مدرسه‌های عصر پهلوی با سیگار

کد خبر: ۲۰۲۰۴۸
تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۵ - 03February 2013
در دوران پهلوی با نفوذ فرهنگ غرب در کشور وضع و اوضاع مدرسه‌ها هم تعریفی نداشت، از پوشش گرفته تا آموزش؛ قرار دادن قرآن کریم در کنار آلات موسیقی، خوردن مشروب و کشیدن سیگار در مدرسه و... بخشی از مفتضحات آن موقع‌ها بود که گوشه‌ای از آن را در خاطرات «شیرین جافر» همسر شهید «ابراهیم مهران‌راد» و خواهر شهید «مرتضی جافَر» می‌خوانیم:

* کلاس‌های درس در دوران ابتدایی

بچه خیابان ولیعصر تهران هستم، خیابانی که از تجریش تا راه آهن کشیده شده است، اولین خیابانی بود که از راه آهن تا کاخ مرمر سنگ فرش شده بود، من در محله امیریه این خیابان معروف به دنیا آمدم؛ از کلاس سوم ابتدایی چادر می‌پوشیدم از خانه تا مدرسه با چادر می‌رفتم، وقتی هم به در مدرسه می‌رسیدم چادرم را در می‌آوردم؛ با همان چادر نخی سرمه‌ای با خال‌خال‌های سفید به همراه ننه مرضیه به مسجد می‌رفتم.

نماز بلد بودم و در صف نماز کنار خانم حاج‌آقا ایروانی می‌ایستادم؛ شب‌های احیاء که به مسجد می‌رفتیم، خوابم می‌برد، ننه مرضیه مرا می‌زد که چرا خوابت برده، قرآن سرت بگیر؛ بچه بودم و نمی‌فهمیدم که دلیل این قرآن سر گرفتن چیست، ننه مرضیه هم پیرزن ساده‌ای بود و نمی‌توانست علت آن را برای من توضیح دهد.

دبستان انوشه می‌رفتم؛ کلاس‌های ابتدایی به این شکل بودند که زنگ اول خیاطی، پس‌دوزی‌، سه‌جاف دوزی و وصله کردن یاد ما می‌دادند، آن زمان وصله کردن خیلی رواج داشت؛ زنگ دوم قرآن داشتیم که سوره‌های کوچک را حفظ می‌کردیم؛ ‌زنگ سوم موسیقی، خودمان ویالون می‌خریدیم و به ما یاد می‌دادند باید نت‌های موسیقی (می،فا،سول،لا،سی و...) را مانند مشق می‌نوشتیم و تحویل می‌دادیم.

* نمی‌دانستم معنی و کاربرد «مرسی» چیست

یک چمدان کوچک داشتم که یقه پاپیون و جورابم که همگی سفید بودند و از هرکدام 2 تا بود را تا می‌کردم و در آن می‌گذاشتم، کیف و کتاب‌هایم را نیز کنارش قرار می‌دادم.

آن زمان کلمه مرسی تازه مُد شده بود و بر سر زبان‌ها افتاده بود، من معنی آن را درست نمی‌دانستم؛ یک روز چادر نخی‌ام را پوشیدم و به مدرسه رفتم در راه همین طور که کیفم را به عقب و جلو می‌کشیدم، محکم به زانوی یک مرد خورد و من هم که هول شده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم به او گفتم: «مرسی»، آن مرد با عصبانیت گفت: «لعنت بر پدر و مادر کسی که مرسی را درآورده، زده زانویم را شکسته بعد می‌گه مرسی».

* بوی مشروب و سیگار فضای راهروی دبیرستان را پر کرده بود

از زمانی که ازدواج کردم مادرم به همه می‌گفت: «دامادم سرهنگ است»، یک روز وقتی ابراهیم از پادگان به خانه آمد به او گفتم: «ابراهیم حالا که ما دو تا بچه داریم بیا دَرسَت را بخوان تا فردا اینها نگویند بابام استوار است».

ابراهیم قبول نمی‌کرد اما من مخفیانه به یک دبیرستان پسرانه رفتم و اسمش را نوشتم، روزی که به آن دبیرستان رفتم با چادر و مقنعه بودم، بوی مشروب و سیگار فضای راهروی دبیرستان را پر کرده بود، از هر کسی که می‌توانستم کتاب‌های سال دهم و یازدهم را می‌گرفتم و به ابراهیم می‌دادم تا او را به درس خواندن ترغیب کنم تا اینکه کلاس ششم دبیرستان (دیپلم) را گرفت.

امتحان‌های سال آخرش مقارن با اوایل انقلاب بود، تمام خودروهای ارتش با چراغ‌های روشن پر از سرباز آماده‌باش بودند؛ روزی که ابراهیم می‌خواست برود جواب امتحانش را بگیرد، من گوسفند نذر حضرت ابوالفضل(ع) کردم، وقتی به خانه آمد از او پرسیدم: «امتحانت چطور بود؟ من با حضرت ابوالفضل(ع) معامله کردم و حاجتم را می‌گیرم» ابراهیم خندید و گفت: «قبول شدم» به محض اینکه شنیدم قبول شده است، چادرم را پوشیدم و به خیابان مهرزاد رفتم، یک گوسفند خریدم و آن را قربانی کردیم.

* خوابی که با آمدن امام(ره) تعبیر شد

بحبوحه انقلاب بود که یک شب خواب دیدم یک‌آقایی با امامه مشکی جلو است و تمام نیروهای ارتشی پشت این آقا راه می‌روند، پیش کسی که تفسیر قرآن می‌کرد رفتم و تعبیر این خواب را پرسیدم، او هم گفت به همین زودی‌ها مملکت به دست یک سید می‌افتد و نیروهای ارتشی پشت او می‌ایستند؛ از شیراز به تهران آمده بودیم که انقلاب شد و امام خمینی(ره) آمدند.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار