دوازدهمين شهيد قافله ثارالله عاشق ولايت بود

کد خبر: ۲۰۲۷۸۲
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۰ - 12February 2013

اتوبوس بچه‌هاي تيپ تكاور ۱۱۰ سلمان فارسي زاهدان كه به بلوار ثارالله نزديك‌ مي‌شد، صداي بال كبوتران همه جا را فراگرفته بود! اين اولين كارواني نبود كه به سوي نور حركت مي‌كرد و حوادث بعد نيز نشان داد آخرينش نخواهد بود. مهدي شهركي، حمزه صياد اربابي، محمد نوري، غلامي و. . . در كنار ۹ تن ديگر مي‌رفتند تا نام خودشان را در دفتر شهداي انقلاب اسلامي ثبت كنند. قرار بود اين اتوبوس حدود ۴۰ سرنشين خود را مانند هر روز صبح به محل كارشان برساند. اما تكاوران تيپ ۱۱۰ به خوبي مي‌دانستند كه وقتي رخت سبز پاسداري را آن هم در استان مرزي سيستان و بلوچستان به تن كردند، ‌بايد خود را حتي در آرام‌ترين ايام سال نيز مهياي شهادت كنند. پاسدار شهيد مهدي شهركي نيز يكي از شهداي اين واقعه تروريستي است كه به منظور گراميداشت ياد و خاطره شهدا و جانبازان اين واقعه تروريستي، ساعتي شنواي گوشه‌هايي از زندگي او در گفت‌وگو با همسرش ناهيد نوري بوديم. 

راز گلزار شهدا
عاشوراي سال ۸۵ بود. برخي از هيئت‌هاي عزاداري در زاهدان رسم داشتند كه به دنبال سينه‌زني در هيئات و كوچه و خيابان‌ها به گلزار شهداي شهر بروند. من و مهدي هر ساله در اين مراسم شركت مي‌كرديم و آن روز هم مهدي از من خواست همراهي‌اش كنم. نمي‌دانم چه كاري پيش آمد كه نتوانستم بروم، اما وقتي كه كمتر از يك ماه بعد پيكر مطهر او را به عنوان يك شهيد به همين گلزار منتقل كرديم، ‌فهميدم ذوق و شوق آن روز او حكايت از چه سري داشت. آن روز وقتي همسرم به خانه برگشت، با ذوق خاصي از ديدارش با شهدا مي‌گفت. او بار ديگر از آرزويي سخن گفت كه در طول شش سال زندگي مشترك‌مان بارها از زبانش شنيده بودم. «آرزوي شهادت» در نظر مهدي مسئله كوچكي نبود كه بتواند از آن حرفي نزند. نمي‌دانم چه حسي از صحبت‌هاي روز عاشوراي مهدي به من منتقل شد كه احساس مي‌كنم آن روز او به گلزار شهدا رفته بود تا محل تدفين خود را از نزديك ببيند. ۱۶ روز بعد ۲۵ بهمن ماه بود. ۷ صبح و كارواني كه همسرم نيز همراهي‌اش مي‌كرد، به سوي ميعادگاهي مي‌رفت كه مهدي عمري را در حسرتش سپري كرده بود. 

احساس بهشتي

سال ۷۹ كه با مهدي ازدواج كردم، ‌همراه خانواده ساكن اصفهان بوديم. پس از ازدواج همراه او به زاهدان نقل مكان كرديم. آن زمان تصور درستي از زندگي با يك پاسدار نداشتم. هرچند كه هر وقت مهدي را در كسوت سبز پاسداري مي‌ديدم حس عجيبي در دلم ايجاد مي‌شد. او مرا به ياد رزمندگاني مي‌انداخت كه از ايام كودكي تصوري محو از آنها در ذهن داشتم. شايد اين حس از نگاه خود مهدي به شغلش نشأت مي‌گرفت كه همواره خودش را در مسير جهاد و مبارزه مي‌ديد. يادم است وقتي خبرهاي جنايت صهيونيست‌ها از تلويزيون پخش مي‌شد، او آرزو مي‌كرد ‌اي كاش شرايطي پيش بيايد تا به مقابله با شقي‌ترين افراد روي زمين بشتابد. وقتي من اين حرف‌ها را از او مي‌شنيدم، ‌احساس غربت و تنهايي مي‌كردم. روي زمين كمتر زني را خواهيد يافت كه همراهي با يك مجاهد را تجربه كند و وابسته خصوصيات اخلاقي همسرش نشود. آن هم همسري چون مهدي كه در خوشرويي و مهرباني زبانزد خاص و عام بود. خدمتش به مادرش، ‌خانواده دوستي و همراهي دو دخترمان، ‌حسن رفتار با همكاران، ‌همسايه‌ها و. . . نمي‌دانم چه سري در ميان رزمندگان و مجاهدان راستين راه خميني و خامنه‌اي كبير وجود دارد كه به آنها حتي در زمان حيات‌شان نيز حسي بهشتي مي‌بخشد، احساسي دلپذير كه به اطرافيان نيز منتقل مي‌شود و بعدها كه فصل جدايي پيش مي‌آيد، يادآوري چنين احساسي باعث مي‌شود خودمان را مجاز بدانيم تا مي‌توانيم از اين انسان‌هاي فرشته‌گونه تعريف و تمجيد كنيم. اما به نظر من مهدي به واقع حسي بهشتي داشت و اعطاي سعادت شهادت به او بهترين دليل بر اين مدعاست. 

روز واقعه

چشم بر هم كه زدم شش سال زندگي مشترك با مهدي به روز ۲۵ بهمن ماه ۱۳۸۵ رسيد. تقويم‌ها نشان مي‌دادند كه در اين روز ۱۸ سال از اتمام جنگ تحميلي مي‌گذشت، ‌اما وقوع حوادثي چون فاجعه تاسوكي در سال ۸۴ و حوادثي از اين دست، به خوبي نشان داده بود كه لااقل باب شهادت در سرزمين سيستان باز است و مهدي و ساير همكارانش كه قدم در مسير پاسداري از ارزش‌هاي نظام اسلامي گذاشته بودند، ‌به خوبي به اين امر واقف بودند. شايد با چنين ديدي بود كه او پنج يا شش ماه قبل از شهادتش وقتي كه از يك دوره آموزشي به خانه برگشت، ‌مرتب به من مي‌گفت حتم دارم اگر من در كنار شما نباشم، تو مي‌تواني مسئوليت بچه‌ها را بپذيري و از آنها مراقبت كني. كمي قبل از شهادت نيز موضوع مهريه را پيش كشيد و به من گفت اگر ديني از آن برگردنش باقي مانده حلال كنم. رفتارهايش همگي نشان مي‌دادند كه دارد خودش را مهياي يك سفر طولاني مي‌كند. فكر مي‌كردم شايد قرار است به مأموريتي ديگر برود، همين را هم از او پرسيدم. خنديد و سكوت كرد. زمان به سرعت گذشت و به ۲۵ بهمن رسيديم. از يك ماه قبل تهديد‌هايي شده بود كه سلفي‌ها مي‌خواهند اتوبوس سپاه را منفجر كنند. من بارها از مهدي خواستم به جاي سرويس، با تاكسي به سركار برود، ‌حتي يكي از همسايه‌ها كه همكار مهدي بود قبول كرد. اتومبيل شخصي داشت و از مهدي نيز خواسته بود كه اگر مي‌خواهد هر روز با هم به محل كار بروند. اما تكيه‌كلام همسرم اين بود كه مگر خون من رنگين‌تر از افراد ديگر است. اگر قرار است اتفاقي براي همرزمانم بيفتد، ‌بهتر است در كنارشان باشم. او در كنار همقطارانش ماند و ماندگار شد. 

دوازدهمين شهيد

صبح ۲۵ بهمن ۱۳۸۵ وقتي كه مهدي براي هميشه رفت و در را به روي من و دو دخترش بست، ‌خواب عجيبي ديدم. هراسان بيدار شدم كه شنيدم تلفن زنگ مي‌زند. مادر شوهرم بود. مي‌گفت خبر آمده اتوبوس سرويس سپاه را منفجر كرده‌اند. بنده خدا نگران بود و نگراني را به جان من نيز انداخت. سريع به يكي از دوستان همسرم زنگ زدم. چند بار گرفتم تا سرآخر كسي گوشي را برداشت و خبر را تأييد كرد. مي‌گفتند مجروحين را به بيمارستان‌هاي تأمين اجتماعي و خاتم‌الانبيا(ع) منتقل كرده‌اند. سريع خود را به آنها رساندم. خيلي شلوغ بود. انگار كه محشري برپا شده باشد، ‌خانواده‌هاي شهدا و مجروحين به بيمارستان‌ها هجوم آورده بودند. اسم مجروحين را اعلام كرده بودند. هرچه گشتم نام مهدي در ميان آنها نبود. خيلي اين در و آن در زدم. بعد از كمي دوندگي مهدي را پيدا كردم. وضعيتش واقعاً بغرنج بود. چند تركش به سر و سينه و كليه‌هايش و چند نقطه از تنش برخورد كرده بود. شرايطش به قدري وخيم بود كه اصلاً هوشياري نداشت. دكترها مي‌گفتند كاري از دست من برنمي‌آيد و حضورم در بيمارستان بي‌فايده است. اما من دلم راضي نمي‌شد. مي‌خواستم تا مي‌توانم نزديك همسرم باشم. چند روز در كنار تختش ماندم. حتي يك لحظه هم دلم نمي‌آمد او را تنها بگذارم ولي تقدير اين بود كه مهدي شهركي، ‌همسر و همراهم به عنوان دوازدهمين مسافر قافله ثارالله به دوستان شهيدش بپيوندد. در حالي كه سيزدهمين مسافر اين قافله نيز چند روز بر اثر شدت جراحات وارده به شهادت رسيد. 
خون شهدا باعث استحكام وحدت 
همه مي‌دانند كه دشمنان از اين اعمال تروريستي دو هدف عمده را تعقيب مي‌كنند. اول انداختن ترس به دل مردم و ديگر ايجاد اختلاف بين شيعه و سني، اما جالب است كه همين اقدامات آنها باعث مي‌شود مردم جري‌تر شوند. حضور عموم مردم در تشييع جنازه مهدي و ساير همرزمانش نشان داد كه برادران و خواهران اهل سنت در غم و شادي ما سهيم هستند و فرقي بين‌مان نيست. وقتي كه در تشييع جنازه مهدي مي‌ديدم كه چه جماعتي از اهل سنت شركت كرده‌اند، ياد حرف‌هاي مهدي مي‌افتادم كه هميشه روي حسن رفتار با اقوام و مذاهب گوناگون تأكيد داشت و هميشه ما را به اين كار توصيه مي‌كرد. به طور كلي در استاني چون سيستان اين طور نيست كه هر شخص و هر مذهبي سرش در كار خودش باشد و با ديگر مذاهب بيگانه باشد. اينجا شيعه و سني مراودات زيادي با هم دارند. خود ما اقوام زيادي داريم كه سني هستند. يا خود من كه يك فرهنگي هستم شاگرداني از اهل سنت دارم و مي‌بينم كه چطور اين بچه‌ها در كنار دوستان شيعه مذهب‌شان سركلاس حاضر مي‌شوند و دوستي‌هاي محكمي نيز برقرار مي‌كنند. اينجا بخشي از خاك ايران اسلامي است و عموم مردم مسلماًن آن صرف نظر از هر قوميت و مذهبي دوشادوش همديگر براي سرافرازي كشورشان تلاش مي‌كنند. 

عشق به ولايت

اگر از من بپرسند كه شهدا را با چه صفت مشتركي مي‌شناسي، ‌پاسخم ولايتمداري خواهد بود. هميشه در وصيتنامه شهدا خوانده‌ام كه چقدر مردم را به پيروي از رهبري و ولايت توصيه مي‌كردند و اين حرف مهدي هم بود. در همان قضيه فتنه ۸۸ و مسائلي از اين دست كه پيش مي‌آمد، ‌او غصه دار مي‌شد كه چطور مي‌تواند افراد بي‌بصيرت را سرعقل بياورد و از ولي‌فقيه زمان خود دفاع كند. كافي بود رهبري روي نكته‌اي تأكيد داشته باشند و آن وقت مهدي با جديت مشغول مي‌شد. مثلاً اگر توصيه رهبري به حضور در انتخابات بود، ‌او به هركسي كه مي‌رسيد توصيه رهبري را گوشزد مي‌كرد و مجدانه سعي مي‌كرد منويات ولايت را حتي‌المقدور به اطرافيانش منتقل كند. ولايتمداري ويژگي بود كه مهدي سعي مي‌كرد خود را به آن مزين كند و اين حس گرانقدر را به همگان نيز عرضه كند. او عاشق ولايت بود و با همين عشق نيز به ديدار معبود شتافت. 

افتخار به پدر

دو فرزندمان يگانه و هنگامه كه اكنون به ترتيب كلاس‌هاي پنجم و دوم دبستان هستند، احساس خوبي نسبت به راه و روش پدرشان دارند. البته هنگامه در زمان شهادت پدر خيلي كوچك بود و به خوبي او را به ياد ندارد. اما يگانه هنوز هم پدرش را در لباس سبز پاسداري در حافظه دارد و هروقت كه همكاران مهدي را مي‌بيند، روزهايي را به ياد مي‌آورد كه همسرم او را در آغوش مي‌گرفت و به نزد دوستان و همكارانش مي‌برد. اكنون فرزند نوجوانم يگانه افتخار مي‌كند كه پدرش در راه پاسداري از ارزش‌هاي انقلاب اسلامي جان خود را فدا كرده است. حتي هنگامه با وجود آنكه چيزي از پدر به ياد نمي‌آورد، اما مي‌گويد حس خوبي به او و راه و منش او دارد و از اينكه پدرش يك شهيد است به خود مي‌بالد. هر وقت به كودكانم نگاه مي‌كنم، ‌ميزان محبت مهدي به دخترانش به يادم مي‌آيد و در اين زمان به تنها چيزي كه فكر مي‌كنم ادامه دادن راه شهيد مهدي شهركي و امثال اوست. دوست داشتم آنقدر توان داشتم تا به همه مسئولان و مردم صدايم را برسانم كه ما از اول انقلاب تا كنون شهيد داده و خون مي‌دهيم تا نظام اسلامي را به اعتلا و سربلندي برسانيم و بايد تا آخر نيز بر سرآرمان‌هاي‌مان بايستيم. 

 

عليرضا محمدي

نظر شما
پربیننده ها