خاطرات زندانیان سیاسی زمان طاغوت اگر چه ممکن است به ظاهر تلخ و عذاب آور باشد اما خوب که نگاه میکنی تماما مقامت و ایمان جوانانی را میبینی که به خاطر هدفی که دارند از همه چیز خود گذشته اند. آنچه میخوانید خاطره ای است از کاوه داداش زاده که ایشان از جمله هزاران زندانی سیاسی زمان طاغوت هستند که نقل میکنند:
*بوی سر مستکننده خورش قیمه فضای کوچک سلول را پر کرده بود. نزدیک به هشت ماه بود که هشت بشکه آش بادمجان و آبگوشت بیگوشت خورده بودم. مطمئن بودم که از قیمه حسین آقا بیبهره نخواهم ماند.
پرسید ملاقاتی داشتی؟
جواب داد: بله منزل، آمده بود به ملاقاتم در زنجان (مثل خیلی از جاهای ایران، به زن میگفتند منزل) تیمسار آزموده اجازه ملاقات را داده بود. با خوشحالی ادامه داد، پروندهمان به دادگاه رفته که یکی دو هفته آینده شروع میشود.
او پس از به جای آوردن نماز ظهر، خیلی آهسته با آهنگ مخصوص مشغول خواندن آیههایی از قرآن شد. آن روز، روز عزاداری بود. نمیدانم عاشورا بود یا تاسوعا. به هرحال روز سوگواری بود. چند ساعتی از ظهر گذشت از ناهار خبری نشد. دست و پایم از گرسنگی لرزید. بوی قیمه وجودم را تسخیر کرده بود. ماهها در سلول تنگ و تاریک بوی غذای خانگی به مشامم نخورده بود. آب دهانم را پشت سر هم قورت میدادم. به خودم میگفتم ای کاش آش بادمجان را پس نداده بودم. حسن آقا همچنان مشغول نیایش بود. با همه پرروییهایی که داشتم اما حجب و حیایی که همیشه مزاحمم بود به من اجازه نمیداد چیزی در این باره به حسین آقا بگویم.
بالاخره دل به دریا زدم و گفتم: خیلی وقته که از ظهر گذشته شما گرسنهتان نشده؟
جواب داد: شما میدانید که من اعتقادات مذهبی دارم، چنین روزی که امام حسین به دست جلادی مثل شمر کشته شده لقمهای از گلویم پائین نمیره. حتی یک قطره آب هم نمیتوانم بنوشم. جواب دادم من به اعتقادات مذهبی شما یا هر کتابی دیگر احترام میگذارم. اما شرایط زندان به خصوص سلول انفرادی کاملا فرق میکند. بعد از شش ماه محرومیت از غذا و میوه «منزل» شما با هزار زحمت توانسته اینها را برای شما بیاورد. تا آنجا که میدانم این غذا مخصوص عزاداری است. منزلتان توانسته در چنین روزی این غذای مورد علاقهتان را برای شما بیاورد. شما بعد از این همه شکنجه و نیمه جان شدن از خوردن آن خوداری میکنید؟ همه این غذاها و میوهها میگنده. باید دورشان بیندازی.
بار دیگر تکرار کرد که دست خودم نیست، چنین روزی غذا از گلویم پائین نمیره و لحاف کشید روی سرش خوابید.