديم و توانستيم تا صبح مقداري پيشروي كنيم ولي اوايل صبح دشمن در كمين ما نشسته بود و توانست ما را محاصره و اسير كند. انگار بخش‌هايي از عمليات لو رفته بود و ما هم از اين موضوع ناآگاه بوديم. وقتي قرار بود عملياتي آغاز شود بيسيم و تمام وسايل شنود دشمن به شدت فعال مي‌شد و از طريق مخبراني كه در منطقه داشتند بعضي اطلاعات را دريافت مي‌كردند. وقتي عمليات را شروع كرديم آنها منتظر ما بودند و با يك عقب‌نشيني ما را در محاصره خودشان 
در آوردند. آن طرف ميدان مين و در دژ دشمن هم مقاومت بي‌فايده بود و حدود ۴۰ نفر از رزمندگان به اسارت دشمن درآمدند.

تعداد بعثي‌ها چند نفر بود؟
آنها يك خط بودند و تعدادشان خيلي زياد بود.

آن لحظه كه فهميديد اسير شده‌ايد چه احساسي داشتيد؟
احساس خاصي نداشتيم و مدام دنبال راهي بوديم تا وضعيت را به شرايط چند لحظه قبل برگردانيم و دوباره بتوانيم به خطوط دشمن حمله كنيم. به اين فكر مي‌كرديم كه سلاح را از دست دشمن بگيريم و دوباره با همان تعداد نيرويي كه هستيم بخش‌هايي از دژ دشمن را آزاد كنيم. چند بار هم اقدام به اين كار كرديم ولي موفق نشديم. بعد از آن احساس ما اين بود كه اين عمليات بايد موفقيت‌آميز به انجام برسد و نبايد به اينجا ختم شود. بعد هم كه ديگر دست‌ها و چشمان‌مان را بستند و ما را منطقه به منطقه عقب بردند تا به پادگاني در شهر زبير در بصره برسند.

در آن لحظات احساس ترس نداشتيد؟
آن لحظه اصلاً بحث ترس معنا نداشت چون كساني كه به جبهه آمده بودند هيچ ترسي از اين مسائل نداشتند. فقط بعضي افراد چندان هماهنگ با بقيه گروه كار نمي‌كردند. مثلاً عده‌اي كه از زندان‌ها راهي جبهه شده‌ بودند و به آنها توابين مي‌گفتند كمي ناهماهنگ‌تر از بقيه رزمندگان عمل مي‌كردند. هيچ‌كدام از بچه‌ها احساس ترس نمي‌كردند. در اوايل اسارت فكر مي‌كرديم كه عمليات به پيروزي مي‌رسد و ايران موفق مي‌شود بچه‌ها را از اسارت در بياورد. هيچ‌كس با عراقي‌ها همكاري نكرد و همه منتظر بودند تا ببينند سرنوشت اين عمليات چه خواهد شد. عمليات هم خيلي بزرگ و سنگين بود و ما در پشت بصره صداي تيراندازي و شليك‌ها را مي‌شنيديم و فكر مي‌كرديم كه سرانجام اين عمليات به شكست بصره منتهي خواهد شد. همواره منتظر شنيدن اين خبر بوديم.

وقتي اين اتفاق نيفتاد چه حالي داشتيد؟
تا زماني كه به موصل انتقال داده شديم اين روحيه حاكم بود كه جنگ تا چند ماه ديگر به پايان خواهد رسيد. تصور اينكه جنگ انقدر طول بكشد تقريباً برايمان غيرممكن بود.
زماني كه ديديد جنگ طول كشيده و ممكن است سال‌ها در اسارت باشيد چه فكري كرديد؟
رفته‌رفته فهميديم كه جنگ به اين زودي‌ها تمام شدني نيست. پس به ناچار همه اسيران خودشان را براي سال‌هاي طولاني اسارت آماده مي‌كردند. امام در يك كلام فرموده بود اگر جنگ ۲۰ سال هم طول بكشد ما ايستاده‌ايم. بچه‌ها هم مي‌گفتند حتماً جنگ ۲۰ سال طول خواهد كشيد و ما هم بايد خودمان را براي اين زمان آماده كنيم.

رفتار بعثي‌ها با اسيران ايراني چگونه بود؟
آنها در ابتدا كه ما را به اسارت گرفتند مشغول عمليات بودند و با ما كاري نداشتند. بعداً يك عده‌اي را موظف كردند تا مواظب ما باشند و آنها ما را بردند. كساني كه مواظب ما بودند از اين مي‌ترسيدند كه اسيران از دست آنها فرار كنند و خيلي پيچيده و با احتياط عمل مي‌كردند. بعد ما را به مناطقي كه در اختيار خودشان بود، بردند. بعضي از بعثي‌ها خيلي بد برخورد مي‌كردند و بعضي داوطلب مي‌شدند كه اسيران را بكشند كه فرماندهان‌شان از اين كار ممانعت مي‌كردند و مي‌گفتند كه به ما دستور داده شده تا تمام اسيران را جمع كنيم و كسي را نكشيم. چون تابستان بود و هوا خيلي گرم بود آنها به ما آب نمي‌دادند. تشنگي و گرما خيلي بچه‌ها را اذيت مي‌كرد. در چند خط مدام دست به دست شديم و تا آخر ما را به پشت بصره انتقال دادند و حدود ۱۰ روز آنجا بوديم. بعد ما را به بغداد انتقال دادند. از آنجا هم به اردوگاه‌هاي موصل منتقل شديم.

آيا بعثي‌ها اسيران ايراني را مورد ضرب و شتم قرار مي‌دادند؟
همان لحظات اولي كه ما را اسير كردند، رزمندگاني كه زخمي‌شده بودند و نمي‌توانستند با خود ببرند را تير خلاص مي‌زدند. اگر به كسي هم مشكوك مي‌شدند كه چهره‌اش به فرماند‌هان و اشخاص مهم مي‌خورد ممكن بود به آنها هم تير خلاصي بزنند. اوايل عراقي‌ها زياد وقت نكردند به كار ما برسند. هنگامي كه به بصره رسيديم در آنجا خيلي اذيت مي‌كردند. براي بازجويي مي‌بردند و كتك‌مي‌زدند و شكنجه مي‌كردند تا اطلاعات بگيرند. آب و غذا نمي‌دادند تا بچه‌ها اذيت شوند. يك‌بار اسيران شروع به سر دادن شعار عليه صدام كردند كه فرمانده‌شان دستور داد همه را بكشند. سربازان‌شان با تك‌تيرانداز و نفربر آمدند تا كار را تمام كنند كه ناگهان عقب‌نشيني كردند. متوجه شديم يك گروه خبرنگار خارجي آمده بود تا وضعيت ما را ببيند. هر زمان كه قرار بود خبرنگاران يا ناظران صليب سرخ بيايند از شكنجه و اذيت و آزار دست بر‌مي‌داشتند. در چند روزي كه در بغداد بوديم اذيت و آزارهايشان ادامه داشت تا به اردوگاه موصل منتقل شديم.

معمولاً عراقي‌ها در بازجويي‌ها چه مي‌گفتند و ‌خواسته‌شان چه بود؟
اوايل براي بازجويي سؤال مي‌كردند كه نيروهاي شما چند نفر هستند و فرماندهان شما چه كساني هستند و چه نقشه‌هايي براي عمليات داشتند. زماني هم كه احساس مي‌كردند كسي همكاري نمي‌كند با مشت و لگد و باتوم او را كتك مي‌زدند. بچه‌ها هم يك آموزش سطحي ديده بودند كه اخبار دروغ و سطحي كه ارزش چنداني نداشته باشد به عراقي‌ها بدهند. آنها هم چون بازجو بودند متوجه مي‌شدند و بچه‌ها وقتي از بازجويي برمي‌گشتند آثار كتك روي بدنشان بود.
بازجويي‌هاي ما طولاني بود. فهميده بودند ممكن است ما اطلاعاتي داشته باشيم و وقتي ما حرف‌هايي ‌مي‌زديم كه آنها را نااميد مي‌كرد بسيار عصباني مي‌شدند. قبل از اسير شدن، من فرمانده گردان بودم و به بچه‌ها گفته بودم اگر سؤال كردند كه شما كي هستيد، هيچ مسئوليتي را قبول نكنيد و در نهايت بگوييد ما تك‌تيرانداز، تداركاتچي يا امدادگر هستيم. بچه‌ها هم اين موضوع را خيلي ساده تصور كرده ‌بودند و هر كس از آنها سؤال مي‌كرد، مي‌گفتند ما امدادگر و راننده‌ايم. بعد از چند بازجويي، فرمانده عراقي‌ها عصباني شده بود كه شما چرا انقدر دروغ مي‌گوييد. اگر همه امدادگريد پس نيروهاي ما را كه كشته و تانك‌هاي ما را چه كسي منهدم كرده است.

خود عراقي‌ها در بازجويي‌ها متوجه روحيه ايثار و ايستادگي رزمندگاه شده بودند؟
بله، به همديگر مي‌گفتند كه اينها هيچ اطلاعاتي به ما نمي‌دهند و نسبت به كشور و رهبرشان خيلي حساس هستند.

به نظرتان آيا فرقي بين اسيران ايراني با ديگر اسيران جنگ‌هاي ديگر وجود داشت؟
اتفاقاً اين را بعضي از فرستادگان صليب سرخ و سازمان ملل هم به ما مي‌گفتند. مي‌گفتند ما وقتي به شما سر مي‌زنيم و اين را با بقيه اسيراني كه در نقاط ديگر دنيا هستند قياس مي‌كنيم، مي‌بينيم آنها هيچ روحيه‌اي ندارند و خيلي افسرده هستند و ناراحتي‌هاي روحي و رواني دارند. ولي وقتي به ديدن شما مي‌آييم، مي‌بينيم خيلي شاد، سرحال و باانگيزه هستيد. اين هميشه نقطه ابهامي در گزارش‌هاي‌مان است. البته آنها نمي‌دانستند ما هم يك انگيزه مقدس براي دفاع از كشور داشتيم، هم يك فكر و عقيده درست داشتيم. ما هميشه احساس مي‌كرديم كه در حال ياري رساندن به امام زمان(عج) و اهل‌بيت(ع) هستيم و امام خميني(ره) را به عنوان نايب و جانشين امام زمان در ميان خودمان مي‌ديديم. تمام مقاومت‌ها و نگاه‌ها به اين صورت بود كه ما الان در جنگ آخرالزمان هستيم. بچه‌ها خودشان را در اصل جريان حق و باطل مي‌ديدند و اين را براي خودشان يك جهاد مقدس مي‌دانستند.

روزهايتان در دوران اسارت چگونه مي‌گذشت؟
هنگامي كه فهميديم زمان اسارتمان طولاني خواهد بود شروع به برنامه‌ريزي كرديم. برنامه ريختيم تا دنبال يادگيري قرآن، نهج‌البلاغه، زبان عربي و زبان انگليسي باشيم و نگذاريم وقتمان به بطالت بگذرد. برنامه‌هاي فرهنگي مثل گروه فيلم و تئاتر و برنامه‌هاي مناسبتي هم داشتيم. از لحاظ ورزشي هم سعي كرديم بدن‌هايمان را آماده نگه داريم. ورزش‌هاي رزمي مثل تكواندو، كاراته و كنگ‌فو را كار مي‌كرديم. اين برنامه‌ها خيلي روي بچه‌ها تأثير گذاشته بود و آنها ساعت‌وار اين كارها را انجام مي‌دادند و اصلاً متوجه گذر زمان نبودند. بعضي از بچه‌ها به شوخي مي‌گفتند كاش روز ۳۰ ساعت بود تا مي‌رسيديم همه اين برنامه‌ها را انجام دهيم. خيلي از بچه‌ها در دوران اسارت قرآن و نهج‌البلاغه را حفظ كردند يا زبان خارجي ياد گرفتند. همين برنامه‌ها باعث مي‌شد تا روحيه جمعي بچه‌ها تقويت شود.

آيا ما در عراق اردوگاه مخفي داشتيم؟
اردوگاه مخفي زياد داشتيم. جنگ كه از نيمه گذشت بيشتر اردوگاه‌ها را مخفي كرده بود و نظارتي روي اين اردوگاه‌ها نبود و آمارشان را به ايران نمي‌دادند. تا پايان جنگ اين مشخص نشد و پس از اتمام جنگ اين اردوگاه‌ها را به صليب سرخ نشان دادند.

رفتار بعثي‌ها در اين اردوگاه‌هاي مخفي با اردوگاه‌هاي ديگر فرق داشت؟
برخوردها كه همه جا بد بود. ولي هيچ نظارتي و ضابطه‌اي در اين اردوگاه‌ها وجود نداشت. بعضي از اسيراني كه به اردوگاه‌هاي ما انتقال پيدا مي‌كردند برايمان تعريف مي‌كردند كه كشتن بچه‌ها بازيچه عراقي‌ها شده است. بدون جهت به بچه‌ها تيراندازي ‌كنند و با كلت به سر اسيران شليك مي‌كنند و آنها را مي‌كشند. يا يك ماه آب نمي‌دادند و جمع‌شان را به رگبار مي‌بستند و تعدادي را مي‌كشتند. در اين اردوگاه‌ها برايشان مهم نبود كه به بچه‌ها رسيدگي كنند و كسي از آنها كشته شود يا نشود.
در اردوگاه از شخصيت‌هاي مهم كسي بود كه با هم دوران اسارت را گذرانده باشيد؟
از شخصيت‌ها فقط آقاي ابوترابي بودند. ايشان به هر اردوگاهي كه مي‌رفتند به آنجا سر و سامان مي‌دادند و همه كارها بر روي نظم انجام مي‌شد.

ابوترابي نماد مقاومت آزادگان است، چه خاطره‌اي از ايشان داريد؟
از حاج‌آقا ابوترابي خاطره زياد است. يك‌بار او را از اتاق شكنجه مي‌آوردند و شخص شكنجه‌گري آمد تا حاج آقا را از اتاقش ببرد كه او با حالت تواضعي از اين فرد عذرخواهي كرد كه ببخشيد من اسباب زحمت شده‌ام. من آن زمان جزو گروه نظافت بودم و مشغول نظافت محيط اردوگاه بودم و اين صحنه را ديدم. وقتي حاج‌آقا را ديدم دليل عذرخواهي‌اش را پرسيدم. گفتند كه من كار خلافي انجام ندادم. از اين بابت عذرخواهي كردم كه من به دليل قضا و قدر الهي سر راه او قرار گرفته‌ام و اين شخص به‌‌رغم ميل باطني خودش و از روي اجبار ما را شكنجه مي‌كند. از او عذرخواهي كردم كه باعث شدم اعصابش به هم بريزد.
ايشان خيلي متواضع با عراقي‌ها برخورد مي‌كرد. تواضعي كه از روي ترس نبود. تواضعش از روي اخلاق و انسانيت بود. بچه‌ها نسبت به اين رفتار ايشان اعتراض كردند كه حاج‌آقا گفت اينها مسلمان و خيلي‌هايشان شيعه هستند. به خاطر وجود حزب بعث و صدام مجبورند اينگونه رفتار كنند. من همانگونه كه شما را برادر خودم مي‌دانم اينها را هم برادر خودم مي‌دانم. اگر حزب بعث و صدام از اين كشور برود آنها هم مثل ما آدم‌هاي انقلابي خواهند شد. حاج‌آقاي ابوترابي قسم مي‌خورد كه اين تواضع به هيچ عنوان تصنعي نيست و شعر بني‌آدم اعضاي يكديگرند را مي‌خواندند كه بايد با كرامت انساني با اينها برخورد كرد.

خودتان آن لحظاتي كه آْزاد شده بوديد و مي‌خواستيد به ايران برگرديد چه احساسي داشتيد؟
من يك صبح جمعه و در ساعات آزادباش كه ۱۰، ۱۱ صبح بود، صداي سر و صدايي شنيدم. گفتم شايد عراقي‌ها به اردوگاه حمله كرد‌ه‌اند. آمدم بيرون كه ديدم بچه‌ها حالت خوشحالي به خود گرفته‌اند. وقتي دليل خوشحالي را پرسيدم گفتند كه بلندگو اعلام كرده صدام تمام شرايط ايران را مي‌پذيرد و براي آغاز پذيرش، اول اسيران مبادله مي‌شوند.
براي شخص خودم آزادي و اسارت چندان فرقي نداشت. در هر صورت ما تحت نظر خداوند هستيم. آنجا يك امتحان است و در ايران هم يك امتحان ديگر. ما در همه حال بايد به تكليف خودمان عمل كنيم. طوري نبود كه بخواهد من را به وجد بياورد. 

نظر شما
پربیننده ها