بچه‌ها آگاهانه مسير خودشان را انتخاب كردند

کد خبر: ۲۰۲۷۸۶
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۷:۱۹ - 12February 2013

بهمن ماه بود. شهر حال و هواي ديگري داشت. اما مردم انقلابي و خونگرم ميانه از سوز و سرماي زمستان محفلي گرم ساختند. اهالي شهر از برگزاري جشن‌هاي دهه فجر غافل نشدند و به مناسبت سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي خون تازه‌اي را در رگ‌هاي شهر به جريان انداخته بودند. در آن هياهوي جشن‌هاي انقلابي، هر روز مراسم اعزام رزمندگان براي شركت در عمليات كربلاي ۵ ديده مي‌شد. اخبار خوبي از آن عمليات به گوش مي‌رسيد و رزمندگان هر لحظه به پيروزي نزديك‌تر مي‌شدند و صدام بيشتر احساس ناتواني مي‌كرد. شايعه شده بود كه امكان بمباران ميانه وجود دارد اما مردم غيور آن ديار بي‌توجه به شايعات در مساجد و پايگاه‌هاي محل، فعاليت‌هاي پشت جبهه‌ها را انجام مي‌دادند و زنان خواربار و آذوقه و لباس گرم و وسايل مورد نياز رزمندگان را فراهم مي‌كردند. 
۱۱ بهمن ماه سال ۶۵ بود. هوا كم‌كم رو به تاريكي مي‌رفت و آسمان آرام‌آرام پرده سياهي را مي‌كشيد. آن شب خانواده‌ها بايد مثل شب‌هاي گذشته دور هم جمع مي‌شدند و شبي آرام را سپري مي‌كردند اما ناگهان در ميان اين آرامش شهر، درست در ساعت ۵ بعدازظهر مناطق مسكوني و مردم بي‌دفاع آنجا مورد هدف دشمن قرار گرفتند و فضاي آرام شهر در هم شكست. صداي خنده‌هاي كودكان به فرياد و ناله تبديل شد. 
آن شب سياه كم‌كم جاي خود را به سپيدي صبح داد و مردم باز هم صبحي تازه را آغاز كردند. صبحي كه به روايت شايعاتش قرار بود صدام دبيرستان دخترانه زينبيه را بمباران كند. اما دانش‌آموزان آن دبيرستان بي‌توجه به شايعات و آگاهانه راهي مدرسه شدند. يكي از آن دانش‌آموزان فاطمه منتظري است كه در همان دبيرستان تحصيل مي‌كرد و آن روز هم در مدرسه حضور داشت. اكنون سال‌هاست كه از آن ماجرا مي‌گذرد و فاطمه ۱۶ ساله امروز ۴۴ سال دارد و با ۵۰ درصد جانبازي زندگي مي‌گذراند. جالب است كه او در بهمن ماه دو بار متولد شد يك بار كه در شناسنامه‌اش ثبت شده و بار ديگر هم در بمباران آن سال از خدا عمري دوباره گرفت. ۱۲ بهمن ماه سالگرد بمباران دبيرستان ميانه است. از همين رو دقايقي پاي صحبت‌هايش نشستيم تا برايمان از خاطرات آن روز بگويد. 

شايعه‌اي كه به حقيقت پيوست
ساعت ۳۰/۱۰ صبح ۱۲ بهمن ماه سال ۶۵ بود. از روز قبل شنيده بودم كه قرار است امروز دبيرستانمان را بمباران كنند. روز قبل هم براي اولين بار شهر را بمباران كردند. بعد از خوردن صبحانه خداحافظي از مادرم، به سوي مدرسه رفتم. آن روز قرار بود در دبيرستان جشن سالگرد بازگشت امام(ره) به ميهن را برگزار كنيم. از چند روز قبل هم براي اين مراسم برنامه‌ريزي كرده بوديم و مقدمات آن فراهم بود. كلاس‌هاي ساعت اول تمام شد و ساعتي استراحت كرديم و مقرر شد بعد از آن جشن بر پا شود. ناگهان هواپيماهاي عراقي در آسمان مشاهده كرديم كه بالاي سر مدرسه در آسمان جولان مي‌دادند. مادامي كه دشمن در جبهه‌هاي نبرد به معناي واقعي كم مي‌آورد، به شهرهاي بي‌دفاع حمله مي‌كرد. هواپيماها آرام آرام به سمت مدرسه مي‌آمدند و من كاملاً مي‌توانستم خلباني را كه در كابينش بود، ببينم. در آن حادثه عراقي‌ها حتي به سمت ما تيراندازي هم مي‌كردند. در آن لحظه من و دوستانم درست وسط حياط بوديم و به محض اينكه هواپيماها را ديديم، دست به دست هم سعي كرديم خود را به كنار آبخوري مدرسه برسانيم. وقتي به آن نقطه رسيديم اصلاً فرصت نكرديم كه بخواهيم پناه بگيريم چون دقيقا در همان لحظه، اولين بمب‌هايشان را روي سقف آزمايشگاه كه در آن سوي حياط مدرسه بود، خالي كردند. صداي مهيبي به هوا بلند شد و تركشي به من اصابت كرد و با شدت زمين خوردم. خون از دهانم جاري شد و بيهوش به زمين افتادم. وقتي به هوش آمدم بمباران تمام شده بود و نقش بر زمين بودم. مردم عادي را در دبيرستان مي‌ديدم كه براي كمك آمده بودند. اين صدا را مي‌شنيدم كه مي‌گفتند هر كس مي‌تواند خودش بلند شود و به بيمارستان برود. من بلند شدم، استخوان دستم بسيار آسيب ديده بود و از گوشت آن آويزان بود. از پهلوي سمت راست و ناحيه‌ شكم بسيار احساس سوزش و درد داشتم. احساس مي‌كردم دستم داغ شده است. 
نترس، چيزي نشده... 
يكي از دوستانم كه شهيد شد، سرش را بلند كرد و گفت: نترس، چيزي نشده. بعد هم سرش را روي زانويش گذاشت. آن دوستم ظاهراً سالم بود و به نظر مي‌رسيد كه اتفاقي براي او نيفتاده است اما بعدها متوجه شدم او همان لحظه با اصابت يك تركش به شهادت رسيد. يك بقالي نزديك مدرسه ما بود كه صاحب آن به من كمك كرد و مرا به بيمارستان برد. بيمارستان نزديك دبيرستان بود. آنجا بسيار شلوغ بود و مجروحان در همان سالن اصلي دراز كشيده بودند. من نيز خود را به سالن رساندم. در آنجا سعي بر اين بود كه ابتدا به كساني كه حالشان بدتر بود رسيدگي شود. بنابراين به ديگر مجروحان توجه كمتري مي‌شد. به يك از پرسنل آنجا گفتم: از ناحيه شكم سوزش بسيار دارم. او مرا ديد و گفت: چه روحيه‌اي داري؟! در آن شرايط من اصلاً متوجه ظاهر خود نبودم و فقط احساس درد داشتم اما جسمم از نظر ظاهر هم اصلاً وضعيت مناسبي نداشت. 

با صداي اذان مغرب به هوش آمدم
وقتي همه متوجه بمباران دبيرستان زينبه شدند، خانواده‌ها هم به دنبال فرزندانشان به مدرسه آمدند. آن زمان من تازه دو ماه بود كه نامزد كرده بودم. برادر و نامزدم هم به دنبال من آمدند كه مرا در مدرسه پيدا نكردند و به بيمارستان آمدند و در آنجا يكديگر را ديديم. آنها تصميم گرفتند كه براي من برگه اعزام بگيرند و به بيمارستان تبريز ببرند. اين در حالي بود كه بيمارستان اجازه نمي‌داد. چراكه ترجيح آنها بر اين بود كه ابتدا بيماراني كه حالشان وخيم‌تر بود اعزام شوند. به هر ترتيبي بود برادرم نظر دكتر صديقي و دكتر توفيقي را جلب كرد و موافقت آنها را براي اعزام من گرفت. انصافاً دكتر صديقي و دكتر توفيقي در آن زمان زحمات بسياري كشيدند. آنها از اول تا آخر بمباران براي مداواي مجروحان از انجام هيچ كاري كوتاهي نكردند. خلاصه من در وسط آمبولانس روي پاي برادرم قرار گرفتم. جاده تبريز هم بسيار پيچ در پيچ است و آمبولانس به سرعت بالا مي‌رفت و من به شدت درد داشتم. بالاخره ساعت ۳۰/۱۲ يعني همزمان با اذان ظهر به بيمارستان امام خميني(ره) تبريز رسيديم. همين كه به بيمارستان رسيديم پرستاران درست مثل فيلم مرا در همان سالن براي اتاق عمل آماده كردند و من ديگر بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم صداي اذان مغرب به گوش مي‌رسيد طوري كه احساس كردم هنوز اذان ظهر است. 

بازسازي دبيرستان توسط يك خيّر 
حدود دو هفته در بيمارستان تبريز بستري بودم. آنجا هم در حال آماده‌باش بود. در آن مدتي كه در تبريز بودم هر روز اطراف آن را بمباران مي‌كردند. كليه راستم تركش خورده بود، پارگي كبد داشتم، كيسه صفرايم آسيب ديده بود. بعد از عمل هر روز دو ساعت پانسمانم طول مي‌كشيد، طوري كه ديگر به زخم‌هاي كوچكم توجه نمي‌كردند و من هميشه درد داشتم و بعدها متوجه شدم تركش‌هاي كوچكي هم به من اصابت كرده و اصلاً ترميم نشده بود و اين موضوع باعث شد چند عمل سرپايي ديگر هم انجام دهم. خلاصه بعد از آن كه از تبريز به ميانه آمدم حدود يك هفته هم در بيمارستان آنجا بستري شدم. صداي هواپيما كه مي‌آمد ترس وجود همه را مي‌گرفت. با اين وجود واقعاً مسئولان ما را تنها نمي‌گذاشتند. هر روز امام جمعه شهر به ملاقات ما مي‌آمد و مايحتاج بيماران را پيگيري مي‌كرد و اين باعث مي‌شد مجروحان احساس آرامش كنند و واقعاً ما دلگرم مي‌شديم. بعد از آن واقعه براي مدتي دبيرستان تعطيل شد. بعد از يك سال به كمك يكي از خيرين مدرسه را بازسازي كردند. 

انتخاب آگاهانه صدام
آن روز روي تخته‌سياه همه كلاس‌ها نوشته شده بود: «دهه فجر مبارك» بچه‌ها به شوخي از يكديگر حلاليت مي‌طلبيدند. چون از روز قبل شايعه بمباران مدرسه وجود داشت. صدام در جبهه‌ها نتوانست كاري انجام دهد و در شهر ما هم نتوانست هدفش را پيش ببرد. خوب به خاطر دارم كه درست در همان شب مراسم قندشكن يكي از همكلاسي‌هايم بود و او با اينكه آن شايعه را شنيده بود، آگاهانه به مدرسه آمد و به استقبال شهادت رفت. به عقيده من صدام هم شهر ما را براي بمباران انتخاب كرد چون اهالي آن بسيار فعال و مذهبي بودند. ما هر هفته از آنجا اعزام به جبهه داشتيم. افرادي هم كه در پشت جبهه‌ها بودند واقعاً خالصانه كار مي‌كردند. شهر ما غواصان و خط‌شكن‌هاي معروفي داشت. آن روز مدرسه ابتدايي ثارالله را هم بمباران كردند. 

گذر صحنه‌هاي تلخ زينبيه
بعد از بمباران ۱۲ بهمن ماه بار ديگر در ۲۲ همان ماه دوباره شهر را بمباران كردند. هر روز دو بار وضعيت شهر قرمز مي‌شد، بعدها در شهر پدافند تعبيه كردند. البته همان روز ۱۲ بهمن هم من ۵ نفر از برادران سپاهي را ديدم كه در حال آماده كردن پدافند براي دبيرستان بودند و همزمان با بمباران آن ۵ نفر شهيد شدند. 
بعد از اينكه مجروحيتم بهبود يافت ديگر به صورت غير حضوري ادامه تحصيل دادم و فقط زمان امتحانات به مدرسه مي‌رفتم. وقتي براي امتحان به مدرسه رفتم واقعاً حالم دگرگون شد و تمام صحنه‌هاي آن روز از مقابل چشمم عبور كرد. بعدها كه معلم شدم اتفاقاً مدتي هم در همان دبيرستان زينبيه خدمت كردم تا مدت‌ها خاطرات آن روز در ذهنم زنده بود. اخيراً هم كه همايش نيمكت‌هاي سوخته برگزار شد من فقط اشك مي‌ريختم و احساس مي‌كردم دوباره آن روز تكرار شده است و وجود همه دوستانم را حس مي‌كردم. 
با وجود همه مجروحيت‌هايي كه داشتم هرگز از تحصيل غافل نشدم و رشته ادبيات فارسي را تا مقطع كارشناسي ارشد ادامه دادم. در حال حاضر هم دو فرزند، يك دختر و يك پسر دارم. مي‌خواهم بگويم من هميشه سعي كردم اميدوار و فعال زندگي كنم. 

و ناگفته‌ها... 
واقعاً افراد بسياري بدون هيچ چشمداشتي براي حفظ اين نظام و انقلاب زحمت كشيدند. آن زمان بيمارستان ميانه از حداقل امكانات برخوردار بود، به گونه‌اي كه اتاق‌هاي آن را با پرده جدا مي‌كردند. به ياد دارم كه دكتر توفيقي شب تا صبح تنها با يك فانوس عمل‌هاي سرپايي انجام مي‌داد. اين در حالي بود كه چنين افرادي مي‌توانستند خود را به يك جاي امن برسانند اما اين كار را نكردند و به مردم بي‌دفاع خدمت كردند. حقيقتاً مسئولان حزب‌اللهي ما با تلاش‌هاي مستمرشان اين انقلاب و آرمان‌هاي‌هاي حضرت امام(ره) را حفظ كردند. 

 

نسیببه زمانیان

نظر شما
پربیننده ها