اهل سیرت را به صورت کار نیست

کد خبر: ۲۰۲۰۲۵
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۱۳ - 02February 2013

مجید جعفرآبادی

رسم این است که سررسید یا تقویم هر سال را از اسفند سال قدیم تا آخر فروردین سال جدید به هم‌دیگر هدیه می‌دهند. اما امسال پس از عید، یکی ازدوستان سررسید کهنه و تقریبا ورق‌ورق شده‌‌ی سال 64 را به من داد که خیلی خوشایند‌تر از سررسید سال جدید بود؛ چون متعلق به یک شهید بود و پر از دستنوشته از بروبچه‌هایی که هستند و سرورویشان سفید شده یا در عالم دیگری جا گرفته‌اند. از سال 64 خیلی زمان گذشته و ما هر روز از روزهای خوش دفاع مقدس، دورتر می‌شویم. این دور شدن همه هیچ خیری ندارد، الا این‌که خاطرات بروبچه‌های آن سال‌ها و گل‌های سرسبد آن‌ها یعنی شهدا را قیمتی‌تر می‌کند. چشم دلمان آن‌قدر باز نیست که رد این دسته‌گل‌های سفرکرده را در آسمان ببینیم، ولی هنوز چشم سر داریم که در میان عکس‌ها و نوشته‌ها و وصیتنامه‌ها، یادی از آن‌ها بکنیم. این‌ها چیزهای کم‌قیمتی نیستند،‌ و الا امام با آن همه توانایی‌های معنوی و یکه‌تازی در عرصه‌ی معانی ماورایی این‌طور درخواست نمی‌کرد که: «پنجاه سال عبادت کردید، خدا قبول کند. یک‌بار هم این وصیتنامه‌ی شهدا را بخوانید.»
اما آن سررسید که روز اول ماه مبارک آن، اول خرداد است، برای شهید «یوسف ایمانی» است. که آدم عجیبی بود. آدمی که در اوج شور و شر جوانی که با تلاطم‌های اول انقلاب و قدرت‌نمایی گروهک‌های ملحد در کوی و برزن این شهر ما همراه شده بود، مسیر پرفراز و نشیبی را طی کرد و با اما و اگرهایی وارد جبهه شد و در آن‌جا هم نظارت‌هایی بر او می‌شد تا ته‌مانده‌های احتمالی تمایلات سیاسی او مشکلی پیش نیاورد، اما او واقعا دل از همه‌ی گذشته کنده بود و مردانه سربازی امام را می‌کرد. بسیار خوش‌مشرب و اهل شعر بود که تعداد اشعار محفوظ او در ذهن، بیش‌تر از چندهزار بیت بود. هر وقت هم از او شعری می‌خواستیم، اولین بیت مورد علاقه‌اش این بود:
نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
بالاخره او پس از دو سال حضور در گردان تخریب در روزهای ابتدایی سال 65 در جزیره‌ی مجنون پودر شد و چیزی از او برنگشت. او هم مثل بعضی از رزمنده‌ها این سررسید خود را درا ختیار بچه‌ها گذاشته تا چند خطی برایش به یادگار بنویسند. اولین مطلب را یک معاود عراقی به نام ابوجعفر که در گردان حضور داشت، نوشته که هم به عربی و هم به فارسی دست‌وپاشکسته است. او نوشته است: اصلا احساس به هیچ مشکلات نمی‌کنم. بنابراین انسان که غریب است خودتان می‌دانید مشکلات زیادی دارد. از دوری وطن و خانواده، هیچ چیزی نهایتش استقامت نباشد ارزش ندارد.
از سرنوشت این برادر عزیز که مراتب تقید و تعهد او و دل‌بستگی‌اش به اسلام و امام زبانزد بود، خبری ندارم. اگر به شهدا پیوسته، دعای او نصیب ما باد؛ ان‌شاءالله. اما «داود پاک‌نژاد» که مطلب بعدی را نوشته، عین صاحب سررسید یک متر هم از زمین خاکی را اشغال نکرد و تکه‌تکه شد. دانشجوی جوانی که سال‌ها در تخریب بود و باوجود گلوله کالیبری که پای او را در طلائیه هدف گرفت و سرمازدگی شدید در عملیات برون‌مرزی که همه او را رفتنی می‌دانستند، آن‌قدر ماند که در اوج محبوبیت بین بچه‌ها و ملائکه‌ی الهی بار سفر را آن‌چنان بست. او نوشته است: به نام هستی بخش. خدایا! آیا خواهد آمد آن روز که جانبازانمان را به سوی کربلا فراخوانیم تا با مولایشان درددل کنند. حکایت این خون‌دلخوردن‌ها، سختی‌ها و نامهربانی‌ها را با امامشان برگویند. آیا خواهد آمد آن روزی که نعش در خون‌تپیده‌ی خویش را فرش راه امام عزیزمان گردانیم و سرفراز باشیم از این‌که آخر به وعده‌مان وفا کرده‌ایم که گفته بودیم، کربلا خواهیم آمد.
«امیر اسدی» شهید دیگری است که پیر تخریب و فرمانده شهدای دیگر بود،‌ ولی تقدیرش ماندن تا سال 86 بود که در پاک‌سازی به‌گونه‌ای شهید شد که از او هم چیزی نماند. امیر فقط چند خط شعر در این دفتر نوشته و تاریخ 14/5/64 را زده است:
اهل سیرت را به‌صورت کار نیست
جامه‌گر صد وصله دارد عار نیست
زهد باشد زینت پرهیزگار
زینت دنیا به دنیا واگذار
و شهید آخر که ردی از او در دفتر مانده، «بهروز آهن‌دوست»، نوجوان زیباسیرت و زیباروی از ارومیه بود که پیش از او دو برادرش به شهادت رسیدند. تیر کالیبر عراقی در جبهه‌ی کردستان کمر او را یک بار نشانه رفته بود که مدت‌ها در بیمارستان بستری بود، ولی پس از درمان هم به جبهه آمد و در تخریب با «یوسف ایمانی» رفاقتی خیلی صمیمی پیدا کرد و دست‌آخر هم با یوسف در یک نقطه و در فاصله‌ی زمانی دو، سه دقیقه به شهادت رسید و البته از او جنازه‌ای ماند که در شهر خود در کنار برادرش آرمیده است.
مادر آن‌ها دو سال پیش، نتوانست بیش‌تر دوری فرزندانش را تاب بیاورد و به آن‌ها پیوست. یک بار به من گفت: بهروز آن وقتی که هنوز دست‌وحسابی بالغ نشده بود هم نیمه‌های شب نماز می‌خواند و اشک می‌ریخت. یک بار به او گفتم، تو مگر حساب و کتاب قیامت داری؟ تو مگر درست‌وحسابی بالغ شده‌ای؟ چرا برای قیامت این‌قدر گریه می‌کنی؟ فقط به من گفت، مادر قیامت سخت است، باید به فکر بود.
او نوشته است: بارالها! نمی‌دانم مطلبی را که می‌خواهم بگویم تا چه حد درست است،‌ ولی امید دارم که بر بنده‌ی حقیر ببخشی. خدایا! دوست دارم که خودت هادی ما باشی و گناهان و عصیان ما را به علت رحمانیت خود و نادانی و جهل ما گذشت نمایی و ما را لحظه‌ای به خود وانگذاری. پس بر ما رحم بنما ای ارحم الراحمین.
عبد حقیر خدا
بهروز.

بالاخره او پس از دو سال حضور در گردان تخریب در روزهای ابتدایی سال 65 در جزیره‌ی مجنون پودر شد و چیزی از او برنگشت. او هم مثل بعضی از رزمنده‌ها این سررسید خود را درا ختیار بچه‌ها گذاشته تا چند خطی برایش به یادگار بنویسند. اولین مطلب را یک معاود عراقی به نام ابوجعفر که در گردان حضور داشت، نوشته که هم به عربی و هم به فارسی دست‌وپاشکسته است.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار