شهید حاج یدالله کلهر جانشین فرماندهی لشگر 10 سید الشهدا که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
مروری بر زندگی شهید یدالله کلهر
سال 1333 ه ش در روستاي بابا سلمان در شهرستان شهريار ، در خانوادهاي مذهبي و بسيار مؤمن پسري به دنيا آمد كه نام او را يدالله گذاشتند؛ يدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصهاي به پهناي دشت كربلا، بار ديگر به ياري حسين زمان خود بشتابد و دستي باشد در ميان هزاران هزار دست،كه به ياري دين خدا و خميني كبير آمدند.
تولد وکودکي اش از زبان پدر :
«در سال 1333، به دنيا آمد.پاكي و صفاي روح بزرگش از همان موقع احساس ميشد. زماني كه به دنيا آمد، گوشه گوش راستش كمي پريده بود. وقتي كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با ديدن گوش او گفت:«اين پسر در آينده براي كشورش كاري ميكند. يا پهلوان ميشود يا شجاعت و رشادتي ستودني از خود نشان ميدهد.» يدالله از كودكي، بچهايي ساكت، مودب و بسيار جدي بود. وقتي عقلش رسيد، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكي، در صف آخر جماعت، نماز ميخواند.
ما به طور دستجمعي با برادرانم زندگي ميكرديم و يدالله از همه برادرزادههايم قويتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمي و نيرومندي، اخلاقي پهلواني و اسلامي داشت. هيچ وقت به ضعيفتر از خودش زور نميگفت. هميشه از بچههاي ضعيف دفاع ميكرد و مواظب آنان بود. يدالله، خيلي كوچكتر از آن بود كه معناي ميهمان و ميهماننوازي را بداند؛ اما هنوز مدرسه نميرفت كه بيشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره ميآورد.
بسيار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگي ميكرديم، يدالله شاداب، پرانرژي و بسيار فعال تربيت شد و رشد كرد. از همان كودكي در كارهاي دامداري به ما كمك ميكرد. بسيار زرنگ و كاري بود. از همان بچگي، يادم ميآيد كه شجاع و نترس بود. در بازيها ميان بچهها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابي و فعال بودن، هرگز نديدم با كسي دعوا و درگيري داشته باشد و اين يكي از خصوصيتهاي مشخص اين شهيد بود. هر كس به دنبالش ميآمد و ميگفت براي ورزش برويم، ميگفت: «يا علي!» خلاصه هيچ وقت از ورزش و بازي رويگردان نبود. اما با اين همه، خيلي پرحوصله و پردل بود.»
دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس براي ادامه تحصيل، به شهريار، «عليشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قديم) درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوري مدرسه، به تحصيل ادامه نداد. در دوران تحصيل، هميشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود.
غروب غمگيني بود. هالههاي سرخ نور خورشيد، فضاي خاك آلود پادگان شهيد بهشتي را سرخ فام كرده بود.
با بچههاي واحد، واليبال بازي ميكرديم. حاج يدالله هم بود. با يك دست مجروح و با صورتي كه در ظاهر آرام بود، بازي ميكرد. اگر او را خوب ميشناختي، ميتوانستي بفهمي كه در عمق چشمهاي مهربان و صورت خندانش، غمي گنگ موج ميزند و در عين حال، حالت انتظار، حالت شادي و حالت رسيدن به مقصود.
يدالله وجود ساده و بيريايي داشت؛ اما تودار، عميق و كمحرف بود. آن روزها، اين حالتها، بيشتر از هميشه، در او مشهود بود.
پس از بازي، حاج يدالله به آسايشگاه آمد. چهرهاش آرام، اما متفكر بود. با حالتي خاص در كمد وسايلش را باز كرد. تمام وسايلش را به شكل منظم روي زمين گذاشت و گفت: «بچهها! هر كس هر چه ميخواهد بردارد، به عنوان يادگاري!»
گرمكن ورزشي، ساعت مچي، تقويم، انگشتر عقيق، مهر و سجادهاي كوچك و … اينها وسايل جانشين تيپ ما بود. بغضي سنگين بر گلويم نشست و اشك در چشمهايم جوشيد. نتوانستم آن جا بمانم، بيرون رفتم. ستارههاي آسمان، شب را پر كرده بودند. خدايا، اين چه حالي بود؟ حالي كه هر بار با احساس لحظه موعود رفتن كسي به ما دست ميداد. حالي كه در لحظههاي نوراني و ملكوتي وداع ياران، تمام وجود انسان را دربرميگيرد!
دوباره به آسايشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعي كوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگي بود. به رسم يادبود و يادمان خاطر عزيزش، انگشتري و كمربندش را برداشتم و دوباره، بيقرار و غمگين، به ستارهها پناه بردم. غمي بزرگ، با هجومي سنگين پيش رو بود.
يدالله هم ميخواست به ديگران بپيوندد!
آن جا كسي منتظر است!
آب رودخانه موج در موج، روي هم مينشست و با سرو صدا ميگذشت. خورشيد روي قطرهها ميتابيد و هزاران پولك نقرهاي ميساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه ميشد.
با حاجي كنار پل نشسته بوديم. غرق فكر بوديم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در ميان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل ميشد.
حاجي سكوت را شكست: «ديشب خواب ديدم. ميررضي زير يك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.»
با بغضي در گلو، به رويش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجي! حرف از رفتن نزن.»
گفت: «نه! ميدانم كه او منتظر من است، بايد بروم.»
گفتم:«خب، من هم خواب خيليها را ميبينم.»
تازه از بيمارستان آمده بود، دستهايش درد شديدي داشت. پنجههايش را در جيبش فرو كرد و با حالت خاصي، در حالي كه چشمهايش عمق آنها را ميكاويد، گفت:«نه! اين فرق دارد، من بايد بروم. قبول كن، اين فرق دارد، ميررضي منتظرم است!»
… موجها، زمزمهكنان، همچنان كه ميرفتند، حرف او را تصديق ميكردند. موجها او را ميشناختند.
من براي حاجي، ارزش و احترام خاصي قائل بودم. يعني همه بچهها نسبت به ايشان چنين حالتي داشتند. پس از مجروح شدن، ايشان در فاو بود. حاجي از ناحيه كليه بشدت آسيب ديده بود و يك دستش هم از كار افتاده بود. به سختي راه ميرفت؛ اما دائم به همه بچهها سر ميزد و با آنان به گفتگو مينشست. در همان حالت هم هر كاري كه از دستش برميآمد، براي بچهها انجام ميداد. يك روز مشغول سركشي به واحد ما بود و من نزديك او بودم. متوجه شدم كه بند پوتين حاجي باز است. خم شدم كه بند پوتينش را ببندم. ديدم حاجي به سختي خم شد، با مهرباني سرم را بوسيد و مرا بلند كرد. بعد با يك دست، بند پوتينش را بست و دوباره به راهش ادامه داد.
همه ما عقيده داشتيم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمي است و قلب و عاطفهاش. خبر شهادت «يدالله كلهر» روي من خيلي اثر گذاشت. نه من، تمام بچهها، مانده بوديم كه چه كار كنيم. فرماندهمان را از دست داده بوديم و غم و اندوه اين خبر، چنان سنگين بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمام بچههاي اردوگاه «كوثر»، چنين حالتي داشتند. هر كس گوشهاي يا شانهاي را پناه گرفته و ميگريست. چه روزي بود آن روز! و چه روزهاي سختي بود، آن روزهايي كه خبر شهادت ياران را ميشنيديم.
با چند نفر از بچهها، سوار بر ماشين، راه افتاديم تا به مقر فرماندهي برسيم و بپرسيم كه بايد چه كار كينم؟ وقتي در ماشين بوديم، راديو عراق را گرفتيم. شنيديم كه گوينده آن، چند بار با شادي، خبر شهادت عزيز ما را اعلام كرد. خدا ميداند كه آن لحظهها چه خشمي نسبت به دشمن و چه احساس افتخاري به برادر شهيدمان داشتم.
وقتي جنازه حاجي را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود، در نيمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظهها، قابل بيان نيست.
به من الهام شده بود كه آن روز، عراقيها دوباره به شكلي، حمله سنگيني به پادگان خواهند كرد. بچهها ميگفتند: «چه ميگويي؟ اين پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچهها با ناباوري حرفم را قبول كردند. همه كنار حسينيه پادگان جمع شده بوديم. به داخل حسينيه رفتيم. پيكر شهيد را روي دوش گرفتيم و بيرون آمديم.
هنوز در آستانه در بوديم كه هواپيماها در آسمان ظاهر شدند. بچهها، پيكر شهيد يدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند.
هر كس به طرفي دويد تا از تيرو تركش در امان باشد.
من در همان لحظه به ياد امام حسن مجتبي(عليه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتي به پيكر پاك ايشان رحم نكردند و جنازه امام معصوم، همراه تيرهاي دشمنان تشييع شد. تشييع يدالله ما هم چنين بود!
جهت مشاهده البوم تصاویر شهید کلهر اینجا کلیک کنید.