اگرچه بودن در هر زندانی برای زندانیاش ملال انگیز و تلخ است اما اگر به خاطر هدف والایی باشد آن وقت تحملش لذت بخش خواهد شد و از خاطراتش نیز میتوان به خوبی یاد کرد. آنچه میخوانید خاطرهای است از کاوه داداش زاده زندانی سیاسی زمان طاغوت که میگوید:
*در سلول را بستند و رفتند. سلول بسیار نمناک و کثیف بود.
وضع داخل سلول نشان میداد که ماهها در آن زندانی به سر نبرده است. شاید هم سلول برای سربازان تخلفی بود. از چهار گوشه سلول، تارهای عنکبوت درهم تنیده بود. مارمولک کوچکی چسبیده به دیوار له له میزد. پوست زیر گلویش بالا و پایین میشد. از ترسش تکان نمیخورد. گردنش را کج و ثابت نگه داشته بود.
زل زل به من نگاه میکرد. گفتمش: «بدبخت بیچاره، حیوان خرفت سیهروز برای چه خودت را اینجا زندانی کردهای؟ زودباش بیا بزن به چاک. من حکم آزادی تو را همین حالا صادر میکنم و بالاخره با تلاش زیاد در حالی که دم کنده شدهاش در دستم بود. توانستم از لای میلههای آهنی پنجره سلول، آزادش کنم. به هر حال بعد از بیرون کردن مارمولک از سلول با خیال راحت دراز کشیدم و به خواب فرو رفتم. پنجشنبه و جمعه کسی به سراغم نیامد. با هم سلولیهای بیآزار خود تار عنکبوتهای ریز و درشت دو روز را در آنجا به سر بردم.